•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_212
رادین اخم غلیظی کرد و اومد جلو...
ترسیده خیره شدم به دوتاشون!
نزدیک حامد شد و مشمای فلافلو کوبوند تو صورتش...
زدم زیرخنده که رادین گفت:
_این کتک اولیه✅.
تا آدم باشی و جلو جلو تصمیم نگیری...مبارکه!
حامد دستشو گرفت رو صورتش و همزمان پرید بغل رادین!
لبخندی زدم و خیره شدم به حلقه دستم!
چقدر خوش سلیقه بود!
طرح قلبی روی حلقه حکاکی شده بود که دل منو برده بود!
فکرشم نمیکردم تواین وضعیت ...ته قلبم شاد بشه!
حامد : رادین وایستا همینجا الان میام...
سوالی نگام کرد که شونه ای بالا انداختم...
چنددیقه بعد با یه صندلی اومد که رادین گفت:
_داداش تورو باید ببریم تیمارستان! میدونم...میدونم دیوونگی بد دردیه!
حامد صندلی رو گذاشت و دستاشو توجیبش کرد..
حامد: هووم...بسوزه پدر تجربه!
+میزنم تو سر جفتتونا !
هنوز نه به داره نه به بار ! دارین همو قورت میدین!
رادین نشست رو صندلی و اشاره ای به حلقه تو دستم کرد:
_اگه نه هنوز به دار و بار نیست پس اون حلقه تو دستت چی میگه آبجی خانوم؟
خداوکیلی کی اینو میگیره؟
یه پسر رو مخ و بی ریخت شل و وارفته! والا!...
+عه ! رادین! نگو اینجوری!
حامد نیشش باز شد ..
_قربونت بر...
با صدای سرفه من حرفشو خورد...
لپام گل انداخت که رادین اخمی کرد...
_داداش جلوخودتو نگه دار تا گردنتو نشکستم✅.
محرم نیستین هنوز!
حامد دستپاچه شده بود...
حرکاتش شبیه بچه های دوساله ای بود که براشون کلی خوراکی خریدن!
+حامد؟
با نگاه چپ چپ رادین آقا روهم اضافه کردم..
+آقا...می...میگم..چیزه...من یه شرطی داشتم!
من میگم...خطبه ع..عقدمون تو حرم خونده بشه!
عروسی هم ..علاقه ای ندارم!
به سر و صدا و م...مهمونی!
بجای مراسم عروسی ...بریم دو...دور دنیا رو بگردیم!
طرز نگاهشون باعث خجالتم شد..
+چرا اینجوری...ن...نگام میکنین؟
رادین: بیا اینجا ببینم! چقدر مظلوم شدی تو !
باناز لبخندی زدم و پریدم بغلش...
حامد: من که ازخدامه..نه یعنی..منظورم اینه که اینجوری بهتره! من موافقم...فقط صبر کن به نرگس خبر بدم به مامان و آقاجون بگه!
سری تکون دادم که حامد گوشیشو درآورد...
رفت داخل خونه که من و رادین تنهاموندیم...
همونطوری که موهامو نوازش میکرد دم گوشم لب زد:
_آرام ...حواست باشه از حد و مرزها عبور نکنید ! نزارید این شوخی ها و قربون صدقه ها به جاهای باریک کشیده بشه و تبدیل بشه به دعوا و بحث!
حد و حدودی برای خودت تعیین کن تا متوجه بشه!
باشه؟
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم...
همیشه فهمیده بود!
من هیجان داشتم واز سر احساسات تصمیم میگرفتم!
رادین منطقی بود و با حوصله زیاد فکر میکرد و درآخر بهترین تصمیم رد میگرفت!
بوسه ای رو پیشونیم کاشت و لب زد:
_خوشبخت بشی! دهنشو سرویس کن قشنگ ! میخام روزیو ببینم که عر بزنه و بگه غلط کردم!
خندید که ضربه ای به بازوش زدم..
+بیتربیت.
حامد: داداش موافقت کردن ایوللل!
با صدای پرانرژی حامد لبخندی زدم...
چقدر منتظر همچین لحظه ای بودم!
لحظه ای که قلبم آروم باشه!
حامد حالش خوب باشه!
کنارهم باشیم!
بدون استرس!
بدون گریه و بغض ...:) !