•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_17
به راه رفتنم ادامه دادم.
+نمیخام خودم میرم!
درحیاط رو باز کردم و از خونه زدم بیرون.
سوار اتوبوس شدم و بعد20 دقیقه رسیدم دانشگاه.
|#رادین|
کلافه بودم...خسته بودم...از همه چی...از سرکار...ازادابازی های آرام...از دلم...سرم داشت میترکید!
قرص خوردم و روی مبل دراز کشیدم.دلم بی قرار بود!
دلشوره|ترس|نگرانی|...
ازهمه بدتر..درد!
نمیدونم برای کی و چی؟!!
آرام یا....
رفتم تو اتاقم و دفتر شعرم رو برداشتم.
《دل درون سینه ام،بی طاقتی ها میکند》
|#آرام|
وارد دانشگاه شدم!
واووو!
از اون چیزی که فکر میکردم خیلی زیباتر و رویایی تر بود!
دانشجو ها هرکدوم مشغول حرف زدن با رفیقاشون بودند.
اشک تو چشمام جمع شد..
خدایا؟؟
چرا؟نه دوستی...نه رفیقی...
رادین هم که روزاول دانشگاهم اونطوری رفتار کرد.
چشمم به نیمکتی که چندقدم با من فاصله داشت افتاد...
به سمتش قدم برداشتم که....