" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_72 #محمد بهم ریختم...تاحالا حامد رو تواین وضعیت ندیده بودم... پسر خیلی
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_73
_الان کجا بردنش؟
+نمیدونم ...اصن نفهمیدم کی رسیدم بیمارستان!
_پاشو انقدر غصه نخور! پاشو بریمنمازخونه...
با کمک حامد بلند شدم و سمت نماز خونه که طبقه بالا بود رفتیم...
یاد اولین باری که اومده بودم نمازخونه افتادم...
~~
#حامد
با دیدن وضعیت رادین اعصابم خورد شد!
قیافش خسته و غمناک...
زندگیش یه دفه ازاین رو به اون رو شد!
میشه گفت به خاک سیاه نشست!
این از آرام!....
اون از پدر مادرش....
درکش میکردم...
نشسته بودیم کنار هم و رادین سرشو گذاشته بود روی شونم...
سرمو خم کردم روی سرش...
_رادین ...امروز رفتم سایت...
+بچه ها چطور بودن!؟
_خوب بودن...ولی رسول و داوود دلشون خیلی پر بود..
خنده ای سرخوش کرد و گفت:
_اونا کی دلشون پر نیست؟
+ولی خدایی...بعداز اینکه آرام خانوم مرخص شد بیا بریم سایت...
آهی کشید ...
_باشه...ازدلشون درمیارم...آتو دارم ازشون...
باهم خندیدیم که رادین سریع بلند شد..
+چتههه!
_بریم پایین! اصن نفهمیدم آرامو کجا بردن!
باهم رفتیم پایین و پرس و جو کردیم...
آرامو برده بودن آی سیو...
نشسته بودیم روی صندلی که در اتاق آی سیو باز شد...
_سل..ام ! آقای دکتر حال خواهرم چطوره؟
دکتر:سلام! نمیخوام نگرانتون کنم..ولی حالشون چندان خوب نیست! من دفعه قبل گفته بودم استرس و اضطراب و حتی گریه براشون خوب نیست....مثل اینکه رعایت نشده!
_ی...یعنی ...چی؟۰
دکتر: یکی از رگای قلبشون بسته شده! نیاز به عمل داره! ولی الان نه! چون فعلا شرایطش برای عمل مناسب نیست...دوسه بار دیگه رعایت نکنن ....بااجازه...
رادین رنگش پرید...
نشوندمش روی صندلی...
+رادین!
_حام..د! بدبخت شدم!
_نچ...اینجوری نگو! دیدی که گفت با عمل درست میشه!
سرشو گرفت تو دستاش...
دلم یجوری بود...!
_ر..رادین!..
سرشو گرفت بالا...
چشماش قرمز بود...
ترسیدم بهش بگم....ولی...
گفتم!
_می..میشه من...برم...آرام خانومو ببینم!؟
صاف نشست و با چشمای ریز نگام کرد..
نمیدونم چرا ولی استرس گرفتم....
کمی مکث کرد و گفت:
_برو! ولی زودبیا منم میخام برم ببینمش!
باشه ای گفتم و بلند شدم...