#همسرداری
✨ آنقدر به همسرتان اطمینان بدهید که درد و دل کردن او با شما باشد.
به او نزدیک باشید.
غمخوارش باشید و در ناراحتی ها او را یاری دهید.
چه کسی نزدیکتر از شماست به او!
@Biutifoo2433.
🔆🔆🔆
🔆🔆
🔆
#همسرداری
🌸 *خانم ها بدانند*
حواسشون باشه یه خانم با سیاست هیچ وقت جلوي بچه به پدر بچه بي احترامي نمي کنه.
👈اينجوري کم ترين ضررش اينه که به خودش اجازه ميده که يه وقتي به باباش بي احترامي کنه.
👈ضرر اصليش اينه که همسرتون اون احساس قدرتي که به عنوان پدر خانواده توي خونه بايد داشته باشه رو از دست ميده. فکر ميکنه که شما بچه رو به اون ترجيح ميدين.
👈هميشه مخصوصا جلو بچه ها بهش بگین: "شما بهترین بابای دنیایی
@Biutifoo2433.
#حدیث_عشق
❣پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
💖هر زنى كه در خانه شوهر خود، به قصد مرتّب كردن آن، چيزى را جا به جا كند؛ خداوند به او نظر افكند.
@Biutifoo2433.
💚🌹یاس 🌹💚
@Biutifoo2433.
❣️ #نکات_تربیتی_خانواده 78
"جبران توی قیامت..."
⭕️ بعضی وقتا خدا به بنده هاش توی همین دنیا پاداش کاراشون رو میده.
🔺 میفرماید میخوام روز قیامت باهاش بی حساب باشم...
اونجا حسابش رو میرسم...
آخه این خیلی نامرد بود...💢
👌 آدم عاقل از خدا میخواد که پاداش رنج های دنیاییش رو، روز قیامت بده و توی این دنیا هم خدا از "کرم و رحمتش" بهش بده...🌺❣️
✅پس از این به بعد مراقب باش یه موقع #انتظار نداشته باشی که جواب خوبی هات رو حتماً توی دنیا ببینی!
⭕️ یه موقع نگی "بشکنه این دست که نمک نداره...😤"
🌺 قرار ما بر این شد که از این به بعد هر خوبی کردی پاداشش رو توی قیامت بگیری... ☺️
🔸 باشه عزیز دلم؟....
#نکات_تربیتی_خانواده 79
آدم پر رو!
⭕️ بعضیا آدمای پر رویی هستن!
کلا هیچ خاصیتی ندارن بعد خودخواه هم هستن! 😒
🔸چطور؟
💢 مثلاً طرف با خودش میگه همه باید منو دوست داشته باشن! 😤
🔸صبر کن ببینم! تو کی هستی که میخوای همه تو رو دوست داشته باشن؟!😒
💢 بعدشم اینکه مثلاً تو چیکار کردی که همه باید دوستت داشته باشن؟!
❌ نمیشه هیچ خدمتی به کسی نکنی بعد انتظار داشته باشی که پیش همه عزیز بشی!
🔷 یادت باشه که «همیشه کسی پیش بقیه عزیز میشه که حداقل ده بار از گناهان اطرافیانش گذشته باشه!»
✅ درسته که عصبانی شده اما بزنه تو گوش هوای نفسش و ببخشه...☺️😌
#کانال_یاس
@Biutifoo2433.
هدایت شده از 💚🌹یاس 🌹💚
💚🌹یاس 🌹💚
رمان عاشقانه مذهبی #من_با_تو نویسنده: لیلی سلطانی👇👇 #کانال_یاس https://eitaa.com/Biutifoo2433
#من_با_تو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
#قسمت_3
چهار پنج تا بچه تو حیاط می دویدن.
یکیشون رفت روی تخت چوبی ای که گوشه ی حیاط بود.
بقیه هم جیغ کشیدن و خواستن برن سمت تخت.
عاطفه با تشر گفت:نخودیا برید کوچه بازی کنید.
