" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_90 حامد راه افتاد و منم گوشیمو جواب دادم... +سلام آقا _سلام کجایی رادین
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_91
تقریبا پنج دیقه بود که تو ماشین تنها نشسته بودم!
حوصلم بدجور سررفته بود!
گوشیم هم معلوم نبود کجا افتاده!
یاد گوشیم افتادم و خواستم پیاده شم که حامد عصبی سوار شد...
سوالی و با خجالت نگاش کردم...
+ام...آقا حامد چیزی شده؟
با دست راستشو که ساعت خفنی بسته بود،چشماشو فشار داد ...
برگشت سمتم و به کف ماشین خیره شد...
لباشو خیس کرد و گفت:
_آرام خانوم! من نمیدونم کدوم بی غیرتی شمارو ترسونده! و این روهم نمیدونم چرا رادین انقدر خونسرد نشسته تا خواهر یکی یدونشو عذاب بدن!....ولی اینو میدونم که من وقتی یکیو دوست داشته باشم، نمیزارم کوچکترین بلاییسرشبیاد! یا هر بی پدرمادری بیاد اذیتشکنه! فقط اینو بدونین تنها نیستید! من تا آخرین نفسم پشتتونم! نمیزارم آب تو دلتون تکون بخوره!
نفس خیلی عمیقی کشید و نگاهشو به کف خیابون دوخت...
حرفاش منو تا عمق وجودم متعجب کرد...لبخند خیلی محوی رو لبم اومد!
ولی...خجالت کشیدم!
لپام گل انداخت...
خودمو جمع کردم کنار در...
با یادآوری هر یک جمله ش حس قدرت رو زیر پوستم حس میکردم!
من تنها نبودم!
یکی وجود داره که حواسش بهم هست!
رادین با اخم غلیظ سوار ماشین شد و روبه من سرشو تکون داد که گفتم هیچی...
حامد راه افتاد که گوشی رادین زنگ خورد...
استرس تو چهره رادین موج میزد!...
ولی من بیخیال بودم!
فکرحامد بودم!
مردی که تعریف غیرت و شهامت و معرفت و مهربونی و جذابیت بود!
دلم گرم شده بود!...
دیگه از هیچی نمیترسیدم!
پنجره رو کشیدم پایین...
بادی که تو صورتم میزد....دلیل حال خوبم بود!
تو فکر بودم که با صدای رادین خیره شدم بهش...
_آرام! خواهر حامد برگشته!
برو پیش نرگس خانوم تنها نباشی!کارم تموم شد میام دنبالت!
+کجامیری؟
_بعدا میگم بهتون!
رو کرد سمت حامد و چیزی گفت و پیاده شد...
حواسم به هیچی نبود جز حرفای حامد!...
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_92
رادین ازما دور شده بودکه حامد گفت:
_آرام خانوم! جلوبشینید!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
+ممنون راحتم!
_لطفا!
خواهش میکرد؟ چرا؟
درو بازکردم و پیاده شدم و آروم جلو نشستم...
دستشو دور فرمون گرفت و راه افتاد...
چنددفعه ای سرشو برگردوند و منو نگاه کرد ولی به روی خودمنیاوردم!
نمیفهمیدمش!
رفتاراش عجیب بود!
انگار یه چیزی رو میخواست بگه ولی ....
_آرام خانوم؟
+ب..بله؟
کف دستشو چندباری روی پاش کشید و گفت:
_میخاستم یه چی...
با ماشینی که جلومون پیچید جیغ بلندی زدم...
_یا علییییی!
ترمز بدی کرد که ماشین چرخید...
فقط جیغ میزدم و حامد سعیمیکرد ماشینو کنترل کنه!
ماشین وسط جاده ایست کرد...
نفسم به سختی درمیومد...
گلوم خشک شده بود...
حامد پیاده شد و در شاگرد رو باز کرد...
_آرام! آرام نفس عمیق بکش!
دستمو گرفتم سمت شالم...
حس خفگی داشتم!
از ماشین پیاده شدم و نشستم روی زمین...
حامد دستپاچه شده بود!
نشست جلوم و بطری آبی رو دستم داد...درشو باز کرد...
_آرام ! بیا...
قلوپی از آب رو خوردم و خیره شدم بهش...
با صدای لرزون لب زدم:
+خ...خوبی؟
رنگش پریده بود و دستاش میلرزید!
لبخندی زد و گفت:
_عالی ام!
خنده ای کردیم که گفت:
_نزدیک بود به دیار باقی بشتابیم!
