•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_271
_با حدس و گمان کارتو پیش نبر آرام خانوم !
تو از دل اون خبر نداری!
نمیدونی چی تودلش میگذره!
اما خب...
دنده رو عوض کرد...
_امتحانش میکنیم!
نیم نگاهی انداخت و دستی رو موهاش کشید...
_حامد...یا حتی رادین از تو و خودش هیچی پیش ماها نگفته!
حتی اینم نگفته که باتو ازدواج کرده!
+و..واقعا؟
سری تکون داد و اخمی کرد...
_رادین رو خودت قانعش کن و قضیه رو براش توضیح بده!
+ک..کدوم قضیه رو !؟
_خواستگاری من از تو !
ابروهام از شدت تعجب بالا پرید!
چی داشت میگفت؟
+چی د..داری بلغور می...میکنی واسع خودت ! من تور..تورو مثل برادر خودم دونستم درد و دل کردم باهات !
نه ای..
_تند نرو !
این فقط یه موضوع به صورت نمادینه ! نقشه ست !
مگه نمیخای بدونی حامد دوستت داره یا نه !
سری تکون دادم واخمی کردم...
_خب ! الان که رفتیم بنده جلوی خود حامد از شما خواستگاری میکنم !
+ن...نه ! نه ...شر میشه !
_نترسید ! میدونم چیکار کنم !
گوشیشو سمتم گرفت ...
_بیا بارادین صحبت کن توجیحش کن!
+م..میشه خودتون...باهاش ح..حرف بزنید؟
_باشه...
لبخندی زدم و
شیشه رو کشیدم پایین ...
چه راحت به حرفام گوش کرد و راهکار داد !
از درد و دلم پشیمون نبودم!
اونقدر خالی شده بودم که روحم فقط یه خواب لازم داشت...!
فکر بدی هم نبود !
ایده خوبی داد !
لااقل میدونستم با خودم چند چندم !
اما استرس مگه ولم میکرد؟!
اگر بلایی سر من بدبخت میاورد چی؟
تموم فکر و ذکرم درگیر حامد بود!
منتظر واکنشش بودم!
اگه...اگه واکنشی نشون نده چی؟؟
_خواهر پیاده شو...
پیاده شدم و قدمای لرزونم رو سمت سایت کشوندم...
وارد سایت شدیم که رادین به سمتم دویید..
_آرام !
بغلم کرد و زیر گوشم لب زد:
_ میخای دست بزاری رو غیرتش؟
خیره شدم بهش.
+راهی جز ا...این ندارم!
سمت بچه ها رفتم و با سلام کوتاهی نشستم رو صندلی...
نگاه خیره حامد اذیتم میکرد!
نگاهی به علی انداختم که اونم خیره شده بود ب من...
چشماشو باز و بسته کرد که نفس عمیقی کشیدم...