" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_75 لبخندی روی لبم اومد.... +میتونم ببینمش؟ _چ عجب یه لبخندی رولب شما دی
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_76
عذاب وجدان مثل خوره افتاده بود به جونم...
اگر بگم زندگیم نابود میشه!
+راد..ین! ت..ت..توروخدا! بس کن! و..ولش کن!
دستی به موهاش کشید و عصبی گفت:
_میرم زنگ بزنم حامد! میاد اینجا! فکراتو بکن و حرفاتو آماده کن!
رادین بلند شد و از خونه زد بیرون...
دیگه بریده بودم!
زمانی که مامان و بابام زنده بودن...
با اینکه سنم کم بود ولی هیچوقت کم نمیاوردم!
گریه نمیکردم!
خسته نمیشدم از چیزی!
ترسو نبودم!
بلبل زبون بودم!
ولی حالا تموم اینا برعکس شده!
مردن بهتر از زنده بودنه!
هرکی دیگه جای وضعیت من بود همینو میگفت!
سرمو گرفتم تو دستام که با صدای رادین نگاهش کردم...
با اخم گفت:
_شالتو بپوش حامد اومد...
لباسامکنارم بود...سریع پوشیدم و خیره شدم به تلویزیون خاموش....
حامد:سلام آرام خانوم!
بلند شدم و سلام علیک کردم...
دستپاچه شده بودم!
وجود حامد معذبم میکرد...
رادین با مرموزی نگامون میکرد!
این بشر چش بود؟
_بشین حامد..
من نشستم جام...روی مبل سه نفره...
رادین نشست کنارم...روی مبل یه نفره..
حامد نشست کنار رادین روی مبل دونفره...
رادین: شروع کن آرام...
با چشمای پراز استرس و ترس خیره شدم به رادین...
چشمام دودو میزد..
+چرا انقدر پافشاری میکنی!
و..ولم کن! کاشکی می..میفهمیدی بخاطر ت...توئه که...چ..چیزی ن..میگم!
رادین: چرا بخاطر من...؟
حامد در گوش رادین چیزی گفت که رادین بهم ریخت...
رادین: آرام ! یا همه چیز و میگی ! رک و راست! یا من میرم! میخاد حالت بد بشه یا نشه!...
از تنهایی میترسیدم!
ولی با خودم فکر کردم...
من چه بگم...چه نگم رادین میره!
ولی این رفتن با اون رفتن فرق داره...
سرمو انداختم پایین...
رادین بلند شد که بره...
+ب..بشین!
...