خنده کوچیکی کردم ودستمو گرفتم به ماشین ...
سوار شدم ...
حامد هم نشست پشت فرمون و راه افتاد...
شالمو کشیدم جلو و رو کردم سمتش ..
+میخواستی یه چیزی رو بگی ها!
_میشه بریم یه جای بهتر صحبت کنیم؟
+امم...باشه!
لبخندی زد و سری تکون داد و سرعتشو بیشتر کرد...
حوصلم سر رفته بود...
+میگم...آقاحامد!...
_جا...بله؟
لبمو گاز گرفتم تا خندم نگیره...
+گوشی منو ندیدید؟ازاون شب غیب شده!
دست بردسمت داشبورد و بازش کرد...
گوشیمو گرفت سمتم ...
+ممنون!
خواستم روشنش کنم که حامد زد کنار...
_رسیدیم...
تابلوی قشنگی که بالای در کافه بود رو خوندم.:
<کافه دنج>
حامد پیاده شد که منم به خودم اومدم و پیاده شدم..
چرا منو آورده اینجا!
تو مغزم پراز سوال بود!
حامد پشت سرمن میومد و راهنماییم میکرد...
خواستم بشینم روی صندلی که کنار در بود که حامد گفت:
_نه! اینجا نه!
پشت سرش راه افتادم ...
از پله ها بالا رفتیم ...
طبقه بالا خیلی دلباز و دکوراسیون جذابی داشت!
حال خوبو به وجود آدم تزریق میکرد...
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_91 تقریبا پنج دیقه بود که تو ماشین تنها نشسته بودم! حوصلم بدجور سررفته
واییی غیر مستقیم ابراز علاقه کرد🙂❤️🩹:)))
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_93
سمت میز دونفره ای رفت ...
_بفرمایید!
نشستم روبروی حامد...
دوتامون گوشیامونو روشن کردیم و مشغول شدیم...
تقریبا بعداز سه چهاردیقه باریستا اومد و سفارش گرفت:
# چی میل دارید؟
حامد نگاهی به من انداخت و گفت:
_دوتا قهوه با کیک کاکائویی بیارید!
خیرهشدم بهش!
این از کجا میدونست من کیک کاکائویی دوست دارم؟
# چشم ...
_ممنونم!
باریستا رفت و حامد به گوشیش خیره شد...
گوشیمو خاموش کردم و شروع کردم به بازی کردن با انگشتام...
+شما ازکجا میدونستید من کیک کاکائویی دوستدارم؟
گوشیشو گذاشت رویمیز و گفت:
_خوبآدمایی که درونگرا ان...یا کودک درونشون فعاله کیک کاکائوییدوست دارن!
باریستا همراه با دوتا کیک کاکائویی و دوتا فنجون قهوه سر رسید!
با آرامش سفارشامونو گذاشت جلومون...
_ممنونم!
باریستا رفت و من موندم و یه کیک کاکائویی که چشمک میزد...
شروع کردم به خوردن...
طعم خوبی که این کیک کاکائویی داشت سرحالم کرد!
دستمال کاغذی برداشتم و دور لبمو پاک کردم...
چشمم خورد به حامد که اصلا به کیک و قهوه ش دست نزده بود...
دست به چونه با لبخند منو نگاه میکرد!
+عه شما هنوز نخوردین؟
_بازم میخوای؟
+ایممم....اگ باشه که آره!
اولین بارمه که انقدر پرو شدم!
نیشش باز شد..
زهر ماار!
چشم غره ای بهش رفتم و خودمو با ظرف خالی کیک مشغول کردم که کیک کاکائویی جلو چشمم ظاهر شد...
_من کیک کاکائویی دوست دارم...ولی الان حیف که سیرم!
کیک رو کشیدم طرف خودم و مشغول خوردن شدم...
همونطور که قاچی از کیک رو میخوردم گفتم:
+میشه بگی چکارم داشتی؟
_میخام همیشه کنارت باشم!نزارم آب تو دلت تکون بخوره!
دست از کیک خوردن برداشتم..
متوجه حرفاش نمیشدم!
سوالی نگاش کردم..
+متوجه نمیشم؟! واضح تر بگید!
_شمااول اون کاکائوی دور دهنتو پاک کن واضح میگم !
از خجالت آب شدم!
+اوخ ...ببخشید!
