" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_123 عکس رو اصن دقتنکردم بهش... پیام دیگه ای اومد که بازش نکردم... رادی
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_124
کمی مکث کرد و گفت:
_چیزه...آقا حامد ازاون موقع نیومده پایین.!
+نیومده؟
_نه آقا! میخام زنگ هم بزنم نمیشه! گوشیشم جواب نمیده! دراتاقشم قفل بود!
دلم ریخت...
+رسول سریع بیا بالا!
گوشی رو سریع گذاشتم ...
سمت اتاق حامد رفتم و دستگیره رو کشیدم پایین که قفل بود...
شروع کردم ب در زدن...
+حامد؟ ............
(...... منظور در زدن)
+حامددد؟.......... حامد درو باز کن!
رسول با وحشت از پله ها اومد...
_چیشده آقا
+رسول.! حامد بلایی سر خودش اورده!
_یا حسین!
خواست بیاد در بزنه که گفتم:
+بالکن! بالکن اتاقش! بدو رسول!
آنی تمام بچه ها جمع شدن....
دست از در زدن برنمیداشتم.!...
خدایا....خودت کمکش کن!
رسول سراسیمه اومد و گفت:
_آقا در بالکنشم قفله!
+حامد.!..........
لبامو خیس کردم که در باز شد...
دستامو مشت کردم.....
نباید عصبانی بشم..!
_جانم آق...
محکم صداش زدم؛
+حامد!
تو حال خودش نبود!
دلم آتیش میگرفت وقتی میدیدم انقدر بهم ریخته...
سمت اتاقم پناه بردم....
لپتاب رو روشن کردم ...
پرونده هشدار...
روحم خسته شده بود از بس که پرونده رو چن بار خونده بودم....
کلافه لپتاب رو بستم و سرمو گذاشتم رو میز...
خدا...
خودت این جوونارو کمکشون کن!
حال حامد واقعا بد بود...
گوشیمو روشن کردم..
حامد....
حامد همیشه با صدای اذان حالش خوب میشد!
اسپیکر کنارمو روشن کردم و صدای اذانو پلی کردم....
بعد دودیقه صدای در سالن به گوشم رسید..!
انقدر حواسش پرته که نفهمیده الان وقت نماز صبح نیست!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_124 کمی مکث کرد و گفت: _چیزه...آقا حامد ازاون موقع نیومده پایین.! +نی
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_125
با زنگ خوردن گوشیم حواسم پرت شد...
+الو
_سلامم آقا محمد! حالتون چطوره؟
+به سلام عطیه خانوم...شما زنگ زدی عالی شدم...چخبرا...
_هیچ سلامتی!
+عزیز کجاست ؟ حالش خوبه؟
_تو اتاقشه...خوبه خداروشکر..
+خداروشکر...کاری داشتی؟
_نه ....امروز میای خونه؟
+امممم.....
_کار داری....:))))مزاحمت نمیشم.
+نهه...سرم خلوته ....امروز میام سر میزنم...
_باشه پس منتظرم!
+مراقب خودت باش !
_توهم همینطور..کاری نداری؟
+نه خانووم برو خدافظ..
_خدافظ
گوشی رو قطع کردم و کامپیوتر رو روشن کردم و مشغول بررسی پرونده شدم....
_________________________
#رسول
از حامد خیلی ناراحت بودم....
جلو جمع بدجور خیتم کرده بود....
از موقعی که اومده رفته تو اتاقش و بیرون نیومده...
صدای در اومد که بدو بدو خودمو رسوندم به حامد....
شک نداشتم که میخاست بره مسجد...
بعد یه مکالمه کوتاه باهم سمت مسجد قدم برداشتیم....
حال و روز حامد اصلا خوب نبود!
ازآقامحمد شنیده بودم که رادین اوضاعش خوب نیست....
به شدت ناراحت بودم!
رفیقای چندین و چندسالم جلو چشمم داشتن عذاب میکشیدن و هیچ کاری از دست من برنمیومد.....
وارد مسجد شدیم...
حامد مثل مرده متحرک بود...
بدون هیچ حسی..
بدون توجه به نگاهای مردم....
فقط به زمین خیره شده بود و راه میرفت...
