•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_308
نفس عمیقی کشیدم و سمت آشپزخونه قدم برداشتم...
حرف اضافه ای زد که به روی خودم نیاوردم !
مرتیکه گربه !
طرز حرف زدنش به قدری چندش و سبک بود که فقط خدامیدونه چقدر فحش نثارش کردم !
_آرام یه سرویس کامل ۲۴ تایی باید شراب ببری !!!
دندون قروچه ای کردم و مشغول چیدن جام ها روی ترولی شدم ...
با بازکردن دربطری شیشه ای ، بوی غلیظش به بینیم خورد که جلوی بینیمو گرفتم...!
+اوووف...
_داری چیکار میکنی دختر؟
+نوشیدنی رو حاضر میکنم خانوم!
_اوو ! چه کاربلد ! ممنونم عزیزم!
سمت یخچال رفت و مشغول گشتن چیزی شد...
+چی میخواین خانوم؟
_قرص مسکن میخوام! داری؟ داداشم سرش درد میکنه!
+شما تشیف ببرید براتون میارم خانوم!
_مرسی ! فقط سریعتر بیار دردش آروم شه!
+چشم ! فقط اینکه ...داداشتون کدوم هستن؟
_همونی که تو بالکن دراز کشیده بود !
سری تکون دادم و زیرلب چشمی گفتم ...
با رفتن دختره ، رادین شروع به صحبت کرد...
_آرام ! چهره اون پسره توی بالکن مشخص نبود!
با پرنده مجبوریم شناساییش کنیم !
اما فک نکنم بشه !
تو سعیتو بکن تا بتونی شناساییش کنی !
+اوکی ...
فقط ...اسم دختره چیه ؟
_ل...لادن !!!
اخم کوچیکی کردم و باشه ای زیر لب گفتم...
اسم آشنایی بود !
اما برام گنگ بود!
نمیدونستم چی به چیه ...
بی حس شده بودم و به زور ترولی رو هل دادم ..
دور سالن چرخی زدم که بعداز دودیقه ، سینی خالی شد !
خوره شرابن اینا !
لبخند الکی زدم که با دیدن دختره و داداشش سریع وارد آشپزخونه شدم ...
دیدی نسبت به پسره نداشتم اما ترسی به دلم رخنه کرده بود !
تموم کابینت هارو زیر و رو کردم تا بالاخره بسته قرص هارو پیدا کردم...