+آرام جواب مثبت میده؟😍
|||||||||||||||~~~~~~~~~~
_شماها باید لباس مجلسی بخرین!😂😂😂👏👏👏👏
#زنگ_زبان
👌 نحوه معرفی خودتان در زبان انگلیسی:
برای معرفی دوستانه غیررسمی به ترتیب
۱- نام خود را بگویید
۲- سن تان را بیان کنید
۳- شغل تان
۴-اهل کجایید
۵- علایق تان
اگر معرفی برای مصاحبه کاری بود و حالت رسمی داشت:
۶- سوابق کاری و شغلی تان را بیان کنید
👌 مثال:
My name is Brian Thornton. I am thirty-five years old. I am an English teacher and blog writer. I am from New York City and I love to travel.
نام من برایان تورنتون است. من سی و پنج ساله هستم. من یک معلم انگلیسی و نویسنده وبلاگ هستم. من اهل نیویورک هستم و عاشق سفر هستم.
#اد_کوثر
کپی از زنگ زبان امروز با ذکر صلوات ازاد✅
@CafeYadgiry🥰
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_93 سمت میز دونفره ای رفت ... _بفرمایید! نشستم روبروی حامد... دوتامون گو
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_94
سریع دستمال کاغذی برداشتم و دوردهنمو پاک کردم...
عرق شرم از کمرم شره کرد...
بدجور آبروم رفت!
خنده ای بلند کرد...
سرمو انداختم پایین ...
_خوبه حالا توام! ...
بخوام توضیح واضح بدم...
خب...
من دوستت دارم!
سرمو با شدت آوردم بالا!
چی شنیدم؟
من خواب بودم یا بیدار؟
نگاه عمیقی به حامد کردم!
زل زده بود به جعبه دستمال کاغذی روی میز!
پیشونیش خیس بود!
+چ..چ..چی؟
دستمالی برداشت و روی پیشونیشو پاک کرد...
_م..من! ...
باورم نمیشد!
همسایه قدیمی...
رفیق شفیق رادین!
از من خوشش میومد!
_اگر اجازه بدید...من ازتون خواستگاری کنم!
مظلومانه خیره شده بود...
آخه بزغاله الان خواستگاری کردی دیگه! این دیگه اجازه میخاد؟
دلمنیومد ردش کنم!
+م..من..باید فکر کنم!
_اشکالی نداره! من تا هروقت که بگی منتظر میمونم!
این بشر خیلی مظلوم بود!
+میشه بریم؟
_بله حتما!
سریع پاشدم و سمت در حرکت کردم...
نگاهی به دور و بر انداختم ...
نفسم لحظه ای قطع شد!
با دیدن راننده ماشین مشکی رنگی که جلوی در کافه بود ترس به وجودم تزریق شد....!
نگاه بدی کرد وپورخندی زد و با سرعت ازم دور شد...
توی یک صدم ثانیه از دیدم خارج شد...
خودمو به سختی به ماشین رسوندم !
درو باز کردم و نشستم ...
بدجور ترسیده بودم!
ولم نمیکرد!
اون همه جا بود!
حواسش به همه چی هست!
مثل جن همه جا ظاهر میشد!
وقتی منو تعقیب میکنه یعنی ....رادین هم!....
با فکر رادین بغض بدی تو گلوم جا خوش کرد!
حامد بعداز۳ .۴ دیقه اومد...
پرسشگرانه بهم نگاه میکرد...وقتی دید محل نمیدم استارت زد و راه افتاد...
نفس عمیقی کشیدم...
سعی کردم فراموش کنم!
دوست داشتم درمورد آیندم فکر کنم!
آینده ای که قرار بود با حامد بسازم!
حامد پسر خوب و منطقی بود!
بهش عادت داشتم و خیلی باهاش راحت بودم!
اندازه رادین دوسش داشتم!
بخام شخصیتشو بگم...خوب...
مسئولیت پذیر!مهربون! خوش قلب!از همه مهمتر خوشتیپ!
با فکر خودم خندم گرفت!....
...همچی بدم نمیومد ازش...راضی بودم!
ولی...
ممکن بود رادین قبول نکنه!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_94 سریع دستمال کاغذی برداشتم و دوردهنمو پاک کردم... عرق شرم از کمرم شره
پ.ن:به آیندهایکهقراربودباحامدبسازم:)))
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_94 سریع دستمال کاغذی برداشتم و دوردهنمو پاک کردم... عرق شرم از کمرم شره
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_95
رو کردم سمت حامد:
+چقدر مونده برسیم؟
فرمون رو چرخوند و با روی خوش گفت:
_از شهر خارج شدیم...یه نیم ساعت دیگه میرسیم...
اوووو ....نیم ساعت دیگه!تااونموقع من یه چرتی میزنم!...