پشت سرش راه میرفتم ومراقبش بودم...
نشستیم کنج دیوار ....
حامد سرشو تکیه داده بود و فکر میکرد...
بلند شدم و سمت قفسه کتاب دعاها رفتم...
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_125 با زنگ خوردن گوشیم حواسم پرت شد... +الو _سلامم آقا محمد! حالتون چط
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_126
نشستم کنار حامد و مفاتیحو باز کردم...
نگاهی انداختم به حامد که دیدم صورتش پرشده از اشک!
دلم داشت آتیش میگرفت!...
+حامد چیشده!حالت خوبه؟
جواب نداد و سرشو گذاشت رو پاهاش...
صدای پیامک گوشیش اومد که بی حوصله گوشیشو از جیبش دراورد...
با چشمای اشکی خیره شد به صفحه گوشی...
گوشی ازدستش افتاد که قلبم هری ریخت...
+حامد؟حامد؟چیشده؟
گوشیشو گرفت سمتم ...
=قلب سیاه!
=باید ببینمت!
جوابم رو گرفتم!
جوابم این بود که دارم رفیقامو ازدست میدم!
دارم میسوزم!
آقامحمد گفته بود که مشکوکه!
پنجاه پنجاست!
دلم به اون پنجاه درصد خوش بود.....
+باورم نمیشه!
سرشو گذاشت رو شونم...
شروع شد!
بغض...
درد....
ناراحتی...
اشک...
حسرت...
مرور خاطرات....
امام حسین کمکمون میکنه...!
من میدونم!
چون اعتقاد دارم!
دست حامدو گرفتم تو دستم....
بدجور یخ بود....
+داداشم...! غصه نخور...توکل کن به خدا و اهل بیتش!...
تو نباید خودتو ببازی!
باید به آرام خانوم...به رادین....
روحیه بدی!
حامد قول بده بهم..!
قول بده که خودتو نمیبازی!
قول بده که...
متوجه سکوتش شدم...
+حامد؟
سرمو خم کردم و نگاش کردم...
تکونش دادم و صداش زدم...
+حامد؟
بدنش یخ بود!
استرس بدیگرفتم!
چشمام دو دو میزد...
+حامد! حامد بلند شو! حاااامدددد!
...........
_________________________
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_126 نشستم کنار حامد و مفاتیحو باز کردم... نگاهی انداختم به حامد که دیدم
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_127
#محمد
نیم ساعت گذشته بود و همچنان درحال خوندن پرونده بودم...
اما هیچی سردرنمیاوردم!
با صدای زنگ گوشیم ، کش و قوسی به بدنم دادم و جواب دادم..
+سلام بله؟
_سلام آقا..!
+رسول؟ چیشده؟ کجا رفتی تو!
_آقا...آقا حامد رو آوردم بیمارستان!
+بیمارستان؟ برای چی! اون که حالش خوب بود!
_تو مسجد...حالش...حالش بد شد!
آقا اوضاع خیلی خوب نیست!
دستی رو موهام کشیدم!
غم عالم رو دلم نشسته بود!
این بچه ها جلوم داشتن عذاب میکشیدن...۰
+رسول آدرس بیمارستانو برام اس ام اس کن!
گوشیرو سریع قطع کردم و راه افتادم!...
شماره رادینو سریع گرفتم ...
بعدازدوسه تا بوق صدای گرفتش تو گوشم پیچید:
_الو....سلام !
+سلام! رادین این آدرسی که برات میفرستم سریع خودتو برسون....
قطع کردم و استارت رو زدم و راه افتادم...
________________________
{ #راوی }
غم عالم و آدم در دل این برادرهای دلسوز و غمگین خیمه زده بود!
میسوختند ازاینکه خاری در دست رفیقشان برود!
حالا که رفیقشان بیماری سختی دارد و قرار است درد بکشد!
درد روزگار را!
درد غم و غصه را!
درد نبود پدر و مادرش را!
درد گریه های خواهرش را!
درد اینکه لبخند از روی لبان خواهرش ازبین میرود!
درد اینکه دیگر نمیتواند به آرزوهایش برسد!
خواهرش را خوشبخت کند و پشت او باشد!
