" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_103 <#حامد> وارد سوپر مارکتی شدم که گوشیم زنگ خورد.... شماره ناشناس بود
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_104
دستامو مشت کرده بودم تا بلکه از عصبانیتم کم بشه....ولی فایده ای نداشت!
سمت اتاقم رفتم ک کنار اتاق آقا محمد بود....
_حامد؟
باصدای آقامحمد برگشتم...
+سلام آقا!
سرمو انداختم پایین تا متوجه موضوع نشه! این مرد خیلی تیز بود! خیلی باهوش بود! همه چیزو از چشم آدم میفهمید!
خیلی جدی دستشو آورد بالا و سرمو آورد بالا....
چشماشو ریز کرد و گفت:
_مطمئنم اتفاقی افتاده ک بدجور ناراحتی!
تو چشاش خیره شدم....
بهترین فرد و با درک ترین کسی که میتونست کمکم کنه و خودمو پیشش خالی کنم آقامحمد بود!
_بیا بریم اتاق صح...
رسول:آقا محمد! رادین حالش بد شده!
سریع رفتیم پایین که با دیدن وضعیت رادین دست و پام شل شد...
نشسته بود رو صندلی و سرشو بالا گرفته بود.....چندین دستمال کاغذی رو صورتش بود که پراز خون بود....
آقا محمد سریع رفت کنارش...
_رادین! چیشده!
جون نداشتم پاهامو تکون بدم و برم سمتش..!
لباس طوسی رنگش خونی شده بود...
_رسول! زنگ بزن اورژانس!
^_نه آقا....الان خوب میشم....
_پسر داره ازت خون میره!
چشماشو محکم رو هم فشار داد و گفت:
_^ن...آقا....الان...خوب میشم!
آقامحمد نگران به رادین چشم دوخته بود...
نمیفهمیدم دوروبرم چی میگذره!
شوکه شده بودم!
برادرم ....همه کس و کارم!
رفیق روزای تنهاییام!....
حالش بد شده بود!
رسول تند تند به رادین دستمال میداد ....
ولی هیچ فایده ای نداشت!
تمام چشمها سمت رادین بود و با ترحم نگاش میکردن!
عصبی شدم!...
من خودم از نگاه ترحمآمیز بشدت متنفرم!
غرور آدمو میشکنه!
خاکستر میکنه!
آروم رفتم کنار آقا محمد و وایستادم....
رسول:رادین! پاشو برو صورتتو بشور!
_^بلند شم بدتر میشم....
آقامحمد به رسول اشاره زد و باهم رفتن بیرون....
بقیه هم خودشونو مشغول نشون دادن...ولی حواسشون سمت منو رادین بود!
مطمئن بودم دلیل حال بدش من بودم!
+حا....حالت خوبه.؟
چشماشو باز کرد و بلند شد....آروم آروم سمت خروجی رفت و از دیدم محو شد...
از خودم بدم میومد!
بهترین رفیقمو عذاب دادم!
حالشو بد کردم!
حواسم به این نبود که خودشم از این استرس ها و نگرانی ها خسته شده!
حواسم به این نبود که از گریه های آرام آتیش میگیره!