🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴
💫🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🏴🏴🏴🏴🥀🏴🏴🏴🏴
هنگام سیر حضرت آدم (ع) در زمین ٬ گذر آن حضرت به زمین کربلا افتاد . ناگهان نا خود آگاه سینه اش به تنگ آمد و غمناک شد چون به قتلگاه امام حسین (ع) رسید پایش لغزید و خون از پایش جاری گردید. پس سرش را بسوی آسمان بلند کرد و خدمت خداوند متعال عرض کرد : « پروردگارا ! آیا من مرتکب گناه دیگری۱ شده ام که اینک مرا به کیفر می رسانی ؟ » خداوند فرمود : « ای آدم ! گناهی تازه ای نکرده ای بلکه در این سرزمین فرزند تو حسین (ع) به ظلم و ستم کشته می شود و خون تو نیز به خاطر همدردی و موافقت با او به زمین ریخته شد . » حضرت آدم (ع) فرمود : « قاتل او کیست ؟ » خداوند فرمود : « قاتلش ٬ یزید که مورد لعن اهل آسمانها و زمین است می باشد.» در این هنگام حضرت آدم (ع) به حضرت جبرئیل گفت : « حالا چه کار بکنم ؟ » جبرئیل گفت : « بر یزید لعنت بفرست . » پس حضرت آدم (ع) چهار مرتبه بر یزید لعنت فرستاد . گناه حضرت آدم (ع) ترک اولی بوده است .
📚بحارالانوار ٬ ج ۴۴ حسین بن علی (ع)
🍃
🌺
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#حوزه_حضرت_زهرا_س
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه
#فرهنگی_پایگاه
https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
صفوان به نقل از امام جعفر صادق علیه السّلام حکایت کند:در زمان حضرت ابا عبداللّه الحسین علیه السّلام دو نفر مرد بر سر بچّه ای شیرخوار نزاع و اختلاف داشتند؛ و هر یک مدّعی بود که بچّه برای او است.در این میان، امام حسین علیه السّلام عبورش بر ایشان افتاد و چون متوّجه نزاع آن ها شد، آن ها را مخاطب قرار داد و فرمود: برای چه سر و صدا می کنید؛ و داد و فریاد راه انداخته اید؟یکی از آن دو نفر گفت: یاابن رسول اللّه! این همسر من است.و دیگری اظهار داشت: این بچّه مال من است.امام حسین علیه السّلام به آن شخصی که مدّعی بود زن همسر اوست، خطاب کرد و فرمود: بنشین؛ و سپس خطاب به زن نمود و از او سؤال کرد که قضیّه و جریان چیست؟ پیش از آن که رسوا شوی حقیقت را صادقانه بیان کن.زن گفت: ای پسر رسول خدا! این مرد شوهر من است و این بچّه مال اوست؛ و آن مرد را نمی شناسیم.در این لحظه امام حسین علیه السّلام به بچّه اشاره کرد و فرمود: به إذن خداوند متعال سخن بگو و حقیقت را برای همگان آشکار گردان، که تو فرزند کدام یک از این دو مرد هستی.پس طفل شیرخوار به اعجاز امام حسین علیه السّلام به زبان آمد و گفت: من مربوط به هیچ یک از این دو مرد نیستم؛ بلکه پدر من چوپان فلان ارباب است.سپس حضرت ابا عبداللّه الحسین صلوات اللّه علیه دستور داد تا زن را طبق دستور قرآن سنگسار نمایند.امام صادق علیه السّلام در ادامه فرمایش افزود: آن طفل، بعد از آن جریان، دیگر سخنی نگفت و کسی از او کلامی نشنید."
📚چهل داستان و چهل حدیث از امام حسین نویسنده : عبدالله صالحي
🍃
🌺🍃
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه
#حوزه_حضرت_زهرا (س)
#فرهنگی_پایگاه
https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
✨✨داستان شب✨✨
🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩
🌑عاقبت یک لحظه ادب و احترام به امام حسین علیه السلام...
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
💠آیت الله اراکی فرمودند:
شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت.
🔹پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر.
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت: نه
با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه ی مولایم حسین (علیه السلام) است!
گفتم چطور؟
💠با اشک گفت:
آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید.
☑️ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند اینهمه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.
🌷آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین (علیه السلام) آمد و فرمود:
✨به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی. این هدیه ما در برزخ. باشد تا در قیامت جبران کنیم!
🔶 همیشه برایم سوال بود که امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست.
جواب، عشق به مولایش امام حسین (علیه السلام) بود.
