♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_99 +عیبابا....خوابه دیگه...خبر نمیکنه... شالشو مرتب کرد... +بریم؟ _بل
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_100
#آرام
با صدازدنای حامد تازه متوجه شدم تو ماشین خوابم برده...
_آرام خانوم رسیدیمااا....
خجالت کشیدم...
خیلی لحظه بدی بود...داشتم آب میشدم...الانمیگه مث خرس افتاده اینجا خوابیده!
+ببخشید....خوابمبرد!
_عی بابا....خوابه دیگه....خبر نمیکنه...
شالمو مرتب کردم و نگاهی ب خودم از تو آینه انداختم...
_بریم؟
+بله...بریم...
پیاده شدیم و سمت در راه افتادیم...
حامد درو باز کرد و گفت:
_بفرمایید
+مچکرم..
ینی پسر ازاین باادب تر و باشخصیت تر داریم؟
هلاکتم...چیز...نه...اشتباه شد...
خاک توسرم...
وارد راهرو شدیم که چشمم خورد به آسانسور....ای تف تو روح مهندس این خراب شده! ای نمیری بشر! آسانسور برا ۸ واحد؟
هرچی فحش بلد بودم نثار مهندس اینجا کردم...
خیلی آروم و ریز و سوسکی از پله ها داشتم بالا میرفتم که باصدای حامد کاملا به بد شانسی خودم ایمان آوردم...
_آرام خانومآسانسور داره ها!
گگگگگگ...! من کورم ندیدمش!
بیشعور!
بی شخصیتتتتتتتت!
بدجور حرصم گرفته بود!
لعنتییی من فوبیای سوار شدن آسانسور دارم!
با رودروایسی و خجالت سوار شدم...
حالت تهوع بدی گرفتم...
+نچ....پس کی میرسیم؟ طبقه چندمین مگه؟
_طبقه سوم...الان میرسیم....
تا در باز شد سریع خودمو انداختم بیرون...
نفسم باز شد....
+آخییییش!
حامدچپ چپ نگاهی انداخت ک به روخودمنیاوردم...
جلو دروایستادیم ک حامد در زد....
با صدای نرگس فکم از شدت خنده درد گرفت....
/نباید بخندی آرام...زشته!
+وجدان جان نمیتونم نگه دارمممم...
# کیهههههههه؟
با چیزی ک حامد زیر لب گفت خندیدم...
_نگا توروخدا....انگار دهاته!
زدیم زیر خنده...
نگام افتاد ب حامد!
عخی! مامانییی! چ قشنگ میخنده!
چال رو گونشو!
/میخنده که میخنده به توچه؟
+هووووووووف!
در باز شد و جیغای نرگس شروع شد....
# جیییییییییییغ!
حامد حسودیش شده بود!..
این خواهر برادر بهم رحم نمیکردن...خندم گرفته بود بدجور....
پریدم تو بغل نرگس...
_علیک سلام!
نرگس بدون توجه به حامد خودشو انداخت تو بغلم...
حالا میفهمم چقدر دلتنگ خواهرم بودم!
دوتامونم دلامون تنگ همدیگه بود...
_خواهر من اجازه میدی بیایم تو یا نه؟
با صدای جیغ جیغوش جواب داد:
_آخخخخخ ببخشید آرااااامم نفسسس بیا تووو...
کفشامو دراوردم و رفتم تو...
_منم که...
هویج!
با فکر خودم خندم گرفت...!
هویجی خوب دیگه داشم!
نرگس با بلبل زبونی جواب داد:
_برو بابااااا...دوروزه منو ول کردی رفتی! خونه رات نمیدم!
خواستم نرگسو بکشونم کنار ک درو بست...
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_110 سرم بدجور گیج میرفت...حالم اصلا خوب نبود! شوکه شده بودم! دلم میخاست
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_111
+باشه چشم...بااجازه...
از اتاق آقامحمد زدم بیرون...
سمت اتاق خودم قدم برداشتم...
جای اتاقم خیلی خوب بود...ب طوری که کسی دیدی نسبت ب اتاق نداشت....
وارد اتاق شدم و در و پشت سرم قفل کردم....
گلوم از شدت بغض درد میکرد!
نمیدونستم چجوری خودمو خالی کنم!
آقا محمد راست میگفت!
من مطمئن نبودم که رادین واقعا مبتلاست!
شاید برای رفیقی دوستی آشنایی سرچ کرده تا راهنماییش کنه...
ولی..
رادین ب غیر از من و بچه های سایت .....
داشتم دیوونه میشدم!
نشستم رو صندلی و سرمو گذاشتم رومیز که نفهمیدم کی خوابم برد..!
_________________________
#آرام
با صدای نکره نرگس یکی از چشمامو باز کردم....
_هوووووویییییی ! بزار دوروز از صحبا و هم کلام شدنمون بگذره بعدشروع کن به چرت زدن و خوابیدن!
+نرگس خستمه برو بزار یکم بخوابم....
_باشه من رفتم ....ولی بعد نیای حال داشتو ازم بپرسیا!هی نپرسی کجا بوده چکا...
سریع بلند شدم نشستم....
+خبر داری!؟
_اره...ولی نمیگم!
+بگووووو دارم میمیرم از نگرانی!
اشاره ای به من و تخت زد:
_اره مشخصه!
+بگو دیگهههه جان من!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_نوچ!
+نگو به اعماق وجودم....منم یه چیزی از داشِت میدونم ولی نمیگم!
_چییئیییی!
+دیگه....برو میخام بخوابم....
_عههههه پاشووووووو ببینم! بی تَر ادب!
+برو نمیگم...
_نمیگی؟
مثل خودش ابرو بالا انداختم و با ناز گفتم:
+نووووووچ!
_باشه پس منم نمیگم!
+چی رو؟
_اینکه رادین سایت بوده!
بلند زدم زیر خنده که دمپایی روفرشی نرمشو درآورد و پرت کرد سمتم....
بالشتو جلو صورتم گرفتم و جیغ خفیفی کشیدم...
+جییییییغ....
_ای درد! ای کوفت! ! آخه یونجه من به تو چی بگممممم! پاشو گُمرو برام تعریف کن چی میدونی! چیکار کرده باز!
+هیچی! ...میزاری بخوابم؟
خیالم راحت شده بود که رادین سایت بوده....حالا فقط خواب میخاستم! چشمام بدجور میسوخت!
_نه! تا نگی چی میدونی ...
+دختر تو چقدر کَنِه ای! اه اه ! یه بقی خوردما! ول نمیکنه حالا!
_آروم! بگو دیه!
+هیچیییییی!
_جان من!
+هیچییی!
_جان رادین!
اخمی کردم و برگشتم سمتش:
+بارآخرت باشه!
_اوکیییی!جان حامد!
+اینم نادیده میگیرم!
_اوووووو...! نه بابا؟ رو داش من غیرتی میشی؟
+نباید رو کراشم غیرتی بش....
چشمامو بستم و منتظر جیغ جیغای نرگس شدم....
خدایا؟ سوتی ازین بدتر نبود؟
سوتی....اونم پیش این سیریش؟
دلت نمیسوزه برام؟
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_133 خیلی ریلکس بلند شد و از کنارم رد شد... چن دیقه خیره به گلدونی بودم
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_134
+راستش...من یدفه باهاش حرف زدم!جدی..
ولی جوابش سر بآلا بود!
نمیدونم منو دوست داره یا نه!
ولی ...
لبخند محوی زد:
_تو دوسش داری؟
سرمو انداختم پایین..
+خب...آره!
_قربونت برم باحیاای من!
بقیشو بسپار به من و مامان!
+نه نهههه! مامان چیزی نباید بدونه...
قیافشو کج کرد و گفت:
_داشم دیر گفدی!
ابروهام بالارفت!
+اخبار بی بی سی باز تو دهن لقی کردی؟
بلند شد و سمت سماور رفت...
_عی بابا داداشم!
بالاخره که میفهمه!
+هوم...باشه من رفتم..
_باش برو...خدافظ
+خدافظ
ازخونه زدم بیرون و سمت سایت حرکت کردم...
___________________________
﴿#آرام﴾
اعصابم خورد بود...
اون از طرز بیدار کردنشون...
اینم از بی محلی هاشون!
ایش...
پا به پای رادین رفتم سر خیابون...
رادین تاکسی گرفت و سوار شدیم..
سکوت بدی توی ماشین حکمفرما بود...
پوف کلافه ای کشیدم و پنجره رو باز کردم...
نفس عمیقی کشیدم و اکسیژن رو ب ریه هام رسوندم...
رادین کنار من نشسته بود و زل زده بود به جاده...!
گلومو صاف کردم ..+اهم..
+چته تو؟
نیم نگاه اجباری بهم انداخت ..
_هیچی!
با لحن سردش لحظه ای سرما به وجودم تزریق شد..
چش بوداین!
# بفرمایید رسیدیم!
با صدای راننده تاکسی پیاده شدم...
بعداز حساب کردن کرایه باهاش سمت خونه قدم برداشتم..
