♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_187 اشکامو پاک کردم که رادین نگه داشت.. _پیاده شو..رسیدیم...! نگاهی به
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_188
نیم نگاهی بهم اندااخت و گفت؛
_ازطرف سازمان بردنشون!
نه برای اینکه برن خونه خودشون!
برای زیارت!
حدود چهارپنج روز مشهد میمونن!
دورو بر حرم براشون خونه گرفتن ...!
تا اینجا نمونن فقط... یکم آروم بشن!:)
بغض داشت خفم میکرد!
چقدر سیاه بخت بودم!
اونقدر سیاه بخت که چشم چشمو نمیبینه!
سیاه و تیره...!
پراز بدبختی و حسرت!
+باشه!
آدرس خونشونو بده باید ببینمشون!
لیوانی که پرازآب کرده بود رو محکم گذاشت رو کابینت و گفت؛
_برای چی آرام!!!!
+رادین باید ببینمشون!!! باهاشون حرف دارم!
_نمیشه!
+چرا نشه؟
کلافه دستی پشت گردنش کشید و داد زد:
_دلشون نمیخاد تورو ببینن!
خیره شدم به چشمایی که دو دو میزد!
خنده عصبی کردم و داد زدم:
+وقتی نمیتونی بهانه بیاری دروغ نگو!
_آرام بس کن! دارم جدی میگم! نمیخان ببینن تورو ! پس عذابشون نده!
جیغ زدم و تکیه دادم به دیوار..
+داری دروغ میگی!!!!!!!
بخدا دروغ میگی!
هق...
از روی دیوار سر خوردم و نشستم ..
رادین خواست بیاد طرفم که بلند شدم..
+طرف من نمیای! رادین میگردم دنبالشون! پیداشون میکنم! توهم نمیتونی جلوی منو بگیری! اونقدر میگردم تا ببینمشون! باهاشون حرف بزنم! توهم نمیتونی جلوی منو بگیری!!! میفهمی یانه؟
ازخونه زدم بیرون و سمت ناکجاآباد قدم برداشتم...
با فکری که به ذهنم اومد قدمامو آروم تر برداشتم...
برگشتم خونه و درو با قلقی که داشت باز کردم...
آروم در خونه رو باز کردم و با زانو وارد شدم..
سوییچ رادینو از روی اپن برداشتم و گفتم:
+موفق باشی داداشی...! البته بدون ماشین! بای!
تا خواست از اتاق بیاد بیرون سریع درو بستم و پله هارو دوتا یکی پریدم پایین.
نشستم پشت رول و پامو گذاشتم رو گاز...
گواهینامه مو زود گرفته بودم اما فقط تو سیستم ثبت بود!
حقیقیشو نداشتم!
فرمونو چرخوندم و یه راست راه خونه رو پیش گرفتم...
دلم گرفته بود!
آهنگی پلی کردم که از شانس خوب من سریع رسیدم خونه...