🏴السلام علی الحسین...🏴
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#بسیج_خواهران_مهدیه
#حوزه_حضرت_زهرا(س)
#فرهنگی_پایگاه
https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🥀🥀#داستان_واقعی_آموزنده🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
روزی جوانی را دیدم که در کمال ادب سمت حرم اباعبدالله آمد و سلام داد و من نیز جواب سلام امام حسین به آن جوان را شنیدم. از جوان پرسیدم چه کرده ای که به این مقام رسیدی درحالیکه من پانزده سال است امام جماعت کربلا هستم و جواب سلامم را نمی شنوم؟
پاسخ داد پدر و مادر پیر و از کارافتاده ای داشتم که دیگر توانایی پیاده زیارت آمدن را نداشتند؛ قرار بر این شد هر شب جمعه یکی از والدینم را روی پشتم سوار کنم و به زیارت ببرم. یک شب جمعه که بسیار خسته بودم و نوبت پدرم بود، خستگی و گرسنگی و تشنگی ام را به رویشان نیاوردم و پدرم را سوار بر پشتم به زیارت امام حسین علیه السلام آوردم و برگرداندم.
🍃وقتی خسته به خانه رسیدم دیدم مادرم بسیار گریه می کند؛ پرسیدم مادرم چرا گریه می کنی؟ پاسخ داد پسرم می دانم که امشب نوبت من نبود و تو هم بسیار خسته ای. اما می ترسم که تا هفته ی بعد زنده نباشم تا به زیارت اباعبدالله بروم. آیا می شود امشب مراهم به زیارت ببری؟
هرطور بود مادرم رو بر پشتم سوار کردم و به زیارت رفتیم. تمام مدت مادرم گریه می کرد و دعایم می نمود. وقتی به حرم رسیدیم دعا کرد ان شاء الله هربار به امام حسین علیه السلام سلام بدهی، خود حضرت، سلامت را پاسخ بدهند.
و این شد که من هر بار به زیارت اباعبدالله علیه السلام مشرف می شوم و سلام می دهم، از داخل مضجع شریف صدای جواب سلام حضرت را میشنوم. همهی اینها از یک دعای مادر است
👤: ایت الله میلانی
🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه
#حوزه_حضرت_زهرا_س
#فرهنگی_پایگاه
https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
🚩🚩🚩🥀🥀🚩🚩🚩
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩
پدر ديروقت و خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر بچه پنج ساله اش را ديد كه در انتظارش بود.
سلام بابا ! يك سئوال از شما می تونم بپرسم ؟
– بله حتماً پسرم .چه سئوالي داری؟
– بابا ! شما براي هر یک ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
پدر با ناراحتي جواب داد: به اين مسئله چه کار داری؟ چرا چنين سئوالي ميكني؟
– فقط ميخواهم بدانم.
– اگر بايد بداني ، بسيار خوب می توانم بگويم : 10 دلار
پسرک در حالي كه سرش پائين بود آهی كشيد. سپس به پدرش نگاه كرد و گفت :
امکانش هست 5 دلار به من قرض بدهيد ؟
پدر عصباني شد و گفت :
اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ، فقط اين بود كه پول براي خريد يك اسباب بازي مزخرف از من بگيری صد در صد در اشتباهي، فوری به اتاقت برگرد و فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستی؟ من هر روز سخت زحمت مي کشم و براي چنين کارهای كودكانه وقتی ندارم. پسرک، آرام به اتاقش برگشت و در را بست.
بعد از حدود يك ساعت که پدر آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند برخورد كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او برای خريدنش به 5 دلار احتیاج داشته است.
به ویژه اين كه خيلي كم اتفاق می افتاد پسرك از پدرش درخواست پول كند. پدر به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
– خوابيدی پسرم ؟
– نه پدر ، بيدارم.
– من فكر كردم شايد با تو بد رفتار كرده ام. امروز كارم خیلی سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را بر سر تو خالي كردم. بيا اين 5 دلاري كه می خواستی!
پسرک نشست، خنديد و فرياد زد :
متشكرم بابا ! بعد دستش را زير بالشش کرد و از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.
پدر وقتي ديد پسرکش خودش هم پول داشته، دوباره از این داستان پیش آمده عصباني شد و با عصبانیت گفت :
با اين كه خودت پول داشتي، چرا از من پول خواستی؟
پسرک جواب داد:
چون پولم كافي نبود ولي من الآن 10 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كارتان را بخرم تا فردا شب یک ساعت زودتر به خانه بياييد؟ من عاشق شام خوردن با شما هستم…
🍃
🌺🍃
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه
#حوزه_حضرت_زهرا (س)
#ناحیه_کاشان
https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
🏴🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🏴
🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩
🍃مردی از خانه اش راضی نبود، از دوستش که بنگاه املاک داشت خواست تا خانه اش را بفروشد.
