•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_72
#محمد
بهم ریختم...تاحالا حامد رو تواین وضعیت ندیده بودم...
پسر خیلی خوبی بود و با کلی اصرار بهم گفت که دلش پیش خواهر رادین گیر کرده...
باید با رادین صحبت کنم!
حامد با استرس و نگرانی رفت...
احتمال میدادم کسی که زنگ زده بود بهش رادین باشه...
رفتم پایین...
پشت رسول وایستادم و به مانیتور خیره شدم...
_عه...سلام آقا!
+سلام رسول! چه میکنی؟
_هیچ...دارم گزارشای پرونده هشدار و بررسی میکنم...
+آفرین...یادم باشه برات تشویقی رد کنم...
_واقعا؟
+نه! من الان شوخی کردم...
_آها بله...
دلم واسش سوخت ...ولی نباید بهش رو میدادم....مظلوم خیره شد به صفحه...
+خوب ...من برم...کاری نداری؟
_نه آقا به سلامت..
+رسول! شوخی کردمکه گفتم شوخی کردما! شوخی نکردم!
_آقا ما بالاخره نفهمیدیم شما شوخی میکنید یا نه!
خنده ای کردم و از سایت زدم بیرون....باید میرفتم خونه...
~~~
#رادین
نشستم روی صندلی و سرمو گرفتم تو دستام و فشاری به سرم وارد کردم...
خسته شده بودم!
از بیمارستان و بوی مزخرفش...
از نگرانی و دلشوره ...
از حرف نزدنای آرام....
کی تموم میشه این ماجراها؟!
سرم خیلی درد میکرد...
یه چیزی وسط گلوم داشت خفم میکرد!
کسی بالا سرم وایستاده بود...
باصدای گرفتم لب زدم:
+س.لام!
_چیشده!
نشست کنارم...
_تعریف کن!
+رفتم خونه! هرچی صداش زدم نیومد...
رفتم سمت اتاقش...در قفل شده بود!
هرچی صداش میزدم جواب نمیداد...
درو ب سختی باز کردم ...
وارد اتاق ک شدم دیدم آرام افتاده پشت در و دورش شیشه خورده س...
سکوت کردم...
دیگه ادامه ندادم...
خسته بودم...
از همه چی...
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_123
عکس رو اصن دقتنکردم بهش...
پیام دیگه ای اومد که بازش نکردم...
رادین: دکتر گفت که...............
نفسم رو حبس کردم..
نباید گریه میکردم...
نبایدزود میشکستم...
نباید کمرم خم بشه....
نباید ناامید بشم....
ولی نمیتونم!
خانوم فاطمه زهرا....:)))))
خانوم؟
میگن چادر خاکیت ... دعاهات پشت سر حاجت دارا ...حاجت و مشکل های خیلیا رو برآورده کرده!...
میشه منم جزو همونا باشم؟
میشه زندگی رو به برادرم برگردونی؟
نزار یه دختر روحش کشته بشه!
نزار بی کس و کار تر بشه!
آرام...
آرام...
من جواب تورو چی بدم؟
چی بگم؟
بگم قراره داداشت زجر بکشه؟
بگم با چشمات باید پر پر شدنشو ببینی؟
جیگرم داشت میسوخت!
خواستم نفسم رو آزاد کنم که چشمام سیاهی رفت ...
سرمو گذاشتم رو شونه رسول که نفهمیدم چی شد.....
_____________________
#محمد
اصلا رو کارام تمرکز نداشتم...
پرونده پیچیده ...
کارای بهم خورده...
مریضی رادین...
حال حامد...
ناراحتی عزیز...
خدایا....
پوفی کشیدم و نگاهی به ساعتم انداختم...
ساعت ۷ صبح بود!
تعجب کردم..!
مطالعه پرونده خیلی زمان برد!
تلفنو بداشتم...
_الو؟ رسول؟.
+سلام آقا...جانم؟
_سلاام..به حامد بگو بیاد اتاقم....
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_126 نشستم کنار حامد و مفاتیحو باز کردم... نگاهی انداختم به حامد که دیدم
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_127
#محمد
نیم ساعت گذشته بود و همچنان درحال خوندن پرونده بودم...
اما هیچی سردرنمیاوردم!
با صدای زنگ گوشیم ، کش و قوسی به بدنم دادم و جواب دادم..
+سلام بله؟
_سلام آقا..!
+رسول؟ چیشده؟ کجا رفتی تو!
_آقا...آقا حامد رو آوردم بیمارستان!
+بیمارستان؟ برای چی! اون که حالش خوب بود!
_تو مسجد...حالش...حالش بد شد!
آقا اوضاع خیلی خوب نیست!
دستی رو موهام کشیدم!
غم عالم رو دلم نشسته بود!
این بچه ها جلوم داشتن عذاب میکشیدن...۰
+رسول آدرس بیمارستانو برام اس ام اس کن!
گوشیرو سریع قطع کردم و راه افتادم!...
شماره رادینو سریع گرفتم ...
بعدازدوسه تا بوق صدای گرفتش تو گوشم پیچید:
_الو....سلام !
+سلام! رادین این آدرسی که برات میفرستم سریع خودتو برسون....
قطع کردم و استارت رو زدم و راه افتادم...
________________________
{ #راوی }
غم عالم و آدم در دل این برادرهای دلسوز و غمگین خیمه زده بود!
میسوختند ازاینکه خاری در دست رفیقشان برود!
حالا که رفیقشان بیماری سختی دارد و قرار است درد بکشد!
درد روزگار را!
درد غم و غصه را!
درد نبود پدر و مادرش را!
درد گریه های خواهرش را!
درد اینکه لبخند از روی لبان خواهرش ازبین میرود!
درد اینکه دیگر نمیتواند به آرزوهایش برسد!
خواهرش را خوشبخت کند و پشت او باشد!
درد پسری که مجنون دختر بود همین بود!
اینکه نمیتواند لبخند را روی لبان عشقش ببیند!
کار هرروز او میشود گریه و تمام....:)
___________________________
#حامد
باصدای رادین چشمامو به زور باز کردم..
_حامد؟
دنیا دورسرم میچرخید!
نگاهی به رادین انداختم...
چقدر چشماش غمگین بود!
لبخند تلخی از ته دل زد و گفت:
_چته پسر! من دارم پر میکشم تو میری زیر سِرم؟ خجالت بکش بی حیا!...
لبخند کوتاهی زدم..!
چقدر این پسر ماه بود!
نمیخاست انرژی منفی بده!
ساعد دستمو روی چشمام گذاشتم که گفت:
_جووونم! خوشبحال آرام! چه پسری گیرش اومده وا!
با چشمای گشاد خیره شدم بهش!
+خجالت بکش رادین! خیرسرت تو برادرآرامی ها! احیانا الان تو نباید منو با همین ملافه خفم میکردی؟
خنده ای از ته دل کرد و گفت:
_نه! آرام منو تیکه تیکم میکنه اگه دست بهت بزنم!
لبخند محوی کنج لبام نشست....!
قندتودلم آب شده بود...!
رادین میدونست من با چی حالم خوب میشه....:)