eitaa logo
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.2هزار دنبال‌کننده
828 عکس
229 ویدیو
13 فایل
. Live for ourselves not for showing that to others!🍓👀 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗🌗. لااقل۲۴ساعت‌بمون چنلو بهت ‌ثابت کنم😂🚶. از6مهر1402برای‌پرواز‌به‌سوی‌هدفات‌کنارتم🌥🎀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
•{🖤🤍}•• ‌ دستمو گذاشتم زیر چونم... چی بگم دقیقا...! بگم میترسم ؟ یا... _خانوم مستوفی! حامد و رادین چون توسط سوژه ها شناسایی شدن اگر بخوان کارو انجام بدن خیلی خطرناکه ! خیلی! ترسی تو دلم رخنه کرد ک ادامه داد... _تواین چند ماه تمام کار و زندگیتون توسط سوژه ها کنترل میشده! و البته...هنوزهم میشه! رفت و آمداتون.. حرفاتون...حتی ساعت خوابیدن حامد روهم میدونن! چندین بار نقشه هاشونو نقش برآب کردیم! +نقشه ؟ نقشه چی؟ نفس عمیقی کشید و لب زد..: _پرونده ای که باید به نتیجه برسه ؛ همین پرونده ایه که به دست رادین و حامد اداره میشه! یعنی تمامی عملیات ها و جلسات به دست حامد و رادینه! سلطانی و حدادی... دو سوژه اصلی پرونده ، با سوتی ها و بی دقتی های حامد و رادین...یا حتی شما... متوجه پیگیری پرونده میشن! اوناهم به فکر سربه نیست کردن کسی میوفتن که میخوان مانع پیشرفت کارشون بشن! +ی...یعنی حامد و را...رادین! _اوهوم ! دقیقا ! بغض تو گلوم اجازه نفس کشیدن نمیداد! بلند شد و رو صندلی روبروم نشست... _آرام خانم ! این کار شما میتونه بزرگترین ریسکی باشه که قاچاق دخترو تا ابد منقرض کنه! مکثی کرد .. _شاید اشتباهه گفتن این قضیه.. اما تواین مدت حامد زیر ذره بین بود! تصادف رو یادتونه!؟ اون تصادف عمد بود! رادین زیر ذره بین بود و حامد زیر تیغ! تواین یه ماه که رادین آلمان بود تموم تمرکزمون روهمین موضوع بود! کارمون شده بود محافظت از رادین و حامد! آرام خانوم تصمیم باشماست ! دیر بشه هیچ کاری از دستمون برنمیاد! حتی ممکنه حامد و رادین... حرفشو قطع کرد ...! با بغض لب زدم: +انجام میدم! نفس راحتی کشید و ورقه ای سمتم گرفت: _خیلی هم عالی! این فرمو بیزحمت پر کنید.. فرمو گرفتم و مشغول پرکردن شدم... ورقه رو تحویل دادم که مشغول خوندنش شد... اخم کوچیکی کرد و گفت: _خا..خانوم مستوفی شما تشیف ببرید پایین ... تا یه ساعت دیگه بهتون اطلاع میدم ! +بله چشم ! بااجازه! ازپله ها اومدم پایین و سمت حیاط مخفی قدم برداشتم... قبلا هم اینجا اومده بودم! یادمه اونروز حالم بدشد و یه خانوم فهیمی نامی اومد ... اونقدر قشنگ و باآرامش صحبت کرد که حالم دگرگون شد! نشستم رو نیمکت و گوشیمو از کیفم درآوردم...