درو بازکرد و اول خودش رفت تو...
الاغ!
بدم اومد!
ایشش...
درو با حرص بستم ...
وارد خونه شدم و بدون توجه بهش سمت اتاقم پرواز کردم...
انقدر خوابم میومد که پلکام میگفتن داداش ماها دیگه داریم نمیتونیم!
والا!
خوابمو که زهرمارم کردن...
اینم از طرز برخوردشون..
لباسامو عوض کردم و سریع موهامو شونه زدم...
صورتم رو شستم و به تخت و بالشت و پتوی عزیزم پناه بردم..
سرمو گذاشتم رو بالشت که به سه نکشیده خوابم برد..
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_137 نشستم پشت رول و استارتو زدم... ضبط رو روشن کردم و دنبال آهنگ مورد ع
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_138
#آرام
با صدای ویبره گوشیم ازخواب پریدم..
نرگس بود...
+بعله؟
_بله و بلا! ببعی یموقع نیای از دلم دربیاری ها ! غرورت خش برمیدارع!
بر خرمگس معرکه لعنت...مزاحم خوابم شد!...
+چی شده؟
_ابشو گرفتن چلو شده!
+دختر بمیری تو! خواب بودم!
_پاشو بریم بیرون دور بزنیم!مانتو میخام!
اصلا حوصله بیرون رو نداشتم..
شروع کردم به بهانه آوردن...
+تو چرا ازمانتو خریدن سیر نمیشی؟
_برای امر خیر میخام باوا!
+عهههههع مبارکهههه توله خواستگار داشتی و من نمیدونستم؟
_اون که اره...صف کشیدن.
.ولی منظورم برا امر خیر دیگه بود!
+عه چی؟
_خواستگاری حامد!
احساس کردم گوشام کر شد!
خواستگاری حامد؟
اون که...اون که از من...
+هوی نم نمای باروت؟بارووووت؟آروووووممم؟ مردی؟
+چیزه..من بعدا بهت زنگ میزنم!
_باشه...الان میام دنبالت!
+بااشع...
حالم دگرگون شد!
اون .. اون مگه منو دوست نداشت؟
مگه نگفت نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره؟
مگه نگفت میخام کنارت باشم؟
چیشد پس!
چرا دبه کرد!
من تازه دلمو بهش بسته بودم!
تازه خوشم اومده بود ازش!
از غیرتش!
از عصبانیتش!
از نگرانی هاش!
ازشوخی هاش..
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم در پنجره آشپزخونه رو باز کردم...
نفسم درنمیومد!
حامد مرد نبود!
مرد زیر حرفش نمیزنه!
به این ایمان آوردم که نباید به کسی تکیه کنم!
آبی به دست و صورتم زدم ....
رفتم اتاق و موهامو شونه زدم...
مانتوی ساده و شال موردعلاقمو پوشیدم و آرایش نکردم...
اهل آرایش نبودم ولی همیشه ریمل و رژ رو حتما میزدم!
بی حوصله کیف و گوشیمو برداشتم ...
درو قفل کردم و کفشامو پوشیدم که نرگس زنگ زد...
رفتم پایین و سوار ماشین شدم...
_سلام کویید نوزده!
خشک و سرد جواب دادم...
+سلام خوبی؟
_چته تو؟
+هیچی..!
تو دلم داد زدم...جیغ زدم...:عالی ام!حالم عالیه!
نفس عمیقی کشیدم..
+میخایم بریم کجا؟
_هرجا که تو بگی!
+مانتو میخاستی بگیری ...
پوزخندی زدم...
+برای خواستگاری خان داداشت!
گیج جواب داد...
_آ...آره...
+بریم!
دستشو برد سمت ضبط و آهنگی پلی کرد...
لحظه ی آوار عشق توی نگاهم:
چه قدر قشنگه!
اینو هیچوقت یادم نمیره!
نامردیشو!
بازی دادنمو!
ابراز علاقش کشک بود؟
آهنگ تموم شد که صدای نرگس دراومد:
_آرام؟ چیشدههه!
برگشتم سمتش
+چ..چی؟
_چرا گریه میکنی!چییشده قربونت برم؟
خندیدم و دستی به صورت خیسم کشیدم...
+چیزی نیست!خوب میشم!
جلوی مانتو فروشی پارک کرد.
_اینجا مانتو فروشی دوستمه!حلما...قیمت مانتو هاش خیلی مناسبه...چیزی خواستی بردار!
سری تکون دادم و پیاده شدم...
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_141 رو تختم ولو شدم و پتورو کشیدم رو خودم.. بدن درد بدی داشتم... گوشیمو
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_142
توی خیابون بودم که زدم کنار...
سرمو گذاشتم رو فرمون...
گوشیمو برداشتم و شماره نرگسو گرفتم..
_حامد کجا رفتی!
+نرگس! آرام از مریضی رادین خبر داره؟
_م...مریضی رادین؟
مگه رادین مریضه؟
الو...
الو حامد!...
ال...
گوشیو قطع کردم..
کلافه بودم!
نمیدونستم چیو باید به کی بگم و چیو نباید بگم!
شماره رادینو گرفتم..
بوق...
بوق...
بوق...
_بله؟
+رادین چیکار کردی! گفتی بهش؟ کار خودتو کردی؟ نگفتم یکم صبر کن؟ لامصب تو برادرشی . . . دلسوزشی! نه من!
_هوی هوی هوی...! داداش دستی رو بکش وایسا باهم بریم! چی میگی! سرت به جایی خورده؟چی رو گفتم؟ به کی؟
+آرام ! آرام حالش خوب نیست!
چیکارش کردی دوباره!
رادین بس کن!
حواستو جمع کن!
ایندفعه ساکت نمیشینم رادین!
کفرمو درآوردی!
_چته تو! چیکار کردم مگ...
گوشیو قطع کردم و با یه سر ته سمت خونه حرکت کردم...
ازاین کارای رادین حالم بهم میخورد!
بدجور رو مخم بود...
برادر بودن بلد نبود!
شاید خودمم برادر خوبی برای نرگس نبودم!
ولی رادین شورشو درآورده بود!
ماشینو پارک کردم..
زنگ رو زدم...
کلیدمو یادم رفت بیارم:)
-بله؟
+باز کن ..
به زور چندتا پله رو طی کردم و رسیدم ب محل خوابم...
نرگس قهر بود!
پوووف ...
بی توجه بهش رفتم تو اتاقم و خوابیدم...
.........
#آرام
باصدای در اتاقم از خواب ناز بیدار شدم...
+هان؟
درباز شد و چهره جدی رادین تو چهارچوب در نمایان شد..
_باید بریم جایی... جای مهمیه...زود حاضر شو!
از اتاق رفت بیرون ...چی گف...؟؟؟
نگاهی به ساعت انداختم..
۱۲ و نیم ظهر بود...
چقد خسته بودم..!!!
به دست و صورتم آبی زدم و موهامو شونه کردم...
گف جای مهمیه...پس باید تیپ خوشمل و خفنی بزنم.!
با کش کرم رنگم ؛ موهامو سفت دم اسبی بستم بالاسرم.
جوراب شلواری رو پوشیدم .
عبای مشکی رنگم رو که آستین ها و یقه ش مروارید دوزی شده بود رو پوشیدم.
روسری کالباسی رنگمو از کمد درآوردم و طلق تو کشو مو برداشتم...
+آووووووفوفوفففففوففف....چرا نمیشههههههههه!
در اتاقم با شدت باز شد ..
_چته تو!
+نمیشهههههه! خوب واینمیسته!
_واینمیسته؟
دهن کجی کردم که اومد طرفم...
روسری و طلقو ازم گرفت ...
_اینو اینجوری نمیزنن...
اینو...اینجو...ری ..سرتو کج نکننن....اوم! دیدی شد!
نگاهی به آینه انداختم!
چقدر بهم میومد!
رادین دستاشو تو جیب کرده بود و با لبخند نگام میکرد..
_چقدر بهت میاد!
+هومم...آره...
_خب دیگه پررو نشو..
زیادم خوشگل نشدی..
نفسمو حرصی دادم بیرون.
+برو بیرون...گشنمه!برو ناهارو گرم کن بیام بخورم!
_نه بابا؟ امر دیگه؟
+عرضی نیست!
_ناهارو بیرون میخوریم...زود حاضر شو...لااقل یه شیر کاکائو بدم بهت غش نکنی!
+حالا شد..
خوب برو بیرون لباسمو بپوشم.
رادین رف بیرون ..
خب حالا نوبت خوشمل شدنه.
ریملمو برداشتم و به مژه هام کشیدم.
کمی ژل به ابروهام کشیدم که خوش حالت وایستاد...حیحی:)
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_171 #حامد از عصبانیت نمیدونستم چکار کنم! دلم میخواست آرامو.. هوف کلافه
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_172
تو چشمام خیره شد و پیاده شد..
پیاده شدم و داد زدم:
+رادین صبر کن !
