•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_169
گازی به نون بستنی زدم و خیره شدم بهش..
+آرتین!
دستمال بستنی شو انداخت سطل و با دقت نگام کرد؛
_جونم!
+من نگرانم! چرا نمیفهمی؟ حداقل یه خبر از خودت بده به من!
چهارروزه جواب تلفن منو ندادی! نه زنگی نه پیامی!
_عزیزمن! خانوم من! بانو! چرا انقدر پیله میکنی؟ خودت که میدونی من شرایطم اینجوریه؟ پس چر..
# عمو آدامش میخلی ازم؟؟
با صدای دختر بچه دوتامون برگشتیم سمتش..
_قربونت برم من عموجون! بیا ببینم...
دستشو گرفت و کشوند جلوی خودش..
موهای بلند و لخت مشکیش بدجور خوشگلش کرده بود!
صورت کوچولو و بانمکش لبخندی رو لبم آورد..
آرتین بوسه ای به موهاش زد و گفت:
_شما چقدر خوشگلی عموجون!واسمت چیه؟
# اسمم حلماشت...اگه میشه ازم آدامش بخل..مامانم ملیض شده! باید با پول براش آمپول بخرم که زود خوب بشه!
آرتین بهم ریخت و دستی روی سرش کشید..
_خوب من آدامس خیلی دوست دارم! همشو میخرم باشه؟
خنده بچگونه ای کرد و چشماش برق زد:
# واقعنی میگی عمووو؟
_اره...
تراول های صدی از جیبش درآورد و دستش داد:
_بیا عمو ..
# اینکه خیلی زیاده!
_ این؟ کجاش زیاده..تازه کمم هست...این آدامسا خیلی خوشمزست!
بسته آدامس رو دست آرتین داد و با لحن مهربونی گفت:
# مرشی عمو...خدافظ!
خیره شدیم بهش و انقدر به دختر بچه نگاه کردیم تا از دیدمون محو شد...
_من یه دختر مث همین میخام.
+انشاالله خدا بهت بده .
برگشت سمتم و باجدیت گفت:
_جدی گفتم! یه دختر مومشکی و فسقلی!
مث خودت لجباز و غرغرو و دلبر.
مشکی رنگ عشقه نرگس...
موهای صاف و مشکی واقعا برای یه دختر بچه زیباست:)
کیفمو برداشتم و انداختم رو شونم.
+تموم شد؟ تاثیر گذار بود!
شرمنده اما اونی که تصمیم میگیره منم! من دیرم شده خدافظ...
.
#فلش_بک_به_حال
با کشیده شدن دستم به خودم اومدم..
# الهی بگردم! چیشده مامان...
بلند شدم و با صدای گرفته لب زدم؛
+خورده بود زمین.. داشت گریه میکرد...کوچه خلوت بود گفتم بیارمش داخل اتفاقی نیوفته!
_خیلی ممنونم ازتون.لطف کردین واقعا..دوساعته دارم دنبالش میگردم که یه خانومی گفت شما کمکش کردین آوردینش تو حیاط..
سری تکون دادم که تشکر کرد و رفت...