•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_22
آرام:پیشنهاد دوستیی؟؟؟؟
احمدی: بله! و ایشون هم قبول نکردند و با خواهراشون جوابتونو دادند که تبدیل شده به دعوا!
آرام زبونش بند اومده بود...
اعصابم به شدت خورد شده بود!
دستامو مشت کردم و رو به آقای احمدی کردم:
+ میشه به پسره بگید بیاد؟!
_بله حتما!چند لحظه صبر کنید....
آقای احمدی از اتاق رفت بیرون..
من موندم و آرام!
آرام بلند شد که بره..
+بشین!
دستمال کاغذی که تودستش بود و پراز خون بود رو پرت کرد تو سطل آشغال...
نشست روبروی من.!
با چشمای اشکی زل زد به من
_توکه نمیخای باور کنی؟!
دستی به موهام کشیدم و بلند شدم...
+حداقل بخاطر یه بهانه ی دیگه دنبال پسر میگشتی!
اون از کار صبحت!اینم ازالان!
قبلنا پسرا می افتادن دنبال دخترا!نه برعکس!
_رادین ساکت باش!
اومد جلوم وایستاد.
_فکر نمیکردم انقدر نسبت بهم بی اعتماد باشی!
+دنبال دوست بودی زودتر میگفتی که آبروت نره تو دانشگ...
با سیلی که خوردم...حرفم تو دهنم موند...
_ تف به غیرتت رادین!فکر نمیکردم انقدر بی غیرت باشی!
نامرد !
منو اینجوری شناختی؟!
که بیفتم دنبال دوست پ*س*ر؟؟؟
اینجوری میخاستی پشتم باشی؟!
تنهام نزاری؟!