سرمو تکیه دادم به صندلی و نفهمیدم چجوری خوابم برد....
~~~~
#حامد
داشتم دیوونه میشدم!
کسی که تموم وجودم بود داشت عذاب میکشید!
از دست رادین بدجور ناراحت بودم!
نباید ساکت میشست تا آرام اذیت بشه!
ولی من نمیزارم!
آرام روحیه ش حسای شده بود!
با کوچکترین حرف بغض میکرد!...
دیگه خسته شده بودم!
نمیدونستم دیگه به کی بگم که من آرامو دوست دارم!
بیشتر از هر کسی!
سوار ماشین شدم...
باید به خودش میگفتم!
باید میگفتم عاشقشم! باید میگفتم با عذاب کشیدنت ذره ذره آب میشم!
_ام..آقاحامد چیزی شده؟
ای کاش از دل من خبر داشتی!
ای کاش میفهمیدی خودت!...
بدون اینکه چیزی بگم!
رو کردم سمتش...
+آرام خانوم! من نمیدونم کدوم بی غیرتی شمارو ترسونده! و این روهم نمیدونم چرا رادین انقدر خونسرد نشسته تا خواهر یکی یدونشو عذاب بدن!....ولی اینو میدونم که من وقتی یکیو دوست داشته باشم، نمیزارم کوچکترین بلاییسرشبیاد! یا هر بی پدرمادری بیاد اذیتشکنه! فقط اینو بدونین تنها نیستید! من تا آخرین نفسم پشتتونم! نمیزارم آب تو دلتون تکون بخوره!
دلم آروم گرفت!
نفس عمیقی کشیدم...
اعصابم آروم شد!
رادین اومد و سوار شد...
راه افتادم که گوشیش زنگ خورد...
از آینه آرام رو نگاه کردم که گوشه صندلی کِز کرده بود!
رادین به آرام چیزی گفت و روشو کرد سمت من...
هیچی از حرفاش متوجه نشدم...
فقط گفتم چشم ...
رادین از ما دور شد ....
دلم یه جوری بود...
چرا آرام جلو نمیشینه؟
+آرام خانوم بشینید جلو!۰
_ممنون!راحتم!
+لطفا!
آروم پیاده شد و اومد جلو...
حس قدرت بهم دست داد...
با اینکه دستور ندادم و خواهش کردم...ولی خوشحال بودم که حرفم براش اهمیت داشت!
دستمو دور فرمون گرفتم و راه افتادم...
چنددفعه ای سرمو برگردوندم و نگاش کردم ... ولی محلم نمیداد!
ناامید شده بودم...ولی به اهل بیت و خدا توکل کردم🙂
نور کوچیکی تو دلم روشن شد!الان وقتشبود!
+آرام خانوم؟
_ب..بله؟
کف دستمو چندباری روی پام کشیدم و گفتم:
+میخاستم یه چی...
با ماشینی که جلومون پیچید جیغ آرام همانا و یاعلیگفتن من همانا.....
+یا علییییی!
ترمز بدی کردم که ماشین چرخید...
پامو گذاشتم رو ترمز که ماشین وسط جاده ایست کرد...
نگاهی به آرام انداختم که شوکه شدم...
رنگش پریده بود و نفس نمیکشید!
سریع پیاده شدم و در شاگرد رو باز کردم...
_آرام! آرام نفس عمیق بکش!
از ماشین پیاده شد و نشست روی زمین...
نشستم جلوش و آب رو طرفشگرفتم..
+آرام ! بیا...
قلوپی خورد و با صدای لرزون گفت:
_خ...خوبی؟
لبخند محوی رو لبم نقش بست...
براش مهم بودم؟
+عالی ام!
خنده ای کردکه گفتم:
+نزدیک بود به دیار باقی بشتابیم...
#زنگ_زبان
✍️متضادها
🐳بیرون، خارج / تو، درون، داخل = outside / inside
🐳نزدیک / دور = near / far
🐳آسان / دشوار = easy / difficult
🐳درست / غلط = right / wrong
🐳سبک / سنگین = light / heavy
🐳روشن / تاریک = light / dark
🐳بالا / پایین = up / down
🐳جلو / عقب، پشت = front / back
🐳رو / زیر = on / under
🐳باز / بسته = open / shut,close
🐳کهنه / نو = old / new
🐳پر / خالی = full / empty
🐳آزاد / اشغال = free / occupied
🐳زود / دیر = early / late
🐳تنگ / گشاد = narrow / wide
#ارسالی
#اد_کوثر
#کپی_ممنوع
@CafeYadgiry😍