درماشینو کوبوندم و روبروش وایستادم.
+حق نداری دراین مورد دخالت کنی! این بستگی به آرام داره که منو میخاد یا نه!
پوزخندی زد و دست به سینه وایستاد:
_اتفاقا خودش اینو بهم گفت!...گفت نمیخامش! از چشمم افتاده...اگه تونستی از دلش دربیاری من حرفی ندارم!
سرم تیری کشید که اخمی کردم..
پوزخند غلیظی زد و رفت..
دستمو گرفتم به ماشین..
آرام منو نمیخاد؟
سوار ماشین شدم و پامو گذاشتم رو گاز...
قهقه ای زدم و دنده رو عوض کردم...
باد تندی که به صورتم میخوردحرصمو درمیاورد ..
خندیدم و سرعتمو بیشتر کردم...
صدای زنگ گوشیم رفت رومخم..
برگشتم و گوشیمو برداشتم..
خاموشش کردم و خندیدم..
پرتش کردم صندلی عقب که افتاد پایین...
فرمونو بایه دست گرفتم و خم شدم سمت عقب که بوق یکسره تریلی گوشمو پرکرد ..
درد بدی تو بدنم پیچید ..
چشمامو به زور باز نگه داشتم..
گوشام جز صدای داد و بیداد مردم چیزی نمیشنید...
سرم تیری کشید که چشمامو بستم و سیاهی مطلق...
....................
#آرام
تو آشپزخونه بودم که گوشی رادین زنگ خورد...
رادین نگاهی بهم انداخت و رفت بیرون...
آیفون رو برداشتم و آروم گذاشتم رو گوشم...
ماشینش قشنگ روبروی آیفون بود...
سوار ماشین شد و بعد ۵ دیقه حرصی پیاده شد..
آیفونو نزدیک گوشم کردم که صداشون به گوشم خورد...
با داد حامد پرده گوشم پارع شد...!
_رادین صبر کن!
حق نداری دراین مورد دخالت کنی! این بستگی به آرام داره که منو میخاد یا نه!
رادین نیشخندی زد و گفت:
_اتفاقا خودش اینو بهم گفت! گفت نمیخامش!از چشمم افتاده!اگه تونستی از دلش دربیاری من حرفی ندارم!!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_178 خندیدم و گفتم: +البته من با این وضعت قبولت نمیکنما...گفته باشم.. م
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_179
#یک_هفتهبعد .
#آرام .
تو این یک هفته وضعیت هیچ تغییری نکرده بود..
حال حامد روز به روز بدتر میشد و روحیه ما ضعیف تر...
پدرمادر حامد از مشهد اومده بودن و کارشون شده بود گریه و دعا..
تو این یه هفته فقط یه بار دیدمشون!
اونم فقط توی بیمارستان...
نرگس با هیچکس حرف نمیزد!
وقتی ازش سوال میپرسیدی بهت خیره میشد و هیچی نمیگفت!
ازروتختم بلند شدم و جلو آینه وایستادم..
زیرچشمام کبود بود و گود رفته بود..
موهامو بدون اینکه شونه کنم بالاسرم بستم و لباسای تکراریمو پوشیدم...
گوشیمو انداختم تو کیفم ..
خواستم در اتاقو باز کنم که با صدای رادین دستم رو دستگیره خشک شد..
_نه آقا... با این اتفاقی ک پیش اومده فکر نکنم بتونم برم...
......
_حالا نمیشه وقتشو یکم بندازین عقب؟
.....
_حالم که... والا تعریفی نداره آقا... اما خب..مهم نیست..شما وقتو بندازید عقب..
....
_ممنونم ..جبران میکنم!
خدافظ...
درو باز کردم که لبخندی زد و گفت:
_وقت خواب؟ ساعت ۱۲ ظهره ها.
+سلام...خدافظ!
سرد جواب دادم و اومدم پایین...
_آرام صبر کن! کجا میری؟
پوزخندی زدم و گفتم:
+پاتوق من و حامد کجاست؟ همونجایی ک تو فرستادیش... بیمارستان!
چشم غره ای رفتم و از خونه زدم بیرون...
همین بود!
کل حرف من و رادین در طول روز ختم میشد به همین چهارکلمه !
اونم با دعوا!
هرچند مقصر من بودم...
چون دلم پر بود ازش..
خیلی زیاد...
زیاد باهاش حرف نمیزدم و یکسره اتاقم بودم...
تا خود بیمارستان هرروز پیاده میرفتم...
حالم ازماشین بهم میخورد!
بعد ۲۰ دیقه پیاده روی رسیدم بیمارستان..
وارد سالن شدم که دیدم مثل همیشه مامان حامد داره دعا میخونه و گریه میکنه..
با خجالت و بغض رفتم جلو ..
+سلام ناهید خانوم!
سرشو آورد بالا که سریع پا شد و بغلم کرد..
_سلام دختر قشنگم.... حالت خوبه عزیزم؟
نرگس پوزخندی زد و رفت..
+ممنونم ..به خوبی شما ..خوبم!
_بیا بشین اینجا عزیزم..
نشستم و زل زدم به حامد..
حامد نمیخوای بلند شی؟
یعنی قشنگ یه هفته استراحت کردیا.!
بس نیست؟
نگاهی انداختم به مامان حامد...
چقدر شکسته شده بود!!!
کتاب دعاشو بست و اشکاشو پاک کرد..
خیره شد به حامد و گفت:
_تو این چندروز هیچ تغییری نکرده حالش!
نفس عمیقی کشید و دستمو گرفت:
_حالش که بهتر شد... یکم که روپا شد سریع عقدتون میکنم...والا...خوبیت نداره دوتا عاشق ازهم دور بمونن...
لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_191 +امام رضا؟ نمیشد من و یارم رو یدفه میطلبیدی؟ من تنها بیام؟ تنها؟ بش
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_192
میلاد: پاشو...پاشو خبر خوبی دارم برات!
پتورو کشیدم رو سرم و گفتم؛
+برو بیرون میلاد...حوصلتو ندارم!
_حتی اگه درمورد آرام باشه؟
بلند شدم نشستم و خیره شدم بهش...
_داره میره مشهد!
لبخندی رولبم اومد ک گفت:
_هان چیه ؟ میخندی؟
+هماهنگ کن صبح راه بیوفتم سمت مشهد!
_اوکی. شب خوش.
سری تکون دادم و خودمو انداختم رو تخت!
زل زدم به سقف و چشمامو آروم بستم که خوابم برد...
_______________________
#آرام
ساعت ۷ صبح بود و هنوز پشت فرمون بودم...
چشمام ازشدت خستگی جاده رو نمیدید...
جلوی هتل نگه داشتم و ماشینو پارک کردم..
"هتــــل نســــیم "
کیف کوله و چمدونمو برداشتم و ماشینو قفل کردم...
+سلام یه اتاق میخاستم! قیمت ها رو لطف میکنید؟
_سلام بانو. درخدمتم... هر یک ساعت ۵۵۰ .
سری تکون دادم ..
+اوکیه!
_کارت ملی و شناسنامتونو بدید!
تموم مدارک و هرچی ک خواست رو دادم دستش...
دیگه نمیتونستم ...
خیلی خسته بودم!
متوجه هیچی نبودم تا اینکه کارت اتاقو داد دستم...
تشکری کردم و سمت اتاقم پرواز کردم!
وارد اتاق شدم و بدون نگاه کردن به اجزای اتاق گرفتم خوابیدم...:)
_______________________
#ناشناس (ارسلان)
_ارسلان بجنب ! الان پروازت میپره!
+اومدم دیگه...
چمدون آخرو از صندوق درآوردم و سمت میلاد رفتم...
+چقد غر میزنی !
سمت فرودگاه حرکت کردیم و بعدازخدافظی و سفارش های من سوار هواپیما شدم ..
گوشیمو خاموش کردم که بعدازچنددیقه هواپیما بلند شد...
نگاهمو دوختم به آسمون..!
هرباری که میخواستم برم مشهد مامانمم میومد !
مامان کجایی؟
دلم برات خیلی تنگ شده !
برات سوغاتی چی بیارم سر خاکت؟
ازهمون تسبیح هایی که دوست داشتی؟
یا سوهان دوست داری؟
همون سوهان هایی که ظرفاشو به عنوان جای نخ وسوزن استفاده میکردی!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_192 میلاد: پاشو...پاشو خبر خوبی دارم برات! پتورو کشیدم رو سرم و گفتم؛ +
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_193
دستی به موهام کشیدم و زیرلب گفتم؛
+نمیگذرم ازت آرام...نمیگذرم!
____________________
#آرام
باصدای رعدو برق از خواب پریدم...
نگاهی به اتاق انداختم و تازه فهمیدم کجام..!
گوشیمو از کیفم درآوردم ...
ساعت ۳ ظهر بود!!!
در پنجره رو باز کردم...!
نفس عمیقی کشیدم و دستمو بردم جلو...
برخورد قطره های بارون به دستم ؛ حالمو زیر و رو کرد!
