eitaa logo
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
2.1هزار دنبال‌کننده
775 عکس
220 ویدیو
13 فایل
. Live for ourselves not for showing that to others!🍓👀 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗🌗. لااقل۲۴ساعت‌بمون چنلو بهت ‌ثابت کنم😂🚶. از6مهر1402برای‌پرواز‌به‌سوی‌هدفات‌کنارتم🌥🎀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
•{🖤🤍}•• ‌ رادین:تا سه میشمارم اگه درو واکردی که هیچ..وگرنه.... یک....دو....شد که بشه سههه تا درو واکردم رادین شوت شد تو اتاقم.... +هییییین!!!! دستمو گرفتم رو دهنم تا جیغم نره هوا...سر رادین همچی محکم خورد به لبه میز تحریرم که با خودم گفتم کشته شد!!زدم زیر خنده... رادین:زهر مار!براچی درو باز کردی؟؟؟ +عی بابا خودت گفتی بازکنم!!!! پاشد وایساد ولی دستش رو سرش بود روبروم وایساد... دستشو از رو سرش برداشت و انگشت اشارشو تهدیدوار جلوم تکون میداد...: _آرام!یه بار!فقط یه باره دیگه... +هیییین رادیننن سرت!!! _سرم چی؟! +خووون.... || با شنیدن اسم خون داشت حالم بد میشد!از بچگی از خون بدم میومد.. نگاهی تو آینه به خودم انداختم.. سرم انگاری ترک خورده بود... سرگیجه عجیبی داشتم...
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_3 |#آرام| اوخ اوخ داغون شد داداشم... احساس کردم حال رادین اصلا خوب نیس
•{🖤🤍}•• ‌ اومدم ازرو تخت بلندشم که ... با کشیده شدن دستم پرت شدم بغلش.. دلم تنگ شده بود واسه بغلش... دلم تنگ شده بود واسه بغلش که تزریق کننده آرامش به وجودمه:) رادین: دیگه بامن قهرنکن خب؟؟! جوابی ندادم بهش...که دستاش رو دورم تنگ تر کرد... تقریبا یه دقیقه تو همون حالت مونده بودیم! دوتامونم دلتنگ هم بودیم.. آخرین بار که رادین بامن صمیمی صحبت کرده بود،و بغلم کرده بود تقریبا 4 سال پیش بود.. +ر...ر..رادین!... _جانم! +دلم واسه مامان و بابا تنگ شده! _هوووووومم...!منم..! || میدونستم الان گلوشو بغض گرفته..بخاطر همین شروع کردم به نوازش موهاش... +میدونی آرام!..گاهی اوقات به رفیقام حسودیم میشه... چون سایه پدر و مادرشون هنوز بالا سرشونه.. هستن پیششون کسایی که وقتی میری بیرون...سرشون غر بزنن !.100 دفعه زنگ بزنن!... یه انگیزه ای دارن برای خونه رفتن!....
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_7 |#آرام| بعداز کلی حرف زدن و درد و دل کردن با رادین،خودمو انداختم رو ت
•{🖤🤍}•• ‌ || صبح با صدا‌ی آلارم گوشیم ازخواب ناز بیدار شدم. هوووف..بازم کار! سرویس لازم بودم.. رفتم سرویس و کارهای شخصیم رو انجام دادم! رفتم پایین .. باصحنه ای که مواجه شدم ،زبونم بند اومد... آرااام؟؟؟ینی همهههه این کارارو آرام انجام داده؟ باورم نمیشه!! || خوب...اینم از این...باصدای پای رادین برگشتم و نگاهی به پشت سرم کردم. رادین به میز با دهن باز و چشای گشاد....زل زده بود به میز. پقی زدم زیر خنده.. +ببند اون غارو الان خفاش میره توش!!!... بیا بشین گشنمه... || +آرام؟ _بعله؟ +برگ هایم همچون درخت در فصل پاییز دانه دانه ریختتتت! آرام قهقه ای زد و یه دفع ه ساکت شد...
•{🖤🤍}•• ‌ به راه رفتنم ادامه دادم. +نمیخام خودم میرم! درحیاط رو باز کردم و از خونه زدم بیرون. سوار اتوبوس شدم و بعد20 دقیقه رسیدم دانشگاه. || کلافه بودم...خسته بودم...از همه چی...از سرکار...ازادابازی های آرام...از دلم...سرم داشت میترکید! قرص خوردم و روی مبل دراز کشیدم.دلم بی قرار بود! دلشوره|ترس|نگرانی|... ازهمه بدتر..درد! نمیدونم برای کی و چی؟!! آرام یا.... رفتم تو اتاقم و دفتر شعرم رو برداشتم. 《دل درون سینه ام،بی طاقتی ها میکند》 || وارد دانشگاه شدم! واووو! از اون چیزی که فکر میکردم خیلی زیباتر و رویایی تر بود! دانشجو ها هرکدوم مشغول حرف زدن با رفیقاشون بودند. اشک تو چشمام جمع شد.. خدایا؟؟ چرا؟نه دوستی...نه رفیقی... رادین هم که روزاول دانشگاهم اونطوری رفتار کرد. چشمم به نیمکتی که چندقدم با من فاصله داشت افتاد... به سمتش قدم برداشتم که....
•{🖤🤍}•• ‌ || چشمامو میبندم و بهش فکر میکنم.صدای زنگ گوشیم همه فکر و خیال هام رو میپرونه... نگاهی به صفحه گوسیم میکنم. شماره ناشناسه...0912..... صداشو قطع میکنم و دوباره چشمامو میبندم چون دراز کشیده بودم روی مبل ،دستم به گوشی نمیرسید...به سختی قطعش کردم. با تکرار شدن صدای زنگ عصبانی جواب میدم! +بله؟! _سلام جناب!صبحتون بخیر! +ممنونم!امرتون؟ _آقای رادین مستوفی؟ +خودم هستم! _از حراست دانشگاه خواهرتون خانم آرام مستوفی تماس میگیرم! سریع میشینم... +اتفاقی افتاده؟ .... _میتونید تشریف بیارید ؟ متوجه میشید چه اتفاقی افتاده. ....