درد پسری که مجنون دختر بود همین بود!
اینکه نمیتواند لبخند را روی لبان عشقش ببیند!
کار هرروز او میشود گریه و تمام....:)
___________________________
#حامد
باصدای رادین چشمامو به زور باز کردم..
_حامد؟
دنیا دورسرم میچرخید!
نگاهی به رادین انداختم...
چقدر چشماش غمگین بود!
لبخند تلخی از ته دل زد و گفت:
_چته پسر! من دارم پر میکشم تو میری زیر سِرم؟ خجالت بکش بی حیا!...
لبخند کوتاهی زدم..!
چقدر این پسر ماه بود!
نمیخاست انرژی منفی بده!
ساعد دستمو روی چشمام گذاشتم که گفت:
_جووونم! خوشبحال آرام! چه پسری گیرش اومده وا!
با چشمای گشاد خیره شدم بهش!
+خجالت بکش رادین! خیرسرت تو برادرآرامی ها! احیانا الان تو نباید منو با همین ملافه خفم میکردی؟
خنده ای از ته دل کرد و گفت:
_نه! آرام منو تیکه تیکم میکنه اگه دست بهت بزنم!
لبخند محوی کنج لبام نشست....!
قندتودلم آب شده بود...!
رادین میدونست من با چی حالم خوب میشه....:)
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_127 #محمد نیم ساعت گذشته بود و همچنان درحال خوندن پرونده بودم... اما هی
و منی که دارم اشک میریزم🥲😂
خودم مینویسم...
خودمم گریه میکنم😂😂😂😂
#درس
اینجوری به خودت امید بده🙂💜
♡به خودت انگیزه بده وبا هدفت بیدارشو🍀
♡اگر بقیه بهت گفتن خرخون یا.. ناراحت نشو تو باید مسبت به اطرافت مهربون باشی💕🌵
♡دوستای درس خون و مهربون پیدا کن🗿🤍
♡تسلیم نشو تو میتونیی و تو تنها کسی هستی که به خودت کمک میکنه
#اد_هستی
@CafeYadgiry🌱
#درس_بخونیم📚🧶
•چیزایی که باعث موفقیت تحصیلی میشن🌻🌥
┇📖┇خلاصه نویسی
┇💫┇تمرکز بیشتر
┇📅┇برنامه ریزی
┇✨┇دقت زیاد
┇🎯┇هدف گذاری
┇🧠┇تلاش
#اد_هستی
@CafeYadgiry🌿
‹ #درسی🖇🧘🏻♀ ›
• چهارتکنیکعالیبرایدرسخوندن😍📒: .⿻.!
—⋅—·–⋅—𖧷—⋅—·–⋅—
¹📒•پیشنهاد میکنم با درسی شروع کنید که داخلش ضعیف هستید
چون:
ذهنتون هنوز خسته نشده، انرژی دارید و راحت تر درکش میکنید.
²📘•درس ها رو فقط نخون !
سعی کنید حتما بعد از درس خوندنتون نمونه سوال حل کنید یا از بین نمونه سوال بیرون بیارید .
³📒•برای خودت هدف های کوچیک روزانه تعیین کن!
میدونی هر کاری در راستای هدف پیش میره !
مثلا: کسب نمره ی ۲۰ در امتحان ۲۰ بهمن یا حل حداقل ۲۰تا مسئله ی ریاضی تا آخر هفته
⁴📘•هر یک ساعت درس خوندن؛ یک ربع استراحت!
برای جلوگیری از این که ذهنتون خسته بشه
#اد_هستی
@CafeYadgiry☘
اینطوری درساتو سریع بخون ⚡️
1️⃣ مشخص کردن استراتژی مطالعه :
قبل از اینکه شروع به درس خوندن کنی مشخص کن که از کجا تا کجا در چه زمانی میخونی و چقدر تست ازش میزنی 📃
2️⃣ نگاه اجمالی :
اگه برای اولین بار میخوای اون درس رو بخونی، اول یه دور روزنامه وار بخون که بفهمی چی میخوای بخونی و ذهنت اماده بشه برای خوندن اون مطلب 📰
3️⃣ جمله خوانی :
مفهوم درس داخل جمله ها و عبارت های اون درسه نه داخل کلمات...! پس چرا کلمه به کلمه میخونی؟📊
4️⃣ خواندن کلیات :
اگه برای بار اول میخوای یک درسو بخونی، از همون اول با نکته ها و تست های حرفه ای شروع نکن... لُپ مطلبو بگیر بعد برو سراغ نکات ریزتر و جزئیات 📖
#اد_هستی
@CafeYadgiry🎋
‹ #ترفند_درسی🦕📘 ›
• راههایافزایشتمرکزهنگامدرسخواندن😎✨: .⿻.!
