باران که می زند
دستم را بگیر
مرا به کوچه #آبان ببر
و بگذار در زیر چتر گیسوانت
با #تو عقد یکی شدن ببندم
آن وقت
با یک بغل آغوش
مرا میهمان دوست داشتنت نما
دست از دوست داشتنم مکش
و با بوسه عشقت را
به سویم گسیل دار
باران که می زند
بذر علاقه ات را
در زمین خیس احساسم بکار و
دست از علاقه ات
بر مدار
#امیر_عباس_خالق_وردی
#برای_آنکه_خودش_میداند
#حدیث_دل 🍂
دوست داشتنت زیباست
مثل باران در زمزمه ی پاییز
مثل پرواز در باور پرنده ای رها
مثل عبور بر مسیر شالیزاران
و تو زیبایی
مثل مهتاب در آغوش ستاره ای تب دار
مثل اشک بر گونه هایی یخ زده
مثل خورشید رو به دریچه ای از جنس خیال
و اینگونه است که می توان تو را
به لحن آبی باران خواند
و اینگونه است که می توان تو را
در حسی سبک بال به باور رسانید
و اینگونه است که می توان
تنها #تو را
نیلوفرانه دوست داشت...!
#سمیه_خلج
#برای_آنکه_خودش_میداند
#حدیث_دل 🍂
خیابان های تهران دیگر امن نیست جانم،
تو همه جا را مین گذاشتی و به سادگی فرار کردی،
و حالا من هر روز به جاهای خطرناک می روم،
چهار راه ولیعصر، کافه ی هایی که دوست داشتی،
کتابفروشی های انقلاب، نیمکت های تئاتر شهر
همه خیابان ها، گذرها، کوچه ها، همه عطر تو را دارند.
باغ فردوس، تجریش، دربند...نه، تهران دیگر امن نیست جانم
خاطرات من را به هوا می فرستند.
هنوز هم شب هایی که دلتنگ می شوم به بام تهران می روم،
خانه تان را پیدا می کنم و برایت دست تکان می دهم.
راستی حالا کجایی؟ کجاها را مین گذاری می کنی؟
جلفای اصفهان؟
ملک آباد مشهد؟
یا ارم شیراز؟
شاید هم برلین، پاریس، لندن...
اما باورت بشود یا نه،
من هنوز هم منتظرم تا بگویی قرارمان کجا، ساعت چند...
#روزبه_معین
#برای_آنکه_خودش_میداند
#حدیث_دل 🍂
پای بر چشمانم بگذار
و با خورشید نگاهت
تمام مساحت آسمان دیدگانم را
به رنگ روشن نور در اور
درون دیدگانم خیره شو
و مرا میهمان تماشایت کن
لبخند بزن
و بگذار آغاز شود صبح
از درون چشمانی که
چون چشمه جوشان
روشنایی از آن می تراود
دیدن جادوی افسونگر نگاهت
بهترین بهانه برای اغاز روزی دوباره
در دفتر طالع و اقبال من است
#امیر_عباس_خالق_وردی
#برای_آنکه_خودش_میداند
#حدیث_دل 🍂
عصر ها را باید
به دور از قیل و قال کوچه و خیابان
گوشه ی دنجی
بایک فنجان چای
که پهلویش
#تو باشی
سپری کرد ...
#فریبرز_مقدسی
#برای_آنکه_خودش_میداند
#حدیث_دل 🍂
کاش امروز صبح
اشتیاق شور و شیدایی را
از گلبرگ نگاهت
چیده بودم
آفتاب عشق را
روی دلت مثل #آذر می نشاندم
کاش امروز
عکس یادگاری
در برگ ریزان دلم افتاده بود
کاشی قلبم به دستت
آبی فیروزه ای تزئین می شد
#افسانه_کامکار
#برای_آنکه_خودش_میداند
#حدیث_دل 🍂
يـڪ #صبح دل انڪَیز ،
هوا نم نم "باران"
من باشم و
"تـو باشـے و
"پـاييـزِ" پريشـان...
#رویا_اسداللهـی
#برای_آنکه_خودش_میداند
#حدیث_دل 🍂
تماشایت می کنم
و دوباره
با دیدن آن چشمان زرنشان
وارث صبحی نو می شوم
انگار دیدنت
طلوع روزی دوباره است
طلوع #جمعه ای دلگشا
که خاطرت بر خاطرم
عرضه می دارد و
دلتنگی را
از خاطرم دور می دارد
بیا
بذر بوسه هایت را
در آسمان گونه هایم نقش کن
و بگذار نسیم حضورت
دوباره مست کند ثانیه هایی را که
در عطش دیدارت
چشم انتظار است
#امیر_عباس_خالق_وردی
#برای_آنکه_خودش_میداند
#حدیث_دل 🍂
بہ گمانم پاییز هم عاشق بوده؛ مگر نہ اینڪه نامش فصل عشاق است؟؟
بیهوده ڪه نیست...
رنگ زرد و زار و چهره شڪننده برگهایش حالش را لو میدهند...
بہ گمانم پاییز هم دردے سنگین در سینہ دارد؛ ڪه غروب تمامی روزهایش، دایرةالمعارف غمهاے عالم است
انگار ڪه همہ روزها #جمعه است،،
از آن جمعہ هایی ڪه #تو باشے و ڪنار هم چاے داغ بنوشیم،نہ !!!
نہ جانم...
از همین جمعہهاے ڪذایی هر هفتہ ، ڪه با نبودنت سر مےشود.
بہ گمانم پاییز هم عاشق بوده...
#زینب_جلال
#بوقتدلتنگی
#برای_آنکه_خودش_میداند
#حدیث_دل 🍂
تَمآمِ خرابی هآ ؛
اَز هیروشیما گِرفته تا جَنگ ِ
ایران ُ عراق ؛هَمه اَز
ناپِلئون ِ قَلب ِ مُن بود ؛تَوَسُتِ
حَمله ی نامُنَظَم ِ؛ روس ِ "چَشمانَت"..
حالا تو هی فلسَفه بدوز...
#برای_آنکه_خودش_میداند
#حدیث_دل 🍂
تَمآمِ خرابی هآ ؛
اَز هیروشیما گِرفته تا جَنگ ِ
ایران ُ عراق ؛هَمه اَز
ناپِلئون ِ قَلب ِ مُن بود ؛تَوَسُتِ
حَمله ی نامُنَظَم ِ؛ روس ِ "چَشمانَت"..
حالا #تو هی فلسَفه بدوز...
#برای_آنکه_خودش_میداند
#حدیث_دل 🍂
باران بهزبان مادریام حرف میزند...
بهزبان گلها...
قایقها...
بهزبان نوری که زخم خورده...
خود بهمداوای خود مشغول است...
باران دستش را ...
در بارش دستهای خود میشوید...
بر دریچهی گلها میکوبد...
بیدار بیدار...
که هنگامهی روییدن است...
و عجیب که سوالاتش از من است...
وقتی پاییز بیملاحظه ...
برگها را به جبههی جنگ میبرد....
و #تو هم که برنگشتی...
#شمس_لنگرودی
#بوقتدلتنگی
#برای_آنکه_خودش_میداند
#حدیث_دل 🍂🌧