•{🖤🤍}•• ‌ || خونریزی دماغم بند نمیومد و اعصابم رو خورد کرده بود! پنج دقیقه ای میشد که آقای احمدی(مدیر حراست) به رادین زنگ زده... لحظاتی بعد قامت رادین تو چهار چوب نمایان شد. سلامی به احمدی میده ... نگاهی کوتاه میکنم و سرم رو پایین میندازم. هنوز کار صبحشو یادم نرفته!.... || احمدی:بفرمایید بشینید... نشستم روبروی آرام.. احمدی:آقای مستوفی خواهرتون با یکی از دانشجو ها جر و بحث کردند! آرام:آقای احمدی!500 دفه گفتم اون پسره ی بز.... احمدی:توهین نکن خانم! عه... دیگه نتونستم ساکت بمونم! +پسر؟ رنگ پریدگی صورت آرام رو متوجه شدم... احمدی: بله! نگاه تیزی به آرام میندازم! آرام ترسیده لب زد: ب...ب..بخدا من... رو کرد به آقای احمدی:آقای احمدی نمیزارم به همین آسونی قضاوتم کنید! من گفتم اون آقا اومدن تیکه انداختن بهم !منم جوابشو دادم! احمدی:ولی خودشون اینجوری نمیگن! آرام:متوجه نمیشم؟! احمدی:اون آقا (پسره) میگن که شما وقتی وارد دانشگاه شدید،پیشنهاد دوستی دادید بهشون! ...... پ.ن:پیشنهاد دوستیییییی!!!!؟؟؟؟
•{🖤🤍}•• ‌ || اعصابم خورد بود... از دست آرام! براش متاسفم بودم که رفته بود دنبال بی حیا بازی! صورتم حسابی قرمز شده بود... دستام رو مشت کرده بودم تا بلکه از عصبانیتم کم بشه. ولی فایده ای نداشت... آرام حسابی بغض داشت... این رو از صورت و حرکاتش فهمیدم... با خودم فکر کردم.... اینکه آرام بخاطر بی محلی من با آبروی خودش بازی نمیکنه... چرا باید دست بزاره رو غیرت من؟ چه دلیل و توجیهی میتونه داشته باشه؟ آرام ازاین دخترا نیست! من میشناسمش...من خواهرمو میشناسم... انقدر با خودم کلنجار رفتم تا فکری به سرم زد.... پسره از قیافش مشخص بود که داره دروغ میگه... خیلی بلبل زبونه! دروغ...دروغ ...دروغ..چیزی که به شدت ازش بدم میومد... دیکه طاقت نیاوردم.. +آقای احمدی !فیلم لطفا! احمدی هم سریع فیلم رو نشون داد.. پسره عوضی... اول تیکه میندازه بعد هول میده! با دیدن آرام که افتاد زمین کفری شدم... و یقه پسره رو گرفتم! چسبوندمش به دیوار تا میخورد زدمش... با صدای احمدی به خودم اومدم که پسره افتاده بود رو زمین و منم میزدمش......
•{🖤🤍}•• ‌ رادین عصبی گفت: _بریم بیرون برات توضیح میدم! دستمو کشید و منو برد بیرون... مات زده فقط نگاش میکردم... دستی به موهاش کشید.. _چجوری پیدا‌کردی اینجارو؟ +..... _باتوام آرام! +هققق..... نمیدونستم چی بگم... حالم بشدت بد شده بود.. فکر نمیکردم رادین.... خدایا خودت مواظبش باش! چرا به من نگفته بود؟ چرا مخفی کرده بود از من؟ گلوم از بغض درد میکرد.. دیگه‌نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه... با کاری که رادین کرد گریم شدید تر شد... __________________________ || بعد اینکه حامد زنگ زد، سمت محل کارم راه افتادم... بدجور ذهنم درگیر بود... اصلا نفهمیدم کی رسیدم... بعداز سلام و علیک با بچه ها رفتم پیش حامد... رفتم سمت اتاق حامد که طبقه دوم بود... در زدم... _بیا تو.. +سلام! ازرو صندلی بلند شد. _به سلام! آقا رادین رفیق دپرس خودم! چت شده؟ نشستم روبروش... +هیچی... _بگو دیگه! +آرام تو دانشگاه... با صدای در ساکت شدم.. =آقای مستوفی خواهرتون اومدن.. +چییی؟ اینجا؟ =بله! +بدبخت شدم! نگاهی به حامد انداختم که نگران شده بود....سریع بلند شدم و رفتم پایین...
