" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_109 امشب جلسه بود.... اقا محمد گفته بود که به رادین بگم....ولی یادم رفت
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_110
سرم بدجور گیج میرفت...حالم اصلا خوب نبود!
شوکه شده بودم!
دلم میخاست از ته دلم داد بزنم!
در اتاق رو زدم و با بفرمایید آقا محمد، با کمری شکسته وارد اتاق شدم...
سرم پایین بود...حتی حال نداشتم که سرمو بیارم بالا!
+سلام آقا!
از زیر چشمم مشکوک شدنشو دیدم...
_سلااام آقا حامد! تحویل نمیگیری مارو!؟
دستی به موهام کشیدم ...
+آقا من بعدا مزاحمتون میشم....
برگشتم سمت در که با جدیت تمام گفت:
_وایسا !
بلند شد و اومد پشتم وایستاد...
دستشو گذاشت رو شونم و منو برگردوند....
اخم کوچیکی کرد و زل زد تو چشمام:
_چیشده! چرا رادین جواب گوشیشو نمیده! توهم که الان با این وضع پاشدی اومدی!
+آقا خواهش میکنم!...
_ با رادین بحثتون شده!؟
یه چیز سنگین وسط گلوم جا خوش کرد....
_باشه...اگر نمیخای حرف بزنی مجبورت نمیکنم!
لبام میلرزید!
نمیتونستم حرف بزنم!
به تنها کسی که میتونستم بگم همین آدم بود!
+آقا... رادین!...
خودمو انداختم تو بغل آقا محمد....
بغضم ترکید...
_هیییش...آروم باش!
دستشو پشت کمرم میکشید...
آروم دستمو گرفت و نشوند رو صندلی!...
خودمو خالی کردم!
کی میگه مرد نباید گریه کنه!
کی میگه مرد نباید ضعف نشون بده!
تمام شرایط سختا برای مرداست!
تمام غم و غصه ها برای مرداست!
چرا نباید خودمو خالی کنم!
بهترین رفیقم...
برادرم!
مشکوک به سرطانه!
دستی رو صورتم کشیدم...
آقامحمد لیوان آبی دستم داد...
قلوپی ازش خوردم...
_چیشده حامد!
+آقامحمد! رادین مشکوکه!...
_مشکوک؟مشکوک به چی؟
+سرطان!
رنگ صورتش عوض شد...
_چی؟
+دارم میمیرم از ترس و بغض و نگرانی!
من بدون رادین نمیتونم!
بخدا نمیتونم!
_ مطمئنی؟
نفس عمیقی کشیدم تا رو خودم مسلط شم..
+بعدازاینکه از اینجا رفتیم،رادین رو بردم خونه خودم!...
بدجور بهم ریخته بود!
چنددفعه ای ازش پرسیدم چته ولی میپیچوند!
موقع شام گفت من اشتها ندارم و لپتاپمو خواست....
منم لپتاپو بهش دادم و رفتم سر میز....
آرام خانوم...خواهرش....بدجور نگرانش بود!
مجبور شدم دوباره برم پیش رادین...
وارد اتاق که شدم سریع لپتاپو بست و دستپاچه شد!
یکم صحبت کردیم که رادین رفت سر میز...
منم رفتم سر لپتاپ که دیدم سرچ کرده:
[علت خون دماغ شدن و سردرد شدید]
جمله های بعدی هم درمورد شیمی درمانی و چیزای مربوط به این مسئله بود!
آقا من چه خاکی تو سرم بریزم؟
اگه طوریش بشه...
_حامد! تو داری حدس میزنی که رادین مشکوک به سرطانه! حدس میزنی!
باید بره آزمایش بده تامطمئن شیم!
+درسته ! بهش گفتم! ولی آقا اگه چیزیش بشه.....
_دیگه ولی و اما نگو! توکلت فقط به خدا باشه! تو مطمئن نیستی و این حالو داری! انقدر خودتو باختی! تو قراره بشی پشتوانه خواهر رادین! اینو بدون برای تویی که رفیق رادینی انقدر این مسئله سخته برات و تورو اذیت میکنه برای خواهر رادین خیلی بدتر و سوزناک تره!...
پاشو برو یه آبی به دست و صورتت بزن....حالت بیاد سرجاش!