" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_108 اخم بدی کردم و درو بستم...روبروی رادین وایستادم و با صدای آروم ولی
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_109
امشب جلسه بود....
اقا محمد گفته بود که به رادین بگم....ولی یادم رفت...
حالم بد بود!...
دلم میخاست سر عالم و آدم داد بزنم!
زار بزنم!
بگم خدایا این مصیبت رو نه!
این بلا نه!
این برای امتحان کردن من خوب نیست!
این منو میکشه!
کمرمو خم میکنه!
پیاده سمت ناکجا آباد میرفتم!
تیپم بدجور بهم ریخته بود..! آروم آروم راه میرفتم....
راه رفتن تو پیاده رو...
نگاه عجیب و غریب آدما ....
هیچکس نمیدونست درد من چیه!
من تو این دنیا فقط یه رفیق داشتم که همه جوره پشتم بود!
همه کسم بود!
تنها بودم رادین پیشم بود!
حالم بد بوده رادین بوده و دلداریم داده!
موقعی که تو دانشگاه غریب بودم و همه سربه سرم میزاشتن.. رادین پشتم دراومد!
رادین برادرم بود!
یک ثانیه هم نمیتونستم به درد کشیدن و نبودنش فکر کنم!
دلم آتیش گرفته بود!...
من که رفیق و برادر رادینم دارم دیوونه میشم...!
وای به حال آرام!
آرام نه پدری داشت نه مادری!...
نه فامیلی داشت نه غمخواری!...
تنها کسی که دور و برشه نرگسه!
نرگس هم فقط به خاطر سرزدن به من اومده!
دیگه کسی برای آرام نمیمونه!
آخ رادین.!
تموم التماسم به خدا این بود که حدس و گمانای رادین اشتباه و دروغ باشه!
رادین ظاهرا غد بود و نشون میداد که قویه!
ولی باطنا اینجوری نیست!
الان فهمیدم که رادین چرا حالش خوب نبود!
چرا ذهنش درگیر بود!
مطمئن بودم اونقدری که برای آرام نگرانه برای خودش نگران نیست.!
از رفتار و گیج بودنش مشخص بود!
به خودم اومدم که دیدم اتاقمم...
سرمو گذاشتم رو میز ...
یه چیزی وسط گلوم سنگین بود!
چشمامو بستم و به این فکر کردم که ممکنه سردردش بخاطر کم خوابی باشه!
تنها دلداری که میتونستم به خودم تلقین کنم همین بود!
باید آزمایشمیداد!
گوشیمو از جیبم برداشتم که با سیل پیامها و تماسای نرگس و رادین مواجه شدم...
+فردا برو آزمایش بده....:)🖤
گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم رو میز ...
صدای رو مخ تلفن بلند شد....
+بله؟
رسول:آقا محمد کارت داره....
تلفنو گذاشتم و بلند شدم....