•{🖤🤍}•• ‌ با ماشین سیاه رنگی مواجه شدم... این...این که رادین نبود؟ دوتا پسر جوون ولی هیکلی از ماشین پیاده شدن و به سمتم حرکت کردن... خشکم زده بود... یاامام رضا! خودت کمکم کن! بلایی سرم نیارن! دست و پاهام قفل کرده بود و توان هیچ کاری رو نداشتم... من عقب عقب میرفتم و اونا با غرور میومدن جلو... اونقدر عقب رفتم که به دیوار برخوردم... نگاهی بهشون انداختم... پوزخندی که زدن متوجه شدم قراره یه بلایی سرم بیارن... دویدم سمت راستم.... هرچقدر جیغ میزدم کسی نبود! وارد یه کوچه شدم .... لباسام خیس بود و البته سنگین... دویدن برام سخت شده بود.. چرا اینا خسته نمیشن..؟ نفسم درنمیومد... هم‌میترسیدم وایستم...هم میترسیدم بدوئم! قلبم بشدت دردمیکرد... سرعتمو کمتر کردم...طول کوچه هم تمومی نداشت... با کشیده شدن کیفم روبه عقب افتادم... +چیکارم دارین؟ توروخداااا ولم کنید! دست نزن به مننننن! جیییییییغ..... با دستمالی که گرفتن جلوی دماغم،چیزی جز سیاهی نصیبم نشد... ••••••☆•••••••••☆••••••••☆••••••• هرچقدر به آرام زنگ میزدم جواب نمیداد! مشتی به دیوار زدم که حامد صداش دراومد.. _هووووی! بابا رادین بیا این آب رو بخور یکم آروم شی! اتفاقی نیوفتاده!نگران نباش! دخترا همینن! آروم باش! +اگه اتفاقی افتاده باشه براش‌! اگه یه بلایی سرخودش آورده باشه چه خاکی توسرم بریزم؟... اومد و روبروم وایستاد: _رادین! من تورومیشناسم! بگو چکارش کردی که اینجوری قهر کرده! تا اونجایی که من آرام خانومو میشناسم اهل قهر و دعوا نبود!...
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_51 سعی کردم صدام نلرزه... خواست بره که صداش زدم...: +وایسا! بلندشدم..‌.
•{🖤🤍}•• ‌ نشستم و توخودم جمع شدم! سرمو تکیه دادم به دیوار ... دلم برای رادین تنگ شده بود! برای سیلی زدناش! برای عصبانیتش! برای سربه سر گذاشتناش! برای غرزدناش! برای خنده هاش! حاضربودم ۱۰۰۰۰۰۰ تا سیلی ازرادین بخورم ولی پام به اینجا باز نشه! استرس و ترس تموم جونمو غارت کرده بود..... ترس ازدست دادن پاره تنم! ترس ازدست دادن پشتوانم! تموم امیدم برای زندگی رادین بود! شاید چون ته تغاری بودم انقدر حساسم... اره! بخاطر همینه! اگر حساس نبودم و بخاطریه سیلی و دعوای کوچیک از خونه نمیزدم بیرون الان با جون منو داداشم بازی نمیشد! چرا جلوش واینستادم؟ یه دختر بلبل زبون که توی بحثا کم نمیاورد الان تبدیل شده به یه دختر ترسو و ساکت ! ترسیدم! ازاینکه عصبانیتش برابر بشه با ازدست دادن را... با پیچیدن طعم خون تو دهنم رشته افکارم پاره شد..... دستمال کاغذی که تو جیبم بود رو‌ گذاشتم کنار لبم... بدجور زد... لبم پاره شده بود... دراز کشیدم و تو خودم جمع شدم.. بدجور سردم بود... نمیدونم چقدر گریه کردم که خوابم برد...... ~~~~~~~~~~~~~~~~ || ساعت ۱۱ شب بود و من و حامد دیوونه شده بودیم.... +حامد چه گلی به سرم بگیرم! بیچاره شدم! اگه بلایی سرش بیاد.... _توکلت به خدا باشه! نترس! اتفاقی نمیوفته! آرام خانوم بچه نیست! .‌‌ +بچه ست! بچه ستتت! اگه بچه نبود از خونه نمیرفت! حامد من میرم دنبالش! تو بمون ...اگر برگشت خونه زنگ بزن بهم!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_65 افتاده بودم روی زمین و زار میزدم... خم شد و روکرد طرفم... _اینا برات
•{🖤🤍}•• ‌ _آرام! آروم باش آجی جونم! من اینجام! کنارتم! حرف بزن ! چیشده ! چرا هی گریه میکنی! ازتو بغلش اومدم بیرون... به سختی بلند شدم و‌ سمت ماشین حرکت کردم... سرم بدجور گیج میرفت... نفس تنگی امونمو بریده بود... نشستم تو ماشین و درو بستم... دراز کشیدم و نفسای عمیق کشیدم... بعد از ۵ دیقه رادین و حامد اومدن و حرکت کردیم.... رادین خیلی ناراحت و عصبی بود.. داداشی؟ میشه نگران نباشی؟ ناراحت نباشی؟ عصبانی نباشی؟ کاشکی میفهمیدی من بخاطر خودت و خودم حرف نمیزنم! کاشکی بفهمی دوستت دارم! کاشکی بفهمی به بودنت نیاز دارم.... کاشکی بفهمی من از اون سیلی و حرفاتو اصن ناراحت نیستم! من میفهمیدم! از رفتاراش... از ناراحتیاش... از عصبانیتاش... از نگران شدناش... میفهمیدم که خودشو داره سرزنش میکنه ! که چرا سیلی زدم و..... ولی نمیدونه که من ازاونا ناراحت نیستم! نمیدونه !... اونقدر فکر کردم که خوابم برد... ~•~~~~~~~•~~~~~~~~~~• خوب...خداروشکر...