باد خنکی به صورتم خورد که عطسه ای کردم...
درو بستم و تلفنو برداشتم.
بدجور گشنم شده بود!
چندتا چیز میز سفارش دادم که بعد چنددیقه آوردن!
به پیتزای روبروم خیره شدم.
گشنم بود!!
اما میلم نمیکشید که بخورم!
بی میل گذاشتمش رو میز و لباسامو مرتب کردم..
کولمو برداشتم و از هتل زدم بیرون.
باید یه سرنخی پیدا میکردم !
باید پیداشون میکردم تا امشب!
نمیشد دست رو دست بزارم و تنبلی کنم!!
نشستم پشت رول که بارون شدت گرفت!
+شانس مارو نگاه توروقرآن!
پامو گذاشتم رو گاز و راه حرمو پیش گرفتم....
جاده رو به زور میدیدم!
باصدای پیامک گوشیم حواسم رفت سمت چراغ قرمز..
ایول..
گوشیمو برداشتم و پیامو باز کردم.
رادین .
_ماشین امانته!حواستو جمع کن نکوپونی اینور اونور!
بغض بدی گلومو گرفت!
چقدر سرد و خشک!
دنده رو عوض کردم و پامووگذاشتم رو گاز...
چراغ قرمزو رد کردم و تا تونستم گاز دادم!
امام رضا دارم دیوونه میشم!
راه درستو جلو پام بزار!
چیکار کنم ولم کنن؟
خسته ام!
بخدا خسته ام!
دلم تنگ شده!
چون قرار بود من الان کنار یارم باشم!
نه اینجوری!
ویلون و سرگردون تو کوچه و خیابونا!
دنبال یه خانواده !
اونم فقط برای دوکلوم حرف !
دلم داشت میترکید!
نمیدونستم باید کجا برم!
هرچند دلم فقط حرم میخواست!
ماشینو پارک کردم و وارد حیاط حرم شدم.
بعداز بازرسی کامل چادرمو سرم کردم...
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_210
_خدا لعنتتون کنه! گمشید!
زدیم زیر خنده که دستشو گرفت جلوی دماغش و سمت دسشویی دویید...
آرام: رادین چیشد !!! رادین !
_من گشنمه ! الان چی بخورم!
ضربه محکمی به در زد و جیغ زد:
_زهرمار! چیشدی!
جوابی دریافت نکرد که
اخم کرد و گفت:
_جناب هاشمی داداشم گشنشه!
+ها؟ آهان ...بله چشم !
_جناب!
برگشتم..
+جانم!
_سه تا فلافل! دوتا پیتزا.. دوتا نوشابع خانواده!
دستامو کردم تو جیبم و اخمی کردم:
+دست انداختین منو؟
رادین از دسشویی اومد بیرون و گفت:
_حامد داداش! به اسمت قسم گشنمه!
نگاه خیره ای به آرام انداخت و با حرص گفت:
_عوض اینکه اینجا وایستی بر و بر منو نگاه کنی یکم ناز کن آدمش کن به من احترام بزاره!
آرام: حامد برو شیکم اینو سیر کن این گشنش بشه کنترلش سخته !
زدیم زیر خنده که باشه ای گفتم و ازخونه زدم بیرون...
________________________
#آرام
حال قلبم خوب نبود!
درد بدی داشت ولی به روی خودم نمیاوردم!
بادیدن خونه ساده و شیک حامد حالم بهتر شد!
خجالت و استرس یه لحظه هم ولم نمیکرد!
ناراحت بودم ازینکه حرف عقد توی خونه حامد زده شد !
دوست داشتم تو خونه خودمون بیان و اونجا حرف بزنیم!
لبخندی رو لبم اومد ..
خوشحال بودم ازینکه بالاخره داریم به هم میرسیم!
تو دلم غوغا بود!
بعداز بیرون رفتن حامد با رادین تو پذیرایی نشستیم...
+یعنی تو همه جا باید آبروریزی کنی؟
_همه جا چیه خواهر من! خونه توئه دیگه!
+امروز به اندازه کافی حرصمو درآوردی رادین!یعنی دلم.میخاد خفت کنم!
خندید و آهی کشید..
_هعیییی....چ کنیم..
+رادین...!
دراز کشید رو مبل و هومی گفت.
+میگم...میگم حالا چکار کنیم!
_چیو!
+من و ...منو حامدو!
_هیچی...من و خانوادش ک راضی ایم! دل عروس خانوم هم که گیره!
میمونه یه عقد و عروسی...
که تا آخر ماه انجام میشه میرید سر خونه زندگیتون!
+فکر نمیکنی یکم داری تند میری؟ یواش یواش داداش!
_تو امر خیر نباید کند پیش رفت!
+منظورم این نیست! الان اینا توخونه حامد ازم خواستگاری کردن!
خب این خیلی زشته!
_نشنیدی گفتن چهارشنبه میان؟
+خب کجا بیان!
این همه راهو بیان تهران؟
اذیت میشن!
_فکرشو نکن...جور میکنم!
+چیو دقیقا ؟
_خونه !
سکوت کردم...
بدجور فکرم درگیر شده بود!
وضعیا مناسبی برای این کارا نبود!
اگر چیزی میگفتم فکرمیکردن راضی نیستم و حامد ناراحت میشد!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_219
#آرام
تقریبا یک هفته ای میشد که عقد کرده بودیم!
بعداز کلی بدو بدو و جر و بحث بالاخره با هم کنار اومدیم و برای یک هفته نزدیم تو سر و کله هم...
حامد کلی بهم رسیده بود!
کلی وسیله و لباس و...
حتی کلاس فن بیان هم ثبت نامم کرده بود! برای لکنتم!
لبخندی رو لبم اومد...
تواین چندروز حامد از فلش و اینجور چیزا هیچی نگفته بود!
انگار ک خیالش راحت شده باشه...یه همچین حالتی بود!
نگاهی به حلقه تو دستم انداختم..
لبخندی زدم و درآوردمش!
قلبم آروم بود!
به چیزایی ک فکر میکردم رسیده بودم!
حامد خیلی خوب خودشو بهم ثابت کرده بود!
میشد گفت بدجور وابسته ش شده بودم!
سرکار که میرفت نزدیک ده دفعه زنگ میزدم بهش!
اول زندگی خوب باهم راه اومده بودیم!
البته من راه اومدم!
چون نه عروسی خواستم..
نه خونه آنچنانی..
قرار بود امروز برگردیم تهران!
ساک آخریم رو گذاشتم دم اتاق..
داد زدم:
+حامد!! حامد بیا اینم ببر!
_وای توروقرآن بسه! مگه چقدر وسیله داری ! تو خودت چقدری که وسیله هات انقدره!
نرگس: های های ! با زن داداش من درست حرف بزنا!
بوسی براش فرستادم و گفتم:
+قربونت برم!
چشمکی زد ..
_حالا دارم برا جفتتون!
اهمی گفتم که حامد اومد ...
+مامان اینا کی میان؟
نرگس: والا اینا کار هرروزشونه! با بابام... میرن بازار حرم ! تا مغازه هارو خالی نکنن ول کن نیستن!
مخصوصا الان که دنبال انگشتر برای توئه!
_عهههههه ! نرگس !
نرگس: اوخ ببخشید داداش از دهنم در رفت!
+چی چی ؟ چی گفت؟
_هیچی هیچی!
+چرا چرا! حامد بگو دیگه!
نرگس: بابا این حامد نچسب به مامانم یه پولی رو داد گفت برات انگشتر عقیق بخرن !
_نرگس محوت میکنم !
لبخندی زدم و خیره شدم به حامد.
+انگشتر عقیق؟ برای ...برای من؟
نرگس: آره ! تو عمرش برای من همچین غلطی نکرده بود! حالا که زن گرفته میره عقیق میخره برا زنش ! اگگگگگ!
خندیدم و نشستم رو مبل..
حامد نشست روبروم و خواست سمت نرگس خیز برداره ک گفتم:
+صبر کن ! جواب منو ندادی ! براچی انقدر اذیتشون میکنی حامد! خب خودمون میگرفتیم دیگه! تو نمیدونی مامان کمر درد داره؟
نرگس: ادای این عروس خوبارو جلو من درنیار!
حامد سیب رو از تو ظرفش برداشت و پرت کرد سمتش..
قهقه ای زدم که جیغ زد...
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_224 دست و پام شل شد! افتادم روی تخت ..! _ارسلان! اونا خیلی زرنگ تر از م
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_225
#آرام
باصدازدنای حامد از خواپ پریدم..
+آخ...
_چیشد!
رگ گردنم و بدنم کلا گرفته بود !
+بدنم گرفته...اوووف.
_هرچی صدات زدم بیدار نشدی! بیا این ساندویچو بخور چندساعت دیگه میرسیم خونه!
نگاهی به ساعت دستم انداختم..
12:36 دقیقه.
پوفی کشیدم و گازی به ساندویچ زدم...