_چی کارشون داری؟!
یکی از پسر بچه ها گفت:خاله فاطفه خودت برو اوچه!
با گفتن این حرف زبون درازی کرد.
خنده م گرفت،آروم گفتم:فاطفه جان تحویل بگیر!
عاطفه جدی به پسر نگاه کرد و گفت:جواب بچه بی تربیتا خاموشیست!
نگاهی به بچه ها انداختم و به سمت در ورودی خونه رفتم.
جلوی در ایستادم همونطور که دم پایی هام رو درمیاوردم بلند گفتم:بیا تو فاطفه خانم تعارف نکن.
به سمت ورودی برگشتم که دیدم کسی ایستاده.
فقط پیراهن سفیدش رو میدیدم.
صدای امین برادر بزرگتر عاطفه مثل همیشه آروم پیچید:ببخشید.
سریع کنار رفتم و با تته پته گفتم:من عذر میخوام.
از کنارم رد شد و چند قدمیم ایستاد.
پشتش به من بود.
پیراهن سفید ساده با شلوار کتان قهوه ای روشن پوشیده بود.
موهای مشکی کوتاهش مثل همیشه مرتب بود.
قدش نسبتا بلند بود و اندامش کمی لاغر.
عاطفه به سمتم اومد و گفت:بریم هانیه!
نگاهم هنوز روش قفل بود.
بی هوا سر به زیر به سمتم برگشت،سریع نگاهم رو ازش گرفتم و زودتر از عاطفه وارد خونه ی شلوغشون شدم.
چندتا خانم در حال رفت و آمد بودن.
برای اینکه حرف های عاطفه رو نشنوم به سمتشون رفتم و بلند سلام کردم.
ازهمه نگاهم کردن و جوابم رو دادن.
نگاهی به اطراف انداختم تا مادرم رو پیدا کنم.
مادرم تو آشپزخونه کنار خاله فاطمه مادر عاطفه و عطیه ایستاده بود و صحبت میکرد.
به سمتشون رفتم.
وارد آشپزخونه شدم و سلام کردم.
خاله فاطمه و عطیه به سمتم برگشتن.
خاله فاطمه گونه هام رو بوسید و گفت:کجایی تو دختر؟چند روزه ازت خبری نیس!
قبل از اینکه چیزی بگم مادرم گفت:خودشو حبس کرده تو اتاق میگه درس میخونم.
سریع گفتم:خب درس میخونم!
عطیه چشم هاش رو گرد و لب هاش رو غنچه کرد:بچه خرخون!
لبم رو کج کردم و زل زدم به چشم هاش:خودتی!
دستش رو به سمت بازوم دراز کرد و بشگون محکمی ازش گرفت.
آخ بلندی گفتم.
عطیه زبون درازی کرد و گفت:تا تو باشی با بزرگترت درس حرف بزنی!
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:فهمیدیم مامان بزرگی نه نه جون!
مادرم و خاله فاطمه شروع کردن به خندیدن.
به سمت پذیرایی برگشتم،در حالی که با چشم دنبال عاطفه میگشتم آروم گفتم:عاطفه کجا غیبش زد؟!
هم زمان خاله فاطمه گفت:پس عاطفه کو؟!
_پشت سر من بود!
از آشپزخونه خارج شدم،زن ها مشغول تزیین و مرتب کردن وسایل بودن.
نگاهم به عاطفه افتاد.
گوشه ی پذیرایی کنار خانم مسنی نشسته بود
از صورتش مشخص بود از هم نشینی با اون خانم راضی نیست.
عاطفه سرش رو بلند کرد،خواست بلند بشه که اون خانم سریع دستش رو روی پای عاطفه گذاشت و گفت:کجا؟!بشین!
عاطفه با شدت نفسش رو بیرون داد و دوباره نشست.
بهش چشمکی زدم و با لبخند بزرگی به سمت زن ها برای کمک رفتم.
ادامــه دارد...
#کانال_یاس
@Biutifoo2433.