از شر بیمارستان راحت شدیم.! حامد هم قهر کرده بود... در گوشش گفتم: +رفیق! ببخشید بابا! اه ... جوابی نداد... بعداز سلام علیک حامد با آرام سوار شدیم وراه افتادیم سمت خونه.... توراه بودیم که حامد رو کرد طرفم... _رادین! باسرش سمت عقب رو نشون داد.. با اخم برگشتم نگاه کردم... آرام صورتش خیس خالی بود و چشماش‌بسته بود... +حامدبزن کنار! سریع از ماشین پیاده شدم.... جلومون یه پارکی بود که آرامو بغلش کردم... آروم گذاشتمش روی زمین و سرشو گرفتم توی بغلم... چندفعه ای به صورتش زدم و اسمشو صدا زدم... ولی جواب نمیداد... +حامد تو ماشینت آب داری؟ _آ....آره وایسااا.. چند قطره ای به صورتش آب پاشیدم که چشماشو باز کرد... گیج بود... نشست ووبغلم کرد... از رفتاراش سر درنمیاوردم!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_68 #آرام باصدای‌تیک‌تاک‌ساعت،ازخواب پریدم. دو روبرم رونگاهی انداختم که
•{🖤🤍}•• ‌ کلافه بودم... کف پام‌میسوخت‌و خونریزیش بند نمیومد... نمیدونم اینهمه خون از کجا میاد! حالم از وضعیتم بهم میخورد... شده بودم یه دختر ترسو و بی دست و پا که با یه تهدید کوچیک میترسه... دوباره گریم گرفت.... نفس تنگیم دیوونم کرده بود... همون پشت در سرمو گذاشتم رو پاهام و به خوابی عمیق فرو رفتم..... ~~~ با صدازدنای حامد از خواب بیدار شدم... +چیه باااااز! بابا خوابم میاد بزار بکپم دیگه! اه!... _پاشو برو به خواهرت سر بزن! تو میدونی الان وضعش جوری نیست که زیاد ولش کنی به امون خدا... چشمامو باز کردم و خیره شدم بهش... +جناب خودت گفتی که بیام اینجا و ولش کنم ... نشست کنارم روی تخت.. _گفتم! ولی تو انگار منتظر حرف من بودیا! پاشو تنبلی نکن! پاشو برو ببین حالش چطوره... +باش... بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم.... چایی که حامد ریخته بود و خوردم... +به به...چ چایی داغ و لذیذی...دیگه وقتشه شوهر کنی! _هار هار ! نمک! بریز روی قرمه! +باز چیز افتاد تو دهنت...من رفتم بابا... _خدافظ.. +سوئیچ لطفا! با چشم غره سوئیچو داد دستم‌... از خونه حامد زدم بیر‌ون... سرراه خوراکی های مقوی خریدم و رفتم خونه ... ماشینو جلوی درخونه پارک کردم... در خونه رو بازکردم... آرام ازاون موقع بیدار نشده! خونه خالی خالی.. +آرااام؟ صدایی نیومد... خوراکی هارو گذاشتم روی اُپن و به سمت اتاق آرام قدم برداشتم... +آرام؟ دستگیره رو کشیدم پایین که دیدم در قفله! +آراااااام؟درو باز کن! تلاشم بی فایده بود... نگران شدم... جواب نمیداد... درسته حرف نمیزنه ولی چرا درو باز نمیکنه؟ سریع جعبه ابزارو آوردم و درو باز کردم... ولی در به یه چیزی گیر میکرد... خم شدم و از زیر در نگاهی انداختم.... دست آرام گیر کرده بود... هول شدم... +آراااااااااام! آرااااااام بلند شوووووو به سختی درو باز کردم .... هوش از سرم پرید....!:)
•{🖤🤍}•• ‌ بهم ریختم...تاحالا حامد رو تواین وضعیت ندیده بودم... پسر خیلی خوبی بود و با کلی اصرار بهم گفت که دلش پیش خواهر رادین گیر کرده... باید با رادین صحبت کنم! حامد با استرس و نگرانی رفت... احتمال میدادم کسی که زنگ زده بود بهش رادین باشه... رفتم پایین... پشت رسول وایستادم و به مانیتور خیره شدم... _عه...سلام آقا! +سلام رسول! چه میکنی؟ _هیچ...دارم گزارشای پرونده هشدار و بررسی میکنم... +آفرین...یادم باشه برات تشویقی رد کنم... _واقعا؟ +نه! من الان شوخی کردم... _آها بله... دلم واسش سوخت ...ولی نباید بهش رو میدادم....مظلوم خیره شد به صفحه... +خوب ...من برم...کاری نداری؟ _نه آقا به سلامت.. +رسول! شوخی کردم‌که گفتم شوخی کردما! شوخی نکردم! _آقا ما بالاخره نفهمیدیم شما شوخی میکنید یا نه! خنده ای کردم و از سایت زدم بیرون....باید میرفتم خونه... ~~~ نشستم روی صندلی و سرمو گرفتم تو دستام و فشاری به سرم وارد کردم‌... خسته شده بودم! از بیمارستان و بوی مزخرفش... از نگرانی و دلشوره ... از حرف نزدنای آرام.... کی تموم میشه این ماجراها؟! سرم خیلی درد میکرد... یه چیزی وسط گلوم داشت خفم میکرد! کسی بالا سرم وایستاده بود... باصدای گرفتم لب زدم: +س.لام! _چیشده! نشست کنارم... _تعریف کن! +رفتم خونه! هرچی صداش زدم نیومد... رفتم سمت اتاقش...در قفل شده بود!‌ هرچی صداش میزدم جواب نمیداد... درو ب سختی باز کردم ... وارد اتاق ک شدم دیدم آرام افتاده پشت در و دورش شیشه خورده س... سکوت کردم... دیگه ادامه ندادم... خسته بودم... از همه چی...
