♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_295 کیفمو از روی جاکفشی برداشتم و اخمی کردم ! +گفتم که ! من میرم.! _آرا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_296
اخم کوچیکی کرد و گفت:
_خداروشکر !!!
اما نمیشه شمارو با این وضعیت بفرستیم !
+خواهش میکنم !!!
اگر حامد چیزی نفهمه من میتونم خیلی تمیز وبی سر و صدا کارمو انجام بدم!
_حامد چیزی نمیفهمه !
یعنی.. اگه بخوای بفهمه هم نمیفهمه !
رادین: ینی چی؟ ینی پرونده رو داده به شما؟ ول کرده رفته؟
_دقیقا ! حدود سه چهار هفته ست نیومده !
حتی یه بارم سر نزده بهمون !
شماها ازش خبری ندارید؟
+ی..یعنی چی که نیومده؟
مگه میشه؟
م..مرخصی گرفته؟
_نه ! اصن مرخصی درکار نبوده !
هرچی هم زنگ میزنم گوشیشم خاموشه !
به خانوادش دودل بودم که زنگ بزنم یانه !
+رادین !!
نگاه نگرانمو به رادین دوختم که پوزخندی زد!
_اون مث سگ صدتا جون داره !
_رادین !!
آقامحمد چشم غره ای بهش رفت که ساکت شد!
+خیلی براتون مهمه که اتفاقی برام میوفته یا نه؟
سوالی نگام کردن که گفتم؛
+من یه نفرم !
ولی اون دخترای بیچاره که به دست چندتا مرتیکه فریب میخورن و از آیندشون خبر ندارن، بالای صدنفرن !
آقامحمد گوشیشو به دست دیگش سپرد و گفت:
_به یک شرط!
+هوم؟
_ما وظیفمون این بود که نزاریم برید ماموریت!
اما شما میخوای بری !
پس تمام مسئولیت کارها و همه چی به پای خودت!
_آقا اینجوری که نمیشه !
+میشه رادین!!... باشه ! قبول !
_پس تشیف بیارید اینارو امضا کنید!!
تموم برگه هایی که گفت امضا زدم و نشستم ...
_به خانوم فهیمی الان میگم بیان ...
سری تکون دادم و چشمامو آروم گذاشتم روهم...!
دلهره داشتم!
نه برای خودم!
برای حامد !
حامدی که باید با ذرهبین دنبالش میگشتی!
کجا بود؟
چیکار میکرد؟
با فکری که به ذهنم خطور کرد سریع آقامحمدو صدا زدم!..