دوستش یک آگهی نوشت و آنرا برایش خواند:
🍃خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع.
🍃صاحبخانه تا متن آگهی را شنید، گفت: این خانه فروشی نیست، در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی!
🍃خیلی وقت ها نعمت هایی که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودنشان عادت کرده ایم،
🍃مثل سلامتی، پدر ، مادر، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم.
قدر داشته هامون رو بدونیم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه
#حوزه_حضرت_زهرا _س
#فرهنگی
https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🍃فردی بود که چای را آن قدر کم رنگ مینوشید که به سختی میتوانستیم بفهمیم که آب جوش نیست!
🍃چربی و نمک هم اصلا نمیخورد! ورزش میکرد و وقتی از او علت این کارهایش را میپرسیدیم، میگفت که اینها برای سلامتی بد است و سکته میآورد.
🍃او در چهل و پنج سالگی در اثر سکته قلبی درگذشت! .
🍃چندی پیش یک زندانی در امریکا از زندان گریخت.
به ایستگاه راه آهن می رود و سوار یک واگن باری می شود.
در واگن به صورت خودکار بسته می شود و قطار به راه می افتد.او متوجه می شود که سوار فریزر قطار شده است. روی تکه کاغذی می نویسد که این مجازات رفتار های بد من است, که باید منجمد شوم.
🍃وقتی قطار به ایستگاه می رسد, مامورین با جسد او روبرو می شوند.در حالی که فریزر قطار خاموش بوده است.
.
🍃منتظر هرچه باشیم،همان برایمان پیش میآید. منتظر شادی باشیم،شادی پیش میآید🍃.
🍃منتظر غم باشیم،غم پیش میآید.
🍃هرگز پول را برای بیماری و مشکلات پس انداز نکنیم. چون رخ میدهد.
🍃پول را برای عروسی ،برای خرید خانه،اتومبیل، مسافرت و نظایر آن پس انداز کنیم.🍃
🍃وقتی میگوئیم این پول برای خرید اتومبیل است، دیگر به تصادف فکر نکن..🍃.
ژاپنیها ضربالمثل جالبی دارند و میگویند:
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
🍃اگر فریاد بزنی به صدایت گوش میدهند !
🍃و اگر آرام بگویی به حرفت گوش میدهند !
🍃قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت راا🍃این "باران" است که باعث رشد گل ها می شود نه "رعد و برق" !🍃
🍃در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند ،
بچه ها نمی توانند بـــــزرگ شوند !
🍃شاید قد بکشند ، اما بال و پر نخواهند گرفت !
🍃زندگی کوتاه است ...
🍃زمان به سرعت می گذرد ...
🍃نه تکراری ... نه برگشتی ...
🍃پس از هر لحظه ای که می آید
🍃لذت ببرید ....
🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه
#حوزه_حضرت_زهرا_س
#فرهنگی
https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
✨✨داستان شب ✨✨
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🍃🍃قیمت ملک🍃🍃
🌴شقیق بلخی از عرفای قرن دوم هجری و معاصر هارون الرشید، خلیفه مقتدر عباسی است. نقل است که چون شقیق بلخی، قصد کعبه کرد و به بغداد رسید، هارون الرشید، او را نزد خود خواند. چون شقیق به نزد هارون آمد، هارون گفت: تو شقیق زاهدی؟ گفت: شقیق، منم، اما زاهد نیستم.
🌴هارون گفت : مرا پندی ده! شقیق: اگر در بیابان تشنه شوی، چنانکه به هلاکت نزدیک باشی، و آن ساعت، آب بیابی، آن را به چند دینار می خری؟ هارون: به هر چند که فروشنده، بخواهد. شقیق: اگر نفروشد مگر به نیمی از سلطنت تو، چه خواهی کرد؟ هارون: نیمی از ملک خود را به او می دهم و آب را از او می گیرم تا در بیابان، بر اثر تشنگی نمیرم.
🌴شقیق: اگر تو آن آب بخوری، ولی نتوانی آن را دفع کنی، چه خواهی کرد؟
هارون: همه اطبا را از هر گوشه مملکتم، جمع می کنم تا مرا درمان کنند. شقیق: اگر طبیبان نتوانستند، مگر طبیبی که دستمزدش، نیمی از سلطنت تو باشد، چه خواهی کرد؟ هارون: برای آن که از مرگ، رهایی یابم، نیمی از ملک خود را به او می دهم تا مرا درمان کند.
🌴ای هارون! پس چه می نازی به ملکی که قیمتش یک شربت آب است که بخوری و از تو بیرون آید؟ هارون، بگریست و شقیق را گرامی داشت.