•{🖤🤍}•• ‌ وارد اتاق شدم... بالاسر آرام وایستاده بودم... باورم نمیشد این همون آرامه!... سرمی به دستش وصل بود... دستگاه تنفس مصنوعی روی صورتش بود..و کلی سیم و...به قلبش... بهم ریختم،! +آ...آرام‌...خانوم! نمیدونم صدامو میشنوی یا نه! ولی... میخام بگم... زبونم بند اومده بود! کاشکی این اتفاقا نمیوفتاد! من کسی که این بلارو سر آرام آورد بیچارش میکنم...! سریع از اتاق زدم بیرون... حالم بد شده بود... _چته تو! +من‌میرم سایت ماشین پیش تو باشه! کارداشتی زنگ بزن! از بیمارستان زدم بیرون... باد خنکی که به صورتم خورد حالمو بهتر کرد... نفس عمیقی کشیدم و سمت سایت قدم زنان حرکت کردم.... ~~~~~ حامد مشکوک بود! وقتی بهش زنگ زدم دودقیقه بیشتر طول نکشید که اومد بیمارستان! تا اسم آرام میومد عصبی میشد و فقط دنبال باعث و بانی این قضیه میگشت! حامد تابلو!... قضیه رو فهمیده بودم ولی نمیخاستم ب روش بیارم! حامد رفت پیش آرام... گوشیم زنگ خورد... +الو؟سلام آقا محمد! _سلام آقا رادین ! حالت بهتره؟ بهتره؟شک کردم... +بل..بله آقا خوبم! _حامد پیش توئه؟ چی بگم بهش! +نه..ینی‌...آره..! _رادین من همه چیو میدونم!زنگ زدم بهت بگم اگه وقت داشتی یه سر بیا کارت دارم!... زبونم بند اومد... حتما حامد فوضول گفته... نمیخاستم به آقا محمد بگم! میخاستم خودم حل کنم ! چشمامو روهم فشار دادم... _الو؟ رادین! +ب..بله چشم آقا یه سر میام چشم! _چشمات سلامت....خداحافظ... +خداحافظ... تا قطع کردم حامد اومد ... چشماش قرمز و عصبی بود... +چته تووو! عصبی گفت: _من میرم سایت...ماشین پیش تو باشه... کارداشتی زنگ بزن... اینو گفت و رفت‌.... خواستم برم دنبالش که دکتر گفت: _آقای مستوفی خواهرتون بهوش اومده!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_84 نیمکت آبی رنگ و خوشگل کوچیکی کنار خروجی راهرو بود... نشستم و نفس عم
•{🖤🤍}•• ‌ با خانم فهیمی وارد اتاق شدیم.. همه نگاه ها روی من زوم بود... آقا محمد دست به سینه نگام میکرد... سرمو انداختم پایین... +ب......معذرت میخام...یه دفه ای.. محمد: نیازی به عذرخواهی نیست خانم...بفرمایید بشینید تا به رادین بگم بیاد.... نشستم روی صندلی که همه رفتن... ایناهم بیماری ساچمه ای دارنا! من موندم و یه اتاق بزرگ خالی... حدود ۳ دیقه بعد رادین با اخم غلیظی وارد اتاق شد.. نشست روبروم... زیرچشمی نگاش میکردم... +چته؟ دندوناشو روهم فشار داد و گفت: _چرا بهم نگفته بودی؟ +چی رو؟ _قتل جوون مردم رو! چشمامو روهم فشار دادم... سکوت کردم... _________________________ .. امروز تولد آرام بود و انقدر شرایطمون سخته که... با پیشنهاد حامد کمی تو فکر رفته بودم... اینکه تو سایت براش جشن بگیریم! با کلی اصرار و فحش و بحث بالاخره قبول کردم... آرامو به زور بردم سایت و نقشه به خوبی اجرا شد.... ____ (داستان تولدشو میدونین دیگه!😁❤️)))) استرس بدی داشتم... با حضور همه بچه هاجلسه مهمی داشتیم ....اولین جلسه ایه که آرام هم هست! جلسه با بسم الله گفتن آقامحمد شروع شد...یادم رفت به آرام بسپارمک آبروریزی نکنه! محمد: بسم‌الله الرحمن‌الرحیم...پرونده هشدار یسری حاشیه هایی داره که به خانوم مستوفی مرتبطه! _ارسلان سلطانی.!‌بزرگترین جاسوس اطلاعات کشور...همچنین در زمینه قاچاق مواد مخدر هم فعالیت داره! طبق بررسی های پرونده هشدار و پرونده های دیگه فهمیدیم که چهار قتلی که اتفاق افتاده، توسط این سوژه یعنی ارسلان سلطانی بوده! حالا برای اینکه بتونیم به تمامی کسانیکه با سوژه اصلی یعنی ارسلان سلطانی رابطه دارن ، دست پیدا کنیم نیاز به یه نفوذی داریم! کمی مکث کرد و از توی لپتاپ اسلاید هایی رو ورق میزد... انگار اون چیزی که میخواست پیدا نمیشد! کلافه دستی به موهاش کشید و تا خواست شروع کنه نگاهی به آرام انداخت و اخم کوچیکی کرد... _خانوم مستوفی!؟ غرق کارا و توضیحات آقا محمد بودم....اصلا متوجه حال بد آرام نشده بودم!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_250 _اینهمه مدت باهم زندگی کردین! زیر یه سقف ! به رفتار و حرفاو سلیقه ه
•{🖤🤍}•• ‌ بادیدن حال آرام تموم سیستم های عصبیم پیچید به هم! هیچوقت، انقدر ناامیدو خسته ندیده بودمش! وارد سایت شدم ... حامد:چیشد! دستامو مشت کردم و سکوت کردم... _چیه!؟ نکنه تعریف کرد برات؟! چیزی نگفتم و در اتاقمو باز کردم.. وارد اتاق شدم که گفت: _از گندکاریا و نجس بودن و هرزگیش هم گفت؟! یقه شو گرفتم و چسبوندمش به دیوار... دندونامو روهم فشار دادم و دستمو زیر چونش فشار دادم: +دهن کثیفتو ببند ! مشتی به صورتش زدم که افتاد زمین.. + بی غیرت ! عرضه نگه داشتن زنتو نداری چرا بهانه میاری! نگفتم دلشو نشکن؟! نگفتم نزار آب تو دلش تکون بخوره؟ توکه بچه میخواستی میرفتی از پرورشگاه یکی رو قبول میکردی ! نه اینکه گند بزنی هم به زندگی خودت !هم به زندگی خواهر من! نزدیکش شدم و بلندش کردم.. چسبوندمش به دیوار و داد زدم: +به امام حسین قسم ! ببینم نزدیک آرام شدی جون تو بدنت نمیزارم! روز دادگاه میای طلاق آرامو میدی و هرگوری که میخوای بری ، میری! ولش کردم که افتاد رو زمین... تکیه دادم به میز و دستی رو موهای کم پشتم کشیدم... پوزخندی زد و دستشو رو دماغش گذاشت...: _هع...تو خواب دیگه؟! خواستم سمتش خیز بردارم که باصدای رسول سرجام میخکوب شدم! _چخبرتونه! خجالت بکشید! صداتون تا چهارتا کوچه پایینتر میاد! حامد به سختی بلند شد و دستشو به دیوار گرفت: _ برای اون وزه خانوم دارم من! برای توهم دارم آقا رادین! این کتکت رو تلافی میکنم! +ریز میبینمت! _آره...شیرازه نه؟! سمتش خیز برداشتم که رسول جلومو گرفت.. +حامد گورتو گم کن تا جنازتو ننداختم اینجا! _چه گو*هی میخوای بخوری مثلا! رسول: حامد ! برو بیرون! محمد: چخبره اینجا! باصدای آقامحمد دستمو به دیوار گرفتم و خیره شدم به رسول...
