eitaa logo
💚🌹یاس 🌹💚
199 دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
8.7هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ✋ صَلَّی اللهُ عَلَیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا ایَّتُهَا الصِّدیقَةُ الشَهیدَة... دنبالِ "شُهرَتیم" و پِیِ "اسم" و "رَسم" و "نام"... غافل از اینکه فاطمه(س) "گمنام" می خَرَد ... ❤️#یاس❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
دور مانده‌ام. چون جزیره‌ای ناشناخته، در انتهای دریایی که دیگر آرام نیست! کسی سراغم را نمی‌گیرد. و شایعه مرگ در هیاهوی زمان پیچیده است. نیستم، و کسی فریاد "خشکی" سر نمی‌دهد! دور مانده ام و امید نجاتم نیست! اما زنده خواهم ماند. تا موج نامه‌ات را به ساحل بیاندازد...! تا باز هم بلند بخوانم، "دوستت دارم"... 🌸🍃
♥️ امروز آسمان طور دیگری آبی‌ست. خورشید جور دیگری میتابد. خانه عجیب مرتب است! امروز همه چیز به طرز مشکوکی دوست داشتنی‌تر است. گویا تو آمده ای... 🌸🍃
کمی لبخند بزن! تا جهانم تاثیرش را از راز لب‌های تو بستاند... گمانم این است، این فاصله طعم لبخند را تلخ خواهد کرد. اما تو تاثیرت را بگذار... روی موج‌ تنهایی من، تیک تاک ساعت‌ها، و بلبل خواب رفته میان زنگ این خانه...! خواب دیده‌ام. تو می‌آیی. ساعتم خواب خواهد رفت، و پرنده ای خودش را به پنجره می‌کوبد تا مرا بیدار کند...! 🌸🍃
هنوز هم از لا به لای پرده‌های خاک گرفته این اتاق، دنبال عابری آشنا می‌گردم! منم و صدای تیک تاک ساعت‌ها، تهدید پرندگانی که با خواندن تو را در خیال پرواز می‌دهند. همه مبتلاییم به تو... نشسته‌ایم شعر می‌خوانیم. در ناخودآگاهم تو را بارها دیده‌ام... امروز هم از پای پنجره مرا صدا خواهی زد. نیستی اما همیشه رَدی از تو در تَن شعرهایم باقی‌یست. ♥️ 🌸🍃🦋
بالاخره یک روز صدای آمدنت، مرا از خواب بیدار می‌کند... 🌸🍃🦋
خیالت کافی‌ست تا وسط این گرما و در صحرایی که انتها ندارد، بی‌نیاز باران باشم. جوانه بزنم و هر ثانیه با تو بودن را میوه بدهم. اطرافم را آبادی بگیرد، کودکان از شاخ و برگ‌هایم بالا بروند، راه آهن از کنارم رد شود و تجارت رونق بگیرد. می‌بینی؟ خیالت اینگونه است...! تو که قصد آمدن نداری من هم همیشه سبز نخواهم ماند. روزی خشک می‌شوم و تیشه به اندامم میزنند! مگر نمی‌توان کاغذ بود؟ لااقل کودکان آبادی عاشقانه‌هایم را از یاد نخواهند برد...! ♥️ 🦋
پیش از تو. پیش از آنکه تو را بشناسم! پیش از آنکه صدایم بزنی و بدانم نامم چقدر زیباست... باران می‌بارید. اما جوانه‌ای بر درختان نمی‌رویید! تابستان به سردی زمستان بود. و جنگ تا دو قدمی شهر پیش آمده بود. می‌دانی؟ پیش از تو حال جهانم اینگونه بود. امروز سربازها روی مزرعه‌ها کار می‌کنند. درختان در چند نوبت میوه می‌دهند، و من در گرمای آغوشت چایم را سردتر از همیشه می‌نوشم. و اینگونه جهانِ با تو می‌چسبد... 🦋
هر صبح رو به آینه می ایستم و خیالت را شانه میزنم... این لبخند و این چشم ها که در آینه پیداست، اتفاقی نیست! تو اینجایی.. اما کمی دورتر... 🦋
گویا را از سال‌ها قبل دوست داشته‌ام. قبل‌تر از گریه‌های کودکی‌ام. قبل‌تر از لیلی قبل‌تر از زلیخا، شاید قبل‌تر از آنکه دانه‌ی گندمی، آدمی را به زمین بکشاند. من تو را قبل‌تر از واژه‌ی عشق، دوست داشته‌ام. گفته بودم!؟ 🦋
قسمت پنهان تاریخ، شاید هیتلری باشد که در سرمای روسیه کسی را جا گذاشته است. زنی که عاشقانه به او فکر می‌کند! وگرنه هیچ چیز در این دنیا ارزش جنگیدن را ندارد... 🌱💛 🦋
تکرار این روزها نه فقط هوای خانه، که جهان را مسموم کرده است. نفسی نیست که ادامه حیات را بگیرد. شاید دلتنگ تو باشم. خیالت باد شود! پنجره را باز کند. نگاهم به درختی بیفتد! و سال‌های بعد را به خاطرم بیاورد... من باشم و رو به حیاطی سبز رنگ. یک فنجان چای باشد، و از لا به لای موهایت، جهانی را نفس بکشم... 🦋
و یک روز صبح که خورشید به چشمهایت سلام می‌دهد، دلت تنگ خواهد شد، برای آن پنجره، صدای گنجشک‌های این خانه که شاید عاشقانه می‌خوانند! و آن جای خالی که کنار دست‌هایت سرد مانده است...! 🍂