.️دلـاࢪامــ|ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ.
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_245 ترحم وار خیره شد بهم و برگشت سمت حامد... نگاهمو دوختم به دل جاده و
{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_246
#آرام
باصدای در از خواب پریدم...
درد وحشتناکی تو سرم پیچید که چشمامو بستم...
آبی به دست و صورتم زدم و رفتم پایین ..
ساعت ۱۱ شب بود و حامد جلوی گاز درحال سیرکردن خودش بود...
+اهم. . . صدام میزدی میومدم ...یه چی درست می...میکردم میخوردیم!
نیم نگاهی انداخت و لقمه نون پنیر رو تو دهنش گذاشت...
بغض کردم و نشستم رو صندلی...
خیره شدم به شونه های مردونش...!
زندگیمون ازهم پاچیده شده بود!
حتی به زور نگام میکرد!
مگه من بچه رو کشتم؟
مگه من بچه دوست نداشتم؟
لبمو گاز گرفتم تا هق نزنم...
خسته بودم!
از روزای تکراری!
باهم حرف نمیزدیم!
همو به زور تحمل میکردیم و حتی نگاهامونم زورکی بود!
من این حامدو دوست نداشتم!
این حامد همون حامد شوخ و خوش اخلاق و بامعرفت نبود!.
زمین تا آسمون فرق کرده بود!
فکرکردن به اینکه فقط بخاطر بچه بامن ازدواج کرده حالمو بد میکنه!
چیزی به غیر ازین هم نمیتونه باشه!
از روز سقط بچه تا همین لحظه حتی یه بارم حالمو نپرسیده بود!
دلم تنگ شده بود!
برای شوخی هاش !
برای سربه سر گذاشتناش!
غیرتی شدناش!
عصبی شدناش!
کله شق بازیاش!
محبت کردنا و انگیزه دادناش!
دلم پر بود ازش!
همه چیو اول زندگی ازم گرفت!
تموم شرطایی که روز عقد گذاشته بودم یادش رفت!
به همین زودی!
گفته بودم با بی توجهی و بی معرفتی دلم میشکنه!
به رادین گفته بودم کارای ماموریت رو انجام بده تا بیشتر ازین دلشو نزدم!
عزممو جذب کرده بودم تا پته باند ارسلان رو بریزم رو آب!
رادین میگفت حامد مخالفت جدی با تصمیم من کرده بود!
اما من توجهی نکردم و تموم سعیمو کردم تا سریع کارا پیش بره!
دو روز دیگه مونده تا ماموریت!
هیچ انگیزه و ذوق و استرسی نداشتم!
تموم فکر و ذکرم شده بود حامد!
پنیر رو داخل یخچال گذاشت و خواست بره که گفتم:
+حامد چته ! چرا انقدر سرد شدی!؟
مگه من اون طفل معصوم رو سقط کردم؟
قسمت نبود!!
پوزخندی زد و برگشت سمتم:
_اوو! جدی میگی؟ قسمت نبوده؟