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_309 بسته مسکن رو توی دستم فشردم و وارد پذیرایی شدم!... هرچی چشم چرخوندم
•{🖤🤍}•• ‌ با پیچیده شدن دستی دور موهام جیغی کشیدم و پرت شدم رو زمین ...! کشیده شدنم روی فرش، باعث سوزش دست و کمرم میشد! کل محوطه رو صدای شلیک و جیغ و داد برداشته بود! تپش قلبم بیش از حد بود و چیزی تا از کار افتادنش نمونده بود! +ولم کن عوضی ! بچم !!! ولم کننن ! _پاشو گمشو ! با ضربه کلتش به سرم ، سرگیجم بیشتر شد ...! در ماشینشو باز کرد و مثل یه گونی برنج پرتم کرد عقب ! جونی توی بدنم نمونده بود و توانایی فرار کردن و تقلا نداشتم!!! افتادم کف ماشین و ارسلان پاشو گذاشت روگاز که ماشین از جا کنده شد ! لحظه به لحظه بیحال تر میشدم ..! چشمای نیمه باز خستمو روی هم گذاشتم که به خواب عمیقی فرو رفتم ... ! ______________________ خیره شدم به مانیتور ! " استرسو دلشوره ‌ذره‌ذره ‌ازبدنمو ‌آب‌میکرد! حامد‌ دل‌ تو‌ دلش ‌نبود... ازدوربینی‌ که‌ به‌آرام ‌وصل ‌بود، متوجه استرسش‌ شدم... جام‌های‌روی‌سینی‌میلرزید! هدفون‌رو‌گذاشتم‌روگوشم: +آرام آروم‌باش!...فقط‌میخایم‌کسایی‌که‌تومهمونی‌ان‌رو شناسایی‌کنیم!واردپذیرایی‌بشی‌تمومه!" خنگ بازیای آرام تمومی نداشت ! عصبی نگاهی به آقامحمد انداختم که تاسف بار سری تکون داد ! +رسول ! رسول زوم کن رو پسره ! _نمیشه رادین ! چهرش خارج از قابه ! میکروفون رو به لبم نزدیک کردم .. +آرام !!! آرام پسره کیه؟ آرام چهرش از قاب خارجه !!!!! آرام !!!! با شنیدن اسم ارسلان از جانب آرام ، زوم کردم روی چهرش ! خودش بود ! _این عوضی که اینجاست !!!! باصدای حامد تازه فهمیدم چه رکبی خوردیم !! صدای خوردشدن شیشه ها گوشمونو کر کرد ! محمد : رادین ! بگو زود بره بیرون ! آقامحمد نگران علی بود و من نگران آرام ! علی کجا بود؟ چرا نمیومد خواهرمو نجات بده؟ +علی چرا نمیاد ! +آرام !!!! زود بزن بیرون ! آرام !!!!باتوام !! آرام !!!!!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_310 با پیچیده شدن دستی دور موهام جیغی کشیدم و پرت شدم رو زمین ...! کشید
•{🖤🤍}•• ‌ دادی زدم که با صدای شلیک گلوله نفسم بند اومد ! حامد : لعنت بهتون ! لعنت بهتون که عرضه هیچ کاریو ندارین ! کلتش رو درآورد و از ون پیاده شد ! بیحال روی صندلی افتادم که آقامحمد گفت : _رادین ! آروم باش ! بچه های خودمونن ! رسول: آقا تصویر قطع شد !!!! سمت رسول خیز برداشتم که گفت: _تصویر شطرنجیه ! اصلا آرام خانومو نداریم !!!! جلیقه ضدگلوله مو که از قبل آماده کرده بودم ، پوشیدم.! محمد ‌: میخای چیکار کنی !!! ماشه رو کشیدم که عصبی گفت: _باتوام رادین !!!! جون تو و اون دختر درخطره ! کله شق بازی درنیار ..!! +اگه جون من یا آرام برات مهم بود هیچوقت پای مارو به پرونده وسط نمیکشیدی!!! دستی به موهاش کشید که نگاه خیره ای کردم و از ون پیاده شدم !! تاریکی کل خونه و حیاط رو فرا گرفته بود و تاریکی هوا هم آدمو به سیاهی دعوت میکرد !! صدای شلیک و داد و بیداد لحظه به لحظه کمتر میشد ! همه بچه ها داخل خونه رو پوشش داده بودن و هیچکس بیرون نبود ! پوزخندی زدم و خواستم برم تو حیاط که چشمم به در بزرگی افتاد ! اخم کوچیکی کردم و خیره شدم به در ! جلوتر رفتم که با باز شدن یهویی در اسلحه رو بالا آوردم!! +رسول ! دوربینای پارکینگ رو چک کن ! _صبر کن ... چند قدمی جلو رفتم که با صدای لاستیکای ماشینی ، مغزم هنگ کرد ! شیشه ها دودی بود و چهره راننده مشخص نبود ! حدس میزدم که آرام توی اون ماشینه ! اما جلوی در خشکم زده بود و مغزم دستور هیچ کاریو نمیداد ! با پرت شدنم به سمت جدول؛ کمرم تیری کشید !!! +ر...رسول !!!! دستمو دور خودم حلقه کردم و از شدت درد ، لبمو گاز گرفتم ! خیره شدم به ماشینه که ثانیه به ثانیه ، ازم دور میشد و پلاکش غیرقابل خوندن !!!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_316 _پس ! دخالت ... تو کار من ... موقوف !!!! پوزخندی زدم که گفت: _و اما