+رادین تهرانه؟
_نمیدونم! برادر توئه ازمن میپرسی؟
چشم غره ای بهش رفتم و حرصی گفتم:
+اذیتم نکن ! رادین تهرانه یا مشهد؟ بعد از عقد من یه بارم باهاش حرف نزدم حامد!
خندید و گفت:
_تهرانه...منتظر ماست!
دستامو کوبیدم به هم و بازوشو فشار دادم!
+وایییییی جدی میگی؟
دلم براش یذره شده ! اوخخخخخخخ بگردمممم!
_اها ... باشه.
نیشمو بستم و تکونی خوردم و برگشتم سمتش..
+حسودیت شد الان مثلا؟
نیم نگاهی انداخت و نگاهشو به جاده دوخت..
_نوچ...
+د آخه قربون آقاییم بشم که انقدر حسودههه!
انگشتشو روی لبش کشید تا خندش معلوم نشه..
+آرههه آره بخند خجالت نکش بی تربیت!
_بیخیال بابا ! تو الان اون نره غول رو ببینی همه چی یادت میره! اصن یادت میره که من شوهرتم!
+نره غول خودتی ! برو بابا ! اصن من قهرم!
زد کنار و پیاده شد..
توجهی نکردم که بعداز چنددیقه با صورت اخمالو و موهای بهم ریخته سوار شد..
سوالی نگاش کردم که توجهی نکرد و راه افتاد...
جدیده باز..
من باید ناز بکشم!
برو بابا...
دنده رو عوض کرد و باصدای مردونه گفت:
_همیشه اولویت زندگیت من نبودم!
فرمونو چرخوند و عصبی تر گفت:
_اون یالغوز همیشه جلوتر از منه!
اونو بیشتر دوسش داری!
جلو در خونه ای که تازه خریده بودیم پارک کرد..
_گمشو پایین!
اعصابمو ریختی بهم!
+ولی من شوخی کر..
_گفتم گمشو پایین!
با صدای دادش بغضی تو گلوم گیر کرد ...
پیاده شدم و کلیدو انداختم تو در!
حامد توی دو دیقه عوض شد !
رفتارش ازین رو به اون روشد!
باید میفهمیدم چخبره!
وارد حیاط شدم که دیدم پشت سرم داره میاد..
نگاهمو دوختم بهش و راه افتادم...
کلیدو انداختم تو در ..
درو باز کردم که با صدای ترکیدن بادکنک جیغ بنفشی کشیدم..
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_228 _هندونه خودتی زردک! +خجالت بکشید! عه! زردک خودتی! حامد: قربونت برم
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_229
بعداز یه ربع رادین اومد و نشست کنارم..
_سلام! چته تو ! ساعت ۷ صبحه ها!
+سلام ! کارم واجب بود!
_خب حالا بگو چیشده!
+رادین کی میری؟
_کجا؟
+آلمان!
_برای چهارشنبه بلیط پرواز دارم!
چطور؟
+آرامو چکار کنم!
_من که بهش گفتم ماموریت دارم ! توهم یه بهانه ای بیار!
سری تکون دادم ..
+میدونم! ولی ...
_ولی نداره! خودم باهاش حرف میزنم!
__________________
#آرام
تقریبا سه ماهی میشد که زندگیمون طبق روال پیش میرفت...
تنها چیزی که عادی نبود وابسته شدن من بود!
حامد یه مرد واقعی بود!
اونقدر بهش امید داشتم و دلمو بهش سپرده بودم که وابستش شدم!
روز به روز رفتارش بهتر و پخته تر میشد!
با نبود رادین خودشو خیلی خوب بهم ثابت کرد!
رادین نزدیک دوماه بود که رفته بود آلمان برای ماموریتش!
گاهی اوقات جواب تلفنامو نمیداد یا رد میکرد!
سراین موضوع چندین بار با حامد یا حتی خود رادین دعوام شده بود!
ملاقه رو برداشتم و خورشت قیمه آرام پزمو هم زدم...
سردرد وحشتناکی گرفتم که زیر گازو خاموش کردم و دراز کشیدم رو مبل...
تمام دل و رودم پیچیده بود به هم و مدام میخواستم بالا بیارم...!
حوصله قرص خوردنم نداشتم!
روسریمو برداشتم و بستم به سرم..
انگشتمو گاز گرفتم و چشمامو بستم...
گوشیمو برداشتم و شماره حامدو گرفتم..
+الو..
_جانم ؟ !
+سلام خوبی!؟
_خوبم تو خوبی؟
+کی میای پس عزیزم؟
_دلت برام تنگ شده نفس منن؟؟
+نه حالم بده !
با صدای جدی و نگران گفت:
_چیشده ارام !
+نه ولش کن هیچی!
لعنتی نثار خودم کردم...
نباید میگفتم!
چون حامد این چندروز کارای رادین روهم ب عهده گرفته بود و حسابی سرش شلوغ بود!
_الان میام!
گوشیو قطع کرد که نگاهی به ساعت انداختم...
یازده شب بود!!!
خواستم بلند شم اما سرگیجه امونم نداد!
نشستم وسرمو تکیه دادم به مبل ...
با صدای زنگ آیفون درو باز کردم..
سریع روسریو از سرم باز کردم تا بیشترازین نگران نشه.
_سلام ملکه من. چیشده؟
+سلام بیا تو...
کفشاشو درآورد و اومد داخل..
_حالت خوبه آرام؟ چرا رنگت پریده؟
+خو..خوبم چیزیم نیست!
خواست بغلم کنه که با عطر تنش که به دماغم خورد ؛ تمام محتویات معدم اومد بالا...
دستمو گرفتم جلو دهنم و سمت سرویس دوییدم...
درو بستم و صورتمو شستم...
سرگیجم بیشتر شده بود و نای راه رفتن نداشتم!
صدازدن و در زدن های حامد یه لحظه هم قطع نمیشد!
درو باز کردم که زیر بغلمو گرفت ...
_قربونت برم چیشده ! مریض شدی؟ غذا زیاد خوردی؟
تحمل بوی تن حامد برام غیرقابل تحمل بود.!
با روسری جلو دماغمو گرفتم و نشستم رو مبل...
خواست بیاد کنارم بشینه که جیغ زدم..:
+نیا جلو بو میدی !
_م...من؟؟
+آره نیا !
سرشو انداخت پایین و رفت آشپزخونه..
نفس عمیقی کشیدم و آرنجمو روی صورتم گذاشتم...
تحمل این حال و وضعیت برام سخت بود!
حالت تهوع و سرگیجه ای که داشتم ربط داشت به درد قفسه سینم!
که نفسمو بند آورده بود!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_240 نگاه کوتاهی انداخت و رفت رو تخت و وایستاد.. +این بچه بازیاچیه ! بیا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_241
#آرام
باصدازدنای حامد چادرمو سرم کردم ..
+اومدم حامد اومدم ! نکش خودتو!
رفتم پایین که حامد گفت:
_دیر شد آرام دیر شد! جواب محمدو خودت بده!
خندیدم که متوجه عصبی بودنش شدم...
نشستم توماشین و حامد بعداز چنددیقه اومد و نشست پشت رول...
نگاه کوتاهی بهش انداختم ک راه افتاد....
استرس و اضطراب امونمو بریده بود!
ازروزی که از بیمارستان مرخص شدم دل دردم خوب نشده بود!...
میترسیدم قرص بخورم !
به حامد هم چیزی نگفتم تا نگران نشه!
این دوسه روز کلی بهم استرس وارد شد!!!
نمیدونستم...
اینکه استرسم دقیقا از چی بود!
شاید بخاطر ماموریتی که نمیدونستم چیه ؛ بود..
یا شاید هم فکر کردن ب رادین و وضعیتش !!!!
از طرف دیگه ، ترسم بیشتر از قبل شده بود!
میترسیدم که حامدو از دست بدم!
اون عوضی خیلی عوضی ترازاین حرفاست!
_آرام؟
+ب...ب..بله؟!
لعنت به این لکنت!
حامد اخمی کرد و گفت؛
_چرا تو فکری؟
+ه..هیچی!
_باشه!
بعداز چنددیقه رسیدیم ...
_آرام خوب حواستو جمع کن! ریز به ریز حرفاشونو به ذهنت بسپار اوکی؟
سری تکون دادم و وارد اتاقی شدیم که حامد میگفت اتاق آقامحمده.
سلامی کردم و به گفته آقامحمد نشستم رو صندلی...
_حامد جان شما برو دنبال رادین ...
_چشم آقا..همون نخود سیاه خودمون؟
_آفرین حامد...برو!
سرمو انداختم پایین تا خندم معلوم نشه...
حامد رفت که آقامحمد شروع ب صحبت کرد...
_خب خانوم مستوفی خوبید؟
+ب..بله ممنونم !
دستاشو به هم قفل کرد و خیره شد بهم...
حواسمو جم کردم...
_خانوم مستوفی! ما برای شما یه ماموریت حساس داریم!
خیلی حساس!
+ب..بله حامد و رادین گفتن بهم!