🚩🚩🚩🚩🚩🚩
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه
#حوزه_حضرت_زهرا
#فرهنگی
https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
✨✨داستان_شب ✨✨
🍃فرمان شگفت🍃
🔸🔸🔸🔸🔸🔸
🌴ابو عبدالله محمد بن خفیف شیرازی، معروف به شیخ کبیر، را دو مرید بود که هر دو احمد نام داشتند. یکی را احمد بزرگ تر می گفتند و دیگری را احمد کوچک تر. شیخ به احمد کوچک تر، توجه و عنایت بیش تری داشت. یاران، از این عنایت خبر داشتند و بر آن رشک می بردند.
🌴نزد شیخ آمده، گفتند: احمد بزرگ تر، بسی ریاضت کشیده و منازل سلوک را پیموده است، چرا او را دوست تر نمی داری؟ شیخ گفت: آن دو را بیازمایم که مقامشان بر همگان آشکار شود.
🌴روزی احمد بزرگ تر را گفت: یا احمد! این شتر را برگیر و بر بام خانه ما ببر. احمد بزرگ تر گفت: یا شیخ! شتر بر بام چگونه توان برد؟ شیخ گفت: از آن در گذر، که راست گفتی.
🌴پس از آن احمد کوچک تر گفت: این شتر بر بام بر.احمد کوچک تر، در همان دم کمر بست و آستین بالا زد و به زیر شتر رفت که او را بالا برد و به بام آرد. هر چه نیرو به کار گرفت و سعی کرد، نتوانست. شیخ به او فرمان داد که رها کند، و گفت: آنچه می خواستم، ظاهر شد.
🌴اصحاب گفتند: آنچه بر شیخ آشکار شد، بر ما هنوز پنهان است. شیخ گفت: از آن دو، یکی به توان خود نگریست نه به فرمان ما. دیگری به فرمان ما اندیشید، نه به توان خود. باید که به وظیفه اندیشید و بر آن قیام کرد، نه به زحمت و رنج آن.
🌴خدای نیز از بندگان خواهد که به تکلیف خود قیام کنند و چون به تکلیف و احکام، روی آورند و به کار بندند، او را فرمان برده اند و سزاوار صواب اند؛ اگر چه از عهده برنیایند. و البته خداوند به ناممکن فرمان ندهد.
🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه
#حوزه_حضرت_زهرا _س
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه
#فرهنگی
https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
✨✨داستان_شب ✨✨
🍃آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد
سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه
دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما
🍃دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج
کرد.
🍃بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت.
🍃مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت
تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که
تا من آگاه شوم همه را بخورد.
🍃بازرگان گفت: راست می گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.
🍃دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان
قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس
گفت: امروز به خانه من مهمان باش. 🍃🍃بازرگان گفت: فردا باز ایم.و رفت چون به سر کوی رسید
🍃 پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بگشتند
🍃از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند.
🍃بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی
می برد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال
است، چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد
🍃بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد
من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
🍃مرد دانست که قصه چیست، گفت:آری موش
نخورده است! پسر باز ده وآهن بستان.
هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه
#حوزه_حضرت_زهرا _س
#فرهنگی
https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
به عینک آفتابی فکر کن ..
وقتی رو چشماته خیلی راحت تری ..
آزادانه میتونی به همه جا نگاه کنی بدون اینکه حتی ذره ای خم به ابروت بیاد و حتی ذره ای هم چشمت خسته نمیشه..
راحت میتونی به خورشید که درخشان ترین نورو از خودش ساطع میکنه هم نگاه کنی ...
حالا فکر کن اگه دنیای اطرافتو با یه عینک خوش بینی که نمرش مثبت اندیشی هست، نگاه کنی چه میشه ....
خیلی عالیه، همه چی شاده، خیلی آروم و خوشبختی...
چون نه زرق و برق زندگی دیگران دامن گیریت میشه و نه از نداشته ها و داشته هات خم به ابروت میاد ...
اینجوری همه یه زندگی خوب داریم ...
اینجوریه که میشه با کمی تغییر دیدگاهمون دنیایی بسازیم که توش موفقیت صد در صد باشه ...
امیدوارم رو چشمای همه تون عینک خوشبینی و درصد چشماتون همیشه مثبت اندیشی باشه...😉😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه
#حوزه_حضرت_زهرا_س
#فرهنگی
https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
با اذن مادرش به محرم رسیده ایم
او گفته است تک تک ما را صدا کنند💔
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله✋
#محرم #امام_حسین
╰❀🥀❀╯