eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.2هزار دنبال‌کننده
879 عکس
236 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
•{🖤🤍}•• ‌ _کاری داری دخترم؟ +س..سلام! یه پیرمرد باچهره مظلوم و مهربون سوالی خیره شده بود، +با اوووم......با واحد آقای هاشمی کارداشتم!هرچی زنگ میزنم جواب.نمیدن!گفتن بیام خونه رو مرتب کنم الان مهمون میاد براشون! _نسبتی دارین باهاشون؟ آب دهنمو قورت دادم وگفتم؛ +ب..بله دوست دخترشون هستم! ‌_چی؟ +نه چیزه!!! همکلاسی دخترشون...یعنی خواهر آقاحامد هستم! سری تکون داد و خندید: _بله...بد متوجه شدم...بفرما... رفت کنار که تشکری کردم.. +ببخشید واحد چندن؟ تعجب کرد! سوتی داده بودم! من حتی نمیدونستم واحد چندن!اونوقت گفته بودم دوست نرگسم! دروغ نگفته بودم! اما هرکی دیگه بود هم شک میکرد! _واحد ۲ ان! ‌+ممنونم بااجازه! سریع از نگاهای مچ گیرانش فرار کردم... راهرو بوی خاصی میداد! بوی اسفند ! بوی عطر! وایستادم پشت در! دستمو سمت در بردم و ضربه ای به در زدم. ازشدت استرس و بغض حالت تهوع شدیدی داشتم! بعد چنددیقه نرگس درو باز کرد. با دیدن من رنگش پرید! +س..سلام ! زل زده بود به من و هیچی نمیگفت! _کیه نرگس بیا اینور..! با دیدن ناهید خانوم لبمو گاز گرفتم و سرمو!انداختم پایین! _آ...آرام! +سلام! _چجوری...چجوری اومدی! +به سختی! _بیا...بیا تو...نرگس بیارش تو! کفشامو درآوردم و وارد خونه شدم... نگاهی به نرگس انداختم که بغض کرده بود! +شرمنده ام! لبمو گاز گرفتم تا بغضم نشکنه ... سریع ازکنارش رد شدم و وارد پذیرایی شدم.. _بیا آرام ..چجوری اینجارو پیدا کردی عزیزم‌؟ +وقت برای ص...صحبت درمورد اینا زیاده! شما براچی اومدید مشهد؟ نشستیم رو مبل که سرشو انداخت پایین و جواب نداد! +شرمنده ام ناهید خانوم! اومدم که حلالیت بگیرم! باور کنید از روزی که این اتفاق افتاده حال من و رادین هم خوش نیست! نمی... با دیدن بابای حامد که از اتاق خواب اومد بیرون بلند شدم.. +سلام ! با دیدن من شوکه شد!! _سلام! خو...خوش اومدی! لبخندی زدم که گفت: _ناهید بیا یدقه! سمت آشپزخونه رفتن ..! فضای سنگین خونه داشت نفسمو بند میاورد! چجوری بگم بابا منم دارم دق میکنم! بخدا منم داغ دیدم! چرا نمیفهمید! از سرد بودنشون تنم لرزید! مگه من میخاستم اینجوری بشه؟ چنددیقه بعد نرگس با یه سینی چایی اومد و نشست روبروم.
بسم‌الله.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه‌میگفتن‌بچه‌دار‌,که‌بشن دیگه‌آدم‌میشن... *وقتی‌بچه‌دار‌میشن:)* 🤌😂 @CafeYadgiry🌚
یه گونه خاصی هم‌ وجود داره که اگه دما ۷۰ درجه هم باشه ، بازم بدون پتو خوابشون نمی‌بره ، به این دسته از انسان ها «پتوزیستیان» می‌گویند ، بنده هم یک پتوزیست هستم:) @CafeYadgiry♥️
وقت رفتن کاش در چشمم نمی‌غلتید اشک ، آخرین تصویر او در چشم‌هایم تار بود .:) @CafeYadgiry🌚
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_196 _کاری داری دخترم؟ +س..سلام! یه پیرمرد باچهره مظلوم و مهربون سوالی خ
•{🖤🤍}•• ‌ سرمو انداختم پایین که مامان و بابای حامد اومدن... خواستم بلند شم که ناهید خانوم گفت: _بشین دخترم بشین..راحت باش! روبروم نشستن که گفتم: +عمو حافظ! شرمندتونم واقعا! به ناهید خانوم هم داشتم میگفتم...اینکه... قطره اشکی از گوشه چشمم چکید ... دیگه طاقت اینهمه سرد بودن و این وضعیتو نداشتم! +اینکه مقصر این وضعیت و فوت آقاحامد من ...من و رادین بودیم!!نمیدونم چی بگم! شاید کار اشتباهی کردم که اومدم اینجا! اما .. باصدای باز شدن در خونه حرفم تو دهنم موند... _نرگس..نرگس بیا اینارو بگیر داداش. دستام از اسکلت جدا شد! زودبا... باصدای آشنایی برگشتم و باکسی که روبروم وایستاده بود؛لحظه ای به بینایی خودم شک کردم! روبروش وایستادم و دستمو گرفتم به مبل تا نیوفتم! چشمام دودو میزد! قلبم نمیزد! اینو خوب میفهمیدم! دستمو بردم سمت شالم و کمی آزادش کردم...! حافظ(بابای حامد) چیزی گفت که متوجه نشدم! بغض گلوم، نفس کشیدن رو برام سخت کرده بود! چشمامو از چشمای رنگیش برداشتم و به زور لب زدم: +بب..ببخشید مزاحم شدم ! با..باید برم! سمتم قدم برداشتن که سریع از خونه زدم بیرون...! خودش بود! بخدا خودش بود! نشستم پشت رول و پامو گذاشتم روگاز...! چشمم خورد به قطره های بارونی که روی شیشه چکیده بود! هقی زدم و نگه داشتم... بخدا خودش بود! شاید دلم اشتباه میکرد...!ا دلی که تنگ بود برای همون چشای رنگیش! ته ریش مردونه ش! اما چشمام که اشتباه نمیکرد!چون منطقی بودن! هرچند جفت چشام تشنه نگاهش بود! روح از تنم جدا شده بود! سرمو آروم تکیه دادم به صندلی... حامدچیکارکردی بامن! گوشیمو برداشتم و شماره رادینو گرفتم... بعداز چهارپنج تا بوق ج داد.. _بله. +رادین حامد زندست! حامد ... حامد زندست رادین! هقی زدم و دستمو گرفتم جلو دهنم... نفسام به شمارش افتاده بود! _آروم باش آرام! برات توضیح میدم! +چ..چیو آروم باشم! حامد زندست رادین میفهمی! خودم دیدمش! باجفت چشام دیدم! سرحال بود! زنده بود! _میدونم آرام میدونم! +میدونی؟؟؟؟؟ سکوتش عذابم میداد! جیغ زدم.. +میدونستی و به من نگف... با درد شدید قفسه سینم گوشی از دستم افتاد .. خم شدم و دستمو مشت کردم...