—⋅—·–⋅—𖧷—⋅—·–⋅—
𝟭 طرح سئوال .
𝟮 تند خوانی .
𝟯 خواندن اجمالی .
𝟰 جدیت در مطالعه .
𝟱 استفاده از راهنما به هنگام مطالعه .
𝟲 خط کشیدن زیر مطالب مهم .
𝟳 داشتن علاقه به مطالعه .
𝟴 تعیین زمان و مکان مطالعه .
𝟵 نَه گفتن را در خود تقویت کنید .
𝟭𝟬 ترک افکار منفی و داشتن افکار مثبت .
#اد_هستی
@CafeYadgiry🦋
برای رسیدن به اهداف چیکار کنیم .💛💭. !
• · · · · · • ⋅ ✤ ⋅ • · · · · · •
1-اهدافتون رو به 𝟛 دسته کوتاه مدت، میاݩ مدت و بلند مدت تقسیم کنید.
۳ تا برگه بردارید و اهدافتوݩ با توجه به مدت زمانی که براش در نظر گرفتید بنویسید💗🧥⤿◌
2-کارهای هر روزتوݩ توی برنامه ریزی بولت ژورنال توݩ یادداشت کنید🌸😻⤿◌
حتی میتونید یک کار مثل تموم کردݩ یه پروژه
طولانی و سنگیݩ که جزو برنامه های میاݩ مدت هست تقسیم کنید و بخشی از اون تو لیست کارهای روزانه توݩ بنویسید تا انجامش بدید💛🫧⤿◌
3-برگه برنامه ریزی روزانه یا بولت ژورنال توݩ همیشه جلوی چشمتون باشه تا بعد از انجام هر کدومش بتونید تیک بزنید و سراغ کار بعدی برید
این کار خیلی بهتوݩ انگیزه میده تا کارهای بیشتری رو انجام بدید 🌿🥛⤿◌
4-اگر کاری رو زودتر از زماݩ پیش بینی شده انجام دادیݩ برنامه دیگه ای رو میتونید اضافه
کنید .🧡🍦⤿◌
اما اگه کار از لیست توݩ انجام نشد دورش خط بکشید و به لیست کارهای فردا منتقل کنید🐤🌸.⤿◌
5-اصلا فکر نکنید که برنامه ریزی کردݩ یک کار وقت گیر و اضافه ست شاید روزهای اول سخت باشه اما اینطوری نگاه کنید که برنامه ریزی کردݩ هم یه عادته که کم کم باید در خودتوݩ تقویتش کنید .🍓🫶
#اد_هستی
@CafeYadgiry🦄
•• درس خوندن شب قبل امتحآن 📓✨
- روی مبل یآ تخت درس نخونید،حتما روی میز مطآلعه کنید که خآبتون نگیره🏀🌸
- یه مدآد بردآرید و زیر نکات مهم خط بکشید،اینکار کمک میکنه مطآلب یآدتون بمونه👩🏻⚖️❤️
- گوشیتونو از اتاق ببرید بیرون🍥🌿
- بین 20 تا 30 دقیقه درس بخونید و بعدش 5 دقیقه استرآحت کنید[بدون گوشی]📖💛
- حتمآ تیتر هآرو بخونید[نه فقط شب امتحآن،درکل]خیلی مهمن🥝🌸
- کلمآت کلیدی رو حتما بخونید💭🔗
- روی نکآتی که میدونید مهمن و توی امتحآن بیشتر بآرم دارن تمرکز کنید💆🏻♀️💛
#اد_هستی
@CafeYadgiry😇