" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_113 غذا رو در عرض ۳۰ دیقه اماده کردیم و دوتامون ولو شدیم رو مبل... گوشی
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_114
بعداز پنج دیقه رادین اومد سر میز...
لبخند تلخی رو لباش بود!
مطمئن بودم حالش بده!
مطمئن بودم فکرش درگیره و میخاد حال خوب روجلوه بده!
نشست سرمیز و رو کرد سمت نرگس:
_ببخشید دیر شد....
# خواهش میکنم عز....
نیشگونی از پاش گرفتم ...
#آقا رادین.....!...
زیرگوشش لب زدم:
+ینی اگه نیشگونو نگرفته بودم الان باید میرفتی تو لوله ! آب میشدی!
نگاه بدی کرد که فهمیدم خیلی بد گرفتم...:))
لبمو گاز گرفتم...! خیلی قیافش بامزه شده بود...سرخ...و ته چینی از عصبانیت....
فهمیدم چ غلطی کردم که آروم گفتم:
+بَق خوردم!
آروم زیر گوشم گفت:
_دعا کن امشبو بری خونه خودت...وگرنه کتلتت میکنم!
هوفی کشید و گفت:
_عی بابا! پس چرا حامد نمیاد؟
رادین: نمیدونم....بزار بر..
_نههههه نمیخاد! باز باید یکی بیاد تو...شمارو بیاره!
داد زد:
_حامددد۰پاشو بیا دیگهههههه! ای خدا این میاد اون میره اون میره این میاد....
بعداز تموم شدن جملش حامد هم اومد سرمیز...
شروع کردیم به غذا خوردن...
زیرچشمی حامدو رادینو نگاه میکردم....
رادین از مجبوری غذا میخورد و تو فکر بود...
حامد هم با ذهنی درگیر و اعصابی بهم ریخته بی میل فقط برنج میخورد...
چرا اینجوری غذا میخوردن!
نرگس انگار فکر منو خوند که گفت:
_وااااا حامد خورشت بریزچرا اینجوری غذا میخوری؟سرشو آورد بالا که دیدم تو چشماش اشک جمع شده!
کلافه شدم!
چرا اینا اینجوری بودن!
چرا هیچی نمیگفتن؟
با صدای لرزون گفت:
_من...من میل ندارم ..باید برم سایت!خدافظ...
سریع از سر میز بلند شد و رفت!
اخمی کردم و رو به رادین گفتم:
+چتونه شماها؟ چرا انقدر حالتون بده؟
نفس عمیقی کشید و دور لبشو با دستمال پاک کرد...
یکم مکث کرد و با شک و تردید گفت:
_یکی از ....همکارامون شهید شده...یکم شوکه شدیم...
نرگس با چشمای اشکی گفت:
_عی وای خدا! ...
سرمو انداختم پایین ...
رو کردم سمت نرگس:
+نرگس دستت درد نکنه ... خوشمزه بود...مرسی!
_نوش جان سیر شدی؟
+اره !
رادین:نرگس خانوم دستتون درد نکنه ممنون از زحماتتون...
_خواهش میکنم نوش جانتون...
رادین رفت تو اتاق...
منو نرگس بلند شدیم و مشغول جمعکردن سفره شدیم...