_خب...دلیل اینکه شمارو برای این ماموریت انتخاب کردیم ، شناسایی شدن حامد و رادین توسط سوژه هاست!
+شناسایی شدن!!!؟؟؟؟؟؟
سری تکون داد و گفت:
_بله ! تمام بچه ها دقیقا تو تایم مهمونی مسئول کارای مهم ان!
شنود و دوربین مجهزه ! وارد پذیرایی میشید!
بعداز شناسایی چهره مهمونا سریع میاید بیرون!
همین!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_245 ترحم وار خیره شد بهم و برگشت سمت حامد... نگاهمو دوختم به دل جاده و
{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_246
#آرام
باصدای در از خواب پریدم...
درد وحشتناکی تو سرم پیچید که چشمامو بستم...
آبی به دست و صورتم زدم و رفتم پایین ..
ساعت ۱۱ شب بود و حامد جلوی گاز درحال سیرکردن خودش بود...
+اهم. . . صدام میزدی میومدم ...یه چی درست می...میکردم میخوردیم!
نیم نگاهی انداخت و لقمه نون پنیر رو تو دهنش گذاشت...
بغض کردم و نشستم رو صندلی...
خیره شدم به شونه های مردونش...!
زندگیمون ازهم پاچیده شده بود!
حتی به زور نگام میکرد!
مگه من بچه رو کشتم؟
مگه من بچه دوست نداشتم؟
لبمو گاز گرفتم تا هق نزنم...
خسته بودم!
از روزای تکراری!
باهم حرف نمیزدیم!
همو به زور تحمل میکردیم و حتی نگاهامونم زورکی بود!
من این حامدو دوست نداشتم!
این حامد همون حامد شوخ و خوش اخلاق و بامعرفت نبود!.
زمین تا آسمون فرق کرده بود!
فکرکردن به اینکه فقط بخاطر بچه بامن ازدواج کرده حالمو بد میکنه!
چیزی به غیر ازین هم نمیتونه باشه!
از روز سقط بچه تا همین لحظه حتی یه بارم حالمو نپرسیده بود!
دلم تنگ شده بود!
برای شوخی هاش !
برای سربه سر گذاشتناش!
غیرتی شدناش!
عصبی شدناش!
کله شق بازیاش!
محبت کردنا و انگیزه دادناش!
دلم پر بود ازش!
همه چیو اول زندگی ازم گرفت!
تموم شرطایی که روز عقد گذاشته بودم یادش رفت!
به همین زودی!
گفته بودم با بی توجهی و بی معرفتی دلم میشکنه!
به رادین گفته بودم کارای ماموریت رو انجام بده تا بیشتر ازین دلشو نزدم!
عزممو جذب کرده بودم تا پته باند ارسلان رو بریزم رو آب!
رادین میگفت حامد مخالفت جدی با تصمیم من کرده بود!
اما من توجهی نکردم و تموم سعیمو کردم تا سریع کارا پیش بره!
دو روز دیگه مونده تا ماموریت!
هیچ انگیزه و ذوق و استرسی نداشتم!
تموم فکر و ذکرم شده بود حامد!
پنیر رو داخل یخچال گذاشت و خواست بره که گفتم:
+حامد چته ! چرا انقدر سرد شدی!؟
مگه من اون طفل معصوم رو سقط کردم؟
قسمت نبود!!
پوزخندی زد و برگشت سمتم:
_اوو! جدی میگی؟ قسمت نبوده؟
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_255 #فلش_بک_به_حال رسول: بیا رادین! فقط جان جدت بیخیال من شو دیگه! با ص
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_256
#آرام
باصدای مداوم و محکم در ازخواب پریدم...
تواین دوسه هفته اونقدر چاق شده بودم که نمیتونستم تکون بخورم!
بعداز سقط بچه همه چی بدنم به هم ریخته بود!
صدای تق تق در یه لحظه هم قطع نمیشد ...
آدم تو این هتل آرامش نداره!
+اومدم! دربه در شده آدم نیستی اینجوری در می...
با دیدن حامد دستم رو در خشک شد...
ازچشماش آتیش میبارید!
+براچی اوم...
با دستی که رو صورتم فرود اومد ،
حرفم تو دهنم موند..!
با هلی که بهم داد وسط اتاق افتادم...
حرصی در اتاقو بست و دندون قروچه ای کرد:
_بهت گفته بودم اگه رادین یه کلمه از حرف و دعوامون چیزی بفهمه حسابت بامنه!
بهم نزدیک شد که خودمو کشیدم عقب...
_الانم اومدم برای حسابرسی!
با یه حرکت بلندم کرد و تکیه م داد به دیوار...
دستشو سمت گلوم برد و فشار داد...
لال شده بودم!
من همون دختری بودم که زیر بار حرف زور نمیرفت!
همون دختر گستاخ و لجبازی که حقشو میگرفت!
پس چرا الان تموم قدرتم تو چشمام بود؟
چشمایی که فقط توانایی خیره شدن به حامد رو داشت!
راه گلوم بسته شده بود!
انگار تو کابوس نقش بازی میکردم!
همون کابوسایی که وقتی میخای جیغ بزنی صدات درنمیاد!
دستشو چنگ میزدم و با چشمام التماسش میکردم!
اما هیچ فایده ای نداشت!
قصد جون منو کرده بود و خون جلوی چشماشو گرفته بود!
چشمام تو باتلاق سیاه رنگی افتاده بود و هیچ جارو نمیدیدم!
بیخیال دست و پا زدن شدم و چشمامو بستم...
با پرت شدن حامد به سمت عقب ، روی زمین افتادم...
سرفم بند نمیومد...
دستمو به گلوم گرفتم که با داد رادین جون به تنم برگشت...
_ تف تو غیرت نداشتت! جنازتو میندازم حامد !
با جیغ و داد های مدیر هتل و بقیه کسایی که ریخته بودن تو اتاق خودمو به تخت رسوندم...
خواستم بلند شم اما سرگیجه و سستی پاهام اجازه نمیداد!
+ر...رادین!
با اومدن رادین تونستم رو تخت بشینم...
_آرام منو نگاه کن! آرام خوبی!؟
خواستم چیزی بگم که گلدونی رو سر رادین شکسته شد !
حامد:بی پد*ر مادر ! اینم جوابت!
با افتادن رادین روی زمین جیغی کشیدم:
+رادین ! رادیییین!
______________
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_264
#آرام
با تیر کشیدن زیر دلم به خودم اومدم...
سنگینی جسمم کلافم کرده بود!
حتی نمیتونستم تکون بخورم!
اونقدر از جونم سیر شده بودم که حتی پیگیر شکم برآمده م که بعدار سقط اینجوری شده بود ، نبودم!
ترسیده بودم و حتی به رادین هم چیزی نگفتم...
دروغ چرا...
دوست داشتم لحظه های زندگیم زودتر به پایان برسه !
چرا ک... نه حامدی وجود داشت ...
و نه عشق و عاشقی!.
دلم به بچه ای خوش بود که دوروزه با اومدنش شد تموم امیدم!
زندگیمون روبه راه شد و تموم مشکلامون حل شد !
اما با رفتنش...
خیره شدم به ماشین هایی که سرعت بالای ۸۰ تا داشتن و تو دوثانیه از دیدم محو میشدن...
#فلش_بک_به_گذشته
+حامد؟
_جوووون.
+مرض!
زدیم زیر خنده که گفتم:
+اسم پسر هم وزن اسم خودم انتخاب کردی ؟
_چرا باید اسم دختر هم وزن اسم تو پیدا کنم؟
+عزیزم من گفتم پسر نه دختر!
_کر نیستم شنفتم.
+کری وگرنه اسم پسر انتخاب میکردی!
_اسم دختر...اوممم...
+باز گفتی دختر!
_چون من دختر دوست دارم!
+ولی من پسر میخام!
_مهم نیس تو چی میخای!
+یعنی چی؟
_چون من دختر میخام!
+مهم نیست...من حس میکنم بچم پسره!
دراز کشید رو مبل و ساعد دستشو رو چشماش گذاشت...
_پس من نمیخامش!
+انقدر منو حرص نده !
بچت کج و کوله میشه!
_نه بچم شبیه باباش میشه خیالم راحته!
جیغی زدم و بالشتو پرت کردم سمتش..
+کثافط بز!
خنده مردونه ای کرد و سرشو روی پاهام گذاشت...
خیره شد بهم و باذوق گفت:
_شوخی کردم!
دختر دوست دارم ...
چون یکی مثل خودت اما کوچیک شدش قراره ناز کنه .. دلبری کنه!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_281 +بعداز فوت حاجی و معصومه خانوم....رادین روز به روز ازمن دور میشد! ه
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_282
#آرام
سوزش چشمام بدجوری رومخم بود..
چشمامو باز کردم و نگاهی به سرم تو دستم انداختم!
انقدر سرم زده بودم دستم کبود شده بود!
حتی پرستارا و دکترای بیمارستان هم منو مث کف دست میشناختن!