•{🖤🤍}•• ‌ بااومدن دکتر ، نفس عمیقی کشیدم .. سرم رو از تو دستم درآورد و عصایی کنار تختم گذاشت ... _خب جوون ... مچ جفت پاهات ترک خورده ... زانوهات هم آسیب دیده .. گچ گرفتیم تا ترمیم بشه ! فعلا این دوتا عصا حکم پاهاتو داره برات ! یکی از دنده هاتم ترک ریزی خورده که یکم امشب درد میکشی .. اما با مسکن و نسخه هایی که مینویسم برات ، اوکی میشی ! خیلی مراقب باش پسر . یه ماه استراحت کنی سرپا میشی ! پرستار برگه ای رو کند که دکتر گفت: _اینم نسخه ت . +میشه بدید به رفیقم؟ توراهرو هست! _باشه . استراحت کن ... بعدشم که مرخصی . +ممنونم ! دکتر بعداز کلی اضاف گویی رفت و من موندم و دردم ...! تکون ریزی خوردم که رسول اومد ... _بع .... توکه هنوز زنده ای ! توچرا شهید نمیشی همه از دستت راحت شن؟؟ +خدا بخاطر رفیقای ناجوری که دارم نوبتمو انداخته عقب ! _استغفرالله ! چپول شدی ولی زبونت از کار نیوفتاده! توی جیک ثانیه چشمام پراز اشک شد ! تازه یادم اومد چه گندی توی زندگی من و آرام خورده! الان کجا بود؟ چه بلایی سرش اومده بود؟ +از آرام خبر داری رسول؟؟ چشماشو ازم دزدید و دستپاچه شد ! _من برم دواهاتو بگیرم ! آقامحمد بیرونه .. نگرانته ... الان میگم بیاد! +رسول ! دستشو گرفتم که دندم تیری کشید ! قیافم از درد مچاله شد ... اما مهم نبود ! الان مهم این بود که بفهمم آرام درچه وضعیتیه ! +جون رادین !... بگو چیشده !!! سرشو خم کرد و گفت: _تموم شنود ها و دوربینا از دسترس خارج شده ! نمیدونیم کجاست !!!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_318 ناامید خیره شدم که نگاهشو دزدید ! +چیزی رو داری قایم میکنی رسول ؟ _
•{🖤🤍}•• ‌ با حس جسمی روی دستام و گرم شدنشون از خواب پریدم! +س...سلام آقا! _سلام پسر... جون به لبمون کردی تو ! +آقامحمد؟ خیره شد بهم که سعی کردم بشینم ... _اذیت نکن خودتو ! تکون نخور میشکنی! خنده زورکی کردم و با لحن جدی گفتم: +برای آرام که اتفاقی نمیوفته؟؟؟ درسته؟؟ _چی بگم ! نمیخوام بهت امید الکی بدم ...! ولی .. تا الان هیچ خبری ازشون نداریم! نه علی... نه آرام! نباید عصبی میشدم! نباید ناامید میشدم! دوست داشتم سرش داد بزنم! بگم باعث و بانی این اتفاقات تویی ! اما صدحیف... صدحیف که برادربزرگتر من محسوب میشد و باید احترامشو نگه میداشتم! سری تکون دادم که نفس عمیقی کشید .. _خواب‌آلودگیت بخاطر مسکناست ... احتمالا تا نیم ساعت دیگه دردت شروع شه ! +آره ... ولی به درد آرام نمیرسه ! _تا من برمیگردم آماده شو .. باید بریم سایت ! +ببخشید آقا ... ولی من دیگه نمیام ! یکم سرپا بشم ... به سختی نشستم رو تخت ... +کارای استعفامو انجام میدم ...!!! برگشت سمتم و دستاشو تو جیبش کرد ... _استعفای تو باید از نظر من مورد تایید باشه که نیست ! +هست ! _نیست !!! _رادین تو چته ؟! چرا انقدر خودخواه و یه دنده شدی؟ مگه فقط تویی ک داری توی این کشور خدمت میکنی؟ مگه فقط تویی که ناموست گیر وطن فروشا و آدمای پس‌فطرت افتاده و طعم شهادت زیر زبونشه؟؟؟ نه ! هزاران هزار شهید دادیم بخاطر ایستادگی درمقابل همین آدما !! تو و حامد و تمام بچه های دیگه ! حتی من ! روهم دیگه هممون درمقابل شهیدای سپاه و ارتش و بسیج و تموم نهاد ها و سازمانا ؛ نمی ارزیم ! به خودت بیا ! اون دختر هم دلش به تو خوشه که تموم افکارت مث بقیه بچه هاست ! هدفت دفاع از وطنته ! اما با این رفتارات فکر نمیکنم اینطور باشه !!! مکثی کرد و عصبی دستی به موهاش کشید .. _بیرون منتظرتم !!!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_325 روبروش وایستادم و با جدیت گفتم: +اینکه حرف خانوم این عمارت رو گوش ن