خودمو کشوندم بالا تا دید م نسبت به اتاق بهتر بشه...
سردردم آرومتر شده بود و گویی فقط دوای دردهام بوییدن عطر حامد بود! دستمو رو شکمم گذاشتم...
این درد بی درمون چیه تو وجود من؟
هرزگاهی دل درد شدید میگرفتم و وجودم تکون میخورد !
اما اونقدر از خودم و حامد و رادین ناامید بودم که پیگیر دردم نبودم!
بزار هرچی میخواد بشه ، بشه!
_آرام خوبی؟
باصدای رادین نگاهمو دوختم بهش و لبخندی زدم..
+سلام ! آره خوبم!
نزدیک تر شد و باصدایی که سعی داشت کنترلش کنه گفت:
_چقدر بهت گفتم گمشو بیا خونه خودمون!
گوش نکردی!
آرام این مرتیکه هیولا شده!
چرا لجبازی میکنی!؟
خونسردی من آتیش درونش رو شعله ور میکرد!
چی میگفتم؟
اصلا چی داشتم که بگم؟
میگفتم بفهم ! خواهرت عاشق همون هیولا شده؟
میگفتم تشنه عطر تن همون هیولا ام؟
نه ..!
من خونسرد تر از این حرفا شده بودم!
آغوشش کار خودشو کرده بود!
آتیشی که تو جونم افتاده بود رو خاموش کرده بود و آروم شده بودم!
_چرا هیچی نمیگی !
دستی به موهاش کشید و دستاشو به میله های تخت گرفت..
_مرخص ک شدی میبرمت خونه خودمون...!
+باشه !
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_293 #فلش_بک_بهحال باصدای زنگ آیفون از قله افکارم پرت شدم ... درو برای
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_294
#چهارهفته_بعد
#آرام
دستی روی شکمم کشیدم و لبخندی به برگه سونو انداختم!
بچم دختر بود و تمام ذوقم رو توی اتاقم خالی میکردم!!
رادین تموم اتاق من حتی اتاق خودشو از سیسمونی و اسباب بازی و لباس و... پر کرده بود !
حس میکردم ...
ترحمی که بهم میکرد رو حس میکردم!
دلش میسوخت که زندگیم ازهم پاشیده شد و بجای خودش باید حامد سیسمونی میخرید !
نزدیک سه چهار هفته بود که ندیده بودمش !
دلم براش تنگ شده بود؟!
نمیدونم !
اما هرچی که بود ؛ دلم رو داشت میترکوند!
دراز کشیدم رو تخت و که ماموریت ذهنمو سمت خودش کشوند.
نگاهی به تقویم گوشیم انداختم...
تقریبا ۴ روز دیگه باید میرفتم و نه حامد از وجود بچه خبر داشت و نه آقامحمد !
اگه میفهمیدن نمیزاشتن برم !
ولی ...
پنهون کاری نمیشد کرد !
گیرم که نگم بهشون!
شکم براومدم رو چکارش کنم؟
قربون صدقه ای رفتم و زیرلب گفتم:
+تابان مامان ! غصه نخوریا !
بابایی اونقدرا هم بد نیست !
نامرد نیست !
قبل از رفتنمون میاد عذرخواهی میکنه !
میبینیش!
_آرام ؟
باصدای رادین دستی به صورتم کشیدم و به زور بلند شدم !
شکمم خیلی ضایع بود و حتی نشست و برخاست برام مثل جابه جا کردن کوه بود ...همونقدر سخت و عذاب آور...
+هان ؟
_من رفتم...
+کجا؟
چشم غره ای رفت :
_میرم سرکار !
+نمیشه نری؟
لبخند محوی زد و درحالی که جوراباشو پاش میکرد گفت:
_چرا ؟ دلت برام تنگ میشه؟
+متاسفانه سطح رویاهات بالاست...
سری به حالت تاسف تکون داد و بلند شد...
_پس خدافظ!
+تواین چهارروز باقی مونده من میرم !
سوالی برگشت و منتظر بقیه حرفم موند :
+میرم پیش نرگس اینا !
_اگر دلت برای دکتر و بیمارستان و کوفت و زهرمار تنگ شده حتما برو !
+رادین ! دارم جدی حرف میزنم !
_منم دارم جدی حرف میزنم !
تو فکر کردی بری اونجا میگن آخییییی نگا پسرمون چه بلایی سر دخترکم آورده !؟ طرف تورو میگیرن؟ نه عزیز من ! ازین خبرا نیست !
بری اونجا اولین کاری ک میکنن اینه اول به حامد میگن بچه تو شکمت زنده ست !
حالتو بدتر نکن !
بشین من دوسه ساعت دیگه برمیگردم!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_294 #چهارهفته_بعد #آرام دستی روی شکمم کشیدم و لبخندی به برگه سونو اندا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_295
کیفمو از روی جاکفشی برداشتم و اخمی کردم !
+گفتم که ! من میرم.!
_آرام !
دستی رو موهاش کشید و روشو برگردوند!
_کارای طلاقت داره انجام میشه !
و تو هیچ صنمی با اونا نداری !
حق هم نداری بری !!!!
کیفمو گذاشتم سرجاش و نشستم رو مبل..
+اوکی ! به سلامت !
سوالی بهم خیره شد که دراز کشیدم ..
بعداز چنددیقه رفت...
کم آورده بودم...!
اونقدر خسته بودم که فقط خدا میدونست و بس!
حوصله بحث و دعوای جدید رو نداشتم!
نقطه ضعفم دست رادین بود !
طلاق !
کلمه ی عمیقی که وجودمو به آتیش میکشید!
دلم هر لحظه به لحظه بیشتر پر میکشید برای دیدنش!
چیکار میکردم؟!
به سرم زده بود زنگ بزنم !
اما...
این آدم همونی بود که هزارتا تهمت و انگ زد!
چقدر باحال بود !
من و حامد اونقدر عاشق هم بودیم که دنیا به گرد پامون نمیرسید!
اما حالا...!:)
نیشم باز شد و قه قه ای زدم !
دیوونه شده بودم!
دیوونه اصیل!
قطره اشکی از گونم چکید که پسش زدم...!
حالم بهم میخورد از کار تکراری!
از گریه کردن!
با درد پهلوم بلند شدم و سمت اتاقم رفتم...
به تاج تخت تکیه دادم که خوابم برد...
~
#روز_ماموریت
#آرام
نگاه اشکیمو به آقا محمد دوختم...
+آقای حسنی ! بخدا هیچ اتفاقی نمیوفته !
_خانوم محترم ! عد روز ماموریت باید بفهمم که شما توانایی رفتن به ماموریتو ندارید؟
رادین: آقا !؟ ببخشید...اما حامد لطفا چیزی نفهمه!
_یعنی چی؟ منظورتون چیه؟
سرمو انداختم پایین ...
+آقامحمد...منو اقای هاشمی داریم ازهم جدامیشیم!
لطفا بهشون نگید !
_مگه بچه شما ....
رادین وسط حرفش پرید :
_نه آقا! تشخیص دکتر اشتباه بوده!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_302 هقی زدم و ماشینو نگه داشتم... نباید دور میشدم زیاد ... حامد چکار کر
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_303
کاش میشد برای لحظه ای، زندگی به دلخواه خودمان بود !
کاش میشد زود دیر نمیشد !
برای عذر خواهی !
برای پشیمانی !
اما صدحیف ...
صدحیف که این کاش ها فقط کاش اند !
حقیقت نیستند !
و نمیشود آنهارا حقیقی کرد !...
__________________
#آرام
نشسته بودم تو ماشین و گوش سپرده بودم به حرفای آقا محمد !
_متوجه شدی آرام خانوم؟
بی حواس سری تکون دادم ...
+ب...بله بله !
_خب... برید به سلامت !
ایندفه کلا پنجاه متر با خونه سوژه فاصله داشتیم!
نگاهی به رادین انداختم و سرمو انداختم پایین..
_علی ... علی بیا !
باآوردن اسم علی ، ابروهای حامد به هم قفل شد!
دل خوشی ازش نداشت!
اما ...
مهم نبود!
توجهی نکردم و از ماشین همراه علی پیاده شدم !
دستی به لباسام کشیدم و اکسیژن رو وارد ریه هام کردم...
اونقدر غرق افکارم بودم که خداحافظی با رادین و بچه ها به کل یادم رفت !
_آرام خانوم ! سوار شید !
با تعجب به علی خیره شدم ...
سوار شاسی بلند مشکی که گفت ؛ شدم و به پنج دیقه نکشید که وارد خونه یا بهتره بگم قصر سوژه شدیم!
اونطور که آقامحمد میگفت حدادی یکی از بزرگترین قاچاقچی های خاورمیانهبود!
با حرفاو اطلاعاتی که بچه ها توی جلسه ، یکی یکی ارائه میدادن ، هرلحظه میزان تعجبم بیشتر میشد!
مخصوصا همونجایی که داوود میگفت:
تقریبا سه چهار تا زن داشته و از هرکدوم سه تا بچه داشته !
هرکدوم از بچه هاش توی کشور های مختلفی مشغول کارن و میلیاردی درآمد دارن!
البته کار بچه هاش هم به کار باباشون بی ربط نیس...!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_311 #رادین دادی زدم که با صدای شلیک گلوله نفسم بند اومد ! حامد : لعنت
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_312
_رادین ! رادین دوربینا غیرفعاله!
+رس...رسول !!!
نفس پردردی کشیدم و
دستمو رو دندم گذاشتم ...
تیر بدی میکشید و نفسمو میگرفت !!!
متوجه هیچی نبودم و لحظه به لحظه ، اطراف گنگ تر میشد برام !
باداد فرشید دستام ول شد و
آروم چشمامو بستم ...
_رادین !!! رادین بلند شو !!! چته رادین !!!
علاقم نسبت به خواب زیاد شده بود
و مقاومت دربرابر خوابیدن بی فایده بود !!
نفسمو حبس کردم
که سیاهی مطلق منو به آغوش کشید ... ؛)
______________________
#آرام
باصدای بسته شدن در ،
چشمامو بازکردم ...
کمرم از شدت سوزش و درد،
اشکمو درآورده بود و نمیتونستم تکون بخورم !
_سلام خانم !!
باصدای دختر بچه پونزده _ شونزده ساله ،
تازه متوجه موقعیتم شدم !
یه اتاق خالی که تنها من و دختره و تخت و یه چوب لباسی که سرم بهش آویزون بود ،
وجود داشت !!!
تمام اتفاقات مثل پتکی توی سرم خورد !
چندروز اینجا بودم و
از همه چی غافل بودم؟؟؟
رادین چکار میکرد؟
بغض راه نفسمو بست و
تموم غم عالم رو دلم نشست !
+اینجا چ..چه قبرستونیه دیگه !!!
هقی زدم که پهلوم تیری کشید ..
+گفتم اینجا کجاست ! لالی حرف بزنی؟
سرشو پایین انداخت و
بدونحرف ، از اتاق رفت ...!
لبمو گاز گرفتم و ب سختی روتخت نشستم ...
سرمو ازتو دستم کندم که خون کوچیک و کمی ،
رو دستم نقش بست .
با باز شدن وحشیانه در ،
قلبم از جا کنده شد!
+چته وحشی ! ارث پ...پدرتو میخوای مگه!
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_322 ولو شد رو مبل و خیره شد به سقف ! نشستم روبروش و عصبی گفتم ...: +این
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_323
#آرام
باحس راه رفتن چیزی روی دستم ؛ سریع بلند شدم که دیدم خدمتکار عمارته !
+چی میخوای دخترجون؟
سری به علامت هیچی تکون داد که گفتم:
+بیا بشین کنارم ..!
با ترس نشست روبروم ..
+اسمت چیه دخترخوشگل؟
_م..ماهک !
+چ...چه اسم زیبایی ...
معنی اسمتو میدونی؟
_ن...نه خانوم!!
+ماهک یعنی ماه کوچیک !!
"الف" و "ک" ای که به ماه چسبیده نشونه دوست داشتنی بودنه !
که خیلی با چهرت تطابق داره !
جمع شد تو خودش و گفت:
_ممنون خانوم ! لطف دارین !
چهره ساده و ملیحی داشت که به زیباییش افزوده شده بود...!
+مامانت هم اینجا کار میکنه؟
_ن...نه خانوم ! مادرم خیلی ازمن دوره !
+چرا؟
نگاه استرس بارشو به در دوخت که لبخندی زدم...!
درو قفل کردم و برگشتم سر جام...
+خب عزیزم... میشنوم!
_راستش حاج حسین تموم تلاششو کرد که منو به عقد آقاارسلان دربیاره !
با شنیدن این جمله ؛ ابروهام بالا رفت !
چیزی نگفتم که ادامه داد..:
_خب منم ۱۵ سال بیشتر ندارم !...
بخاطر همین پدرم مخالفت کرد ...!
اما ارباب نقطه ضعف رعیتی هارو از حفظه !
+ا...ارباب؟
_اوهوم !
+ب..ببین من گیج شدم !
میشه بیشتر توضیح بدی؟
نگران هیچی نباش !
همه حرفات همینجا خاک میشه !
_خانوم قول میدید دیگه؟
+آره عزیزم !قول!
_خب باشه ...
حاج حسین پدر آقا ارسلانه ...
که ارباب روستامونه !
+روستاتون؟
ینی...اینجا؟
_آره دیگه !
روستای آلاشت !
حرفاش باورنکردنی بود!
+یعنی الان ما شمالیم!!!!! مازندران؟؟
_بله خانوم ! خوش اومدید!
+یاخدا !!!
سرمو تو دستام گرفتم که صدای لرزونش بلند شد:
_خانوم؟ چیشد؟؟؟
+هیچی تو ادامه بده!
_بعداز فوت همسر حاج حسین ؛ آقا ارسلان بدجور افسردگی گرفت ...
طوری که طرف هیچکس نمیرفت و حرف نمیزد !
برای همین حاج حسین که از قبل منو توی زمین پدرم که کار میکردم، دیده بود ؛ خواستگاری کرد !
پدر و مادرم خیلی مقاومت کردن !
آهی کشید که تو چشماش اشک جمع شد :
_اما ارباب درکمال بی رحمی گفت که یا من بیام عمارت کار کنم ... یا مارو از روستا میندازه بیرون و زمینمونو ازمون میگیره !
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_331 خیره شده بودم بهش و جون از بدنم رفته بود .! +د...داوود !!! دستمو ب
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_332
#آرام
_یعنی چی که حالش خوب نیست !
به قرآن مجید اگه بلایی سرش بیاد ، دودمانتو به باد میدم منیژه !!
-آقا رحم کنید به بچه هام ! به خدا کاری از دست من برنمیاد !
بیماری قلبی دارن !
وضع قلبشون اصلا خوب نیست !
اگه دوباره ازهوش برن ، ممکنه بچشون هم ..
_هییش !!!
اخم کوچیکی کردم و تکونی خوردم ..
حرفهای زنه برام دردناک بود و از خواب عمیق، بیدارم کرد !
ارسلان حرفش رو قطع کرد و اومد سمتم !
حالت تهوع بدی داشتم و سردرد امونمو بریده بود !
_داری میمیری ولی دست ازین کارات برنمیداری!!
زبونم بند اومده بود و انگار تموم دهنم پر بود و راه گلوم بسته شده بود !
بیخیال جواب دادنش شدم و چشمامو بیحال بستم.!
پوف کلافه ای کشید که صدای رومخش دراومد :
_برو منیژه ! اون دختره یتیم رو هم از عمارت من پرتش کن بیرون ! نبینمش !!
با یادآوری ماهک سریع نشستم رو تخت و توجهی به درد بدنم نکردم !!!
+صبر کن !
ارسلان کلافه برگشت که چشم دوختم بهش !
+یه تار مو از سر اون دختر کم بشه با من طرفی !
اخم غلیظی کرد ..
_منیژه بیرون !
+دو...دوباره بگم؟
منیژه دستاشو به هم قفل کرده بود و مثل بید میلرزید !!
ارسلان سمتم خیز برداشت و اومد کنارم !!
خم شد کنار گوشم و لب زد:
_دلت تنگ شده برای شکنجه؟ ایندفه به بچت هم رحم نمیکنم ها !!
پوزخندی زدم و نزدیکش شدم ..
+توهم فکر نکنم دلت بخواد همه از گندکاریآت باخبر بشن !؟
قاچاق دخترو .. قتل های زنجیره ای و ...
بازم بگم ؟
البته ..
نیشخندمو پررنگ تر کردم !
+نیازی به گفتن هم نیس !
هرکی بایه بار نشست و برخاست باتو ؛ متوجه ذات کثیفت میشه !
عصبی بود و از شدت حرص نفساش تند شده بود!
قرمزی صورتش لبخندی رو لبم آورد که کفری داد زد:
_منیژه !
دختره رو بیارش اینجا !
-چشم آقا !
منیژه توی یک ثانیه از اتاق رفت که ارسلان برگشت سمتم !
نزدیکشدنش ، تک تک سلولام رو قلقک میداد !
ترسیده بودم !
اما مگه میتونستم پوزخندمو از گوشه لبم پاک کنم؟!
تمام عصبانیتش ختم میشد به همین پوزخند !
فاصله مون دوسانت هم نبود !
_ فعلا کاری بهت ندارم آرام !
اما اینو بدون !
بخوای غلط اضافه کنی ، به قرآن بهت رحم نمیکنم !
چشممو روی تموم احساسات و آرزوهام میبندم !
اگه میبینی کاری بهت ندارم فقط بخاطر بچه ایه که تو شکمته!
فکرنکنم دلت بخواد که بچت بمیره؟
دندونامو روهم فشردم تا بغضم نشکنه !
چی میگفت؟
با احساسات یه مادر بازی میکرد؟