•{🖤🤍}•• ‌ جیغ خفه ای کشیدم که گوشیو پرت کرد اونور و حمله ور شد سمت ماهک ! خواستم بلند شم اما با تیر کشیدن پهلوم ، جون از بدنم کشیده شد ..! گلوم از شدت بغض درد میکرد و توانایی جیغ زدن رو هم نداشتم ! صدای جیغ و التماسای ماهک ، مث تیری ، توی قلبم فرو رفت ! دست از تقلا کردن برداشتم و سرمو آروم کف سرامیک گذاشتم.! داد ارسلان همزمان شد با فرورفتن من به خواب عمیق ...! _______________ با زنگ خوردن گوشیم؛ تمام افکارم پودر شد!!! شماره ناشناس بود و دودل بودم برای جواب دادن ! آخرین باری ک شماره ناشناس بهم زنگ زد ؛ باعث شد گوشیمو ریست کنم ! +بله بفرمایید ! _ا...الو ! +بله؟ باصدای نفسای آروم و استرسی آشنایی ، اخمی کردم و عصامو ب دستم گرفتم! +ا..الو آ ...آرام تویی؟ _ر...رادین ! +آرام ! آرام خوبی ! کجایی تو !آرام !!! باصدای جیغ ناگهانی ، قلبم از کار افتاد ! +آرام !!! آرام چیشده ! الو آرام ! با صدای بوق گوشی دادی زدم که زمین لرزید !!! +لعنتی ! لعنتی ! رسول !!! رسول بیا !!! با وارد شدن رسول به اتاق ، رشته کلام از دستم در رفت ! +گوشیم !! رسول !! آرام بود ! بخدا خودش بود !!! _آروم باش ! گوشیتو بده !! گوشیمو گرفت و سریع پشت میزم نشست!! نگاهمو دوختم به رسول ... تند تند چیزی تایپ میکرد و گوشیمو دستکاری میکرد !! +رسول چیشد پس ! _صبرکن ! تلفنو برداشت و شماره ای گرفت ... _آقامحمد ... یه لحظه تشیف بیارید اتاق رادین ! کلافه گفتم: +رسول داری چیکار میکنی! _مشکوکه رادین ! صبر کن! عصامو پرت کردم روی صندلی که صدای بدی داد .. آقامحمد با ابروهایی که قفل هم شده بودن؛ وارد اتاق شد ! _چیشده رسول؟! -آقا یه شماره ناشناس به گوشی رادین زنگ میزنه !!... مثل اینکه آرام خانوم بوده!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_340 +داری اشتباه میکنی ! _اشتباه؟ خنده ای از سر دیوانگی سر داد .. _نه خ
•{🖤🤍}•• ‌ _اینو زدم تا حد خودتو بدونی ! اون زنی که ازش داری حرف میزنی ؛ یه روزی تموم دنیام بود که تو زیر گل بردیش ! پس زر زیادی نزن تا خودت و بچتو نبردم پیشش ! قطره اشکی روی دستش چکید که اخماش به هم گره خورد ! با حس طعم خون؛ بی اختیار دستم سمت دستگیره در رفت که زد رو ترمز ! _دختره دیوونه !! از ماشین پیاده شدم که سریع بطری آب رو جلوم گرفت ! _بگیر ! با حرص آبو گرفتم و مشغول شستن دهنم شدم ! عصبی تکیه داد به ماشین و گفت : _بار آخرت باشه آرام ! ایندفه بدترشو سرت میارم ! فحشی زیر لب نثارش کردم که رفت و پشت رول نشست ! دستمال کاغذی از جیب شلوارم درآوردم و گوشه لبم گذاشتم .. بدون حرف سوار شدم ک راه افتاد سمت عمارت کوفتی .. _________________________ سرمو روی عصام گذاشتم .. +رسول میری یه مسکن برام بگیری؟ قرصام همرام نیست ! _باشه داداش .. رسول رفت و آقا محمد کنارم نشست .. _رادین خوبی؟ +بله آقا.. فقط یکم پاهام درد میکنه ! _رادین .. +جان؟ _حامد باهات حرف نزد؟ +نه آقا ! من رفتم داخل .. دیدم اصن اوضاع خوبی نداره ! هرچی سوال پرسیدم حرف زدم هیچ واکنشی نشون نداد ! تا اینکه ... بحثمون شد !... سرمو انداختم پایین که پوفی کشید... +ببخشید آقا .. _چیو ببخ... با باز شدن در اتاق ؛ سمت در خیز برداشتیم ! _آقای دکتر حالش چطوره؟ -کدوم مریض؟ _همونی که الان اوردنش دیگه ! -آهان .. همون پسر جوونه ؟! +بله ! _اوضاع خوبی نداره .. به علت مصرف قرص روان گردان ، مجبوریم معدش رو شست وشو بدیم ! با شنیدن حرف دکتر ؛ ناخودآگاه روی صندلی نشستم !!! روان گردان ؟! حامد مگه اهل اینجور کارا بود؟ _قرص روان گردان؟ آقای دکتر اشتباه میکنید ! سری به حالت تاسف تکون داد .. -نه جناب ! اثر قرص ها هنوزم که هنوزه روی مغزش هست ! لطفا سریعتر رضایت نامه روامضا کنید تا شست و شوی معده انجام بشه !