" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_171 #حامد از عصبانیت نمیدونستم چکار کنم! دلم میخواست آرامو.. هوف کلافه
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_172
تو چشمام خیره شد و پیاده شد..
پیاده شدم و داد زدم:
+رادین صبر کن !
درماشینو کوبوندم و روبروش وایستادم.
+حق نداری دراین مورد دخالت کنی! این بستگی به آرام داره که منو میخاد یا نه!
پوزخندی زد و دست به سینه وایستاد:
_اتفاقا خودش اینو بهم گفت!...گفت نمیخامش! از چشمم افتاده...اگه تونستی از دلش دربیاری من حرفی ندارم!
سرم تیری کشید که اخمی کردم..
پوزخند غلیظی زد و رفت..
دستمو گرفتم به ماشین..
آرام منو نمیخاد؟
سوار ماشین شدم و پامو گذاشتم رو گاز...
قهقه ای زدم و دنده رو عوض کردم...
باد تندی که به صورتم میخوردحرصمو درمیاورد ..
خندیدم و سرعتمو بیشتر کردم...
صدای زنگ گوشیم رفت رومخم..
برگشتم و گوشیمو برداشتم..
خاموشش کردم و خندیدم..
پرتش کردم صندلی عقب که افتاد پایین...
فرمونو بایه دست گرفتم و خم شدم سمت عقب که بوق یکسره تریلی گوشمو پرکرد ..
درد بدی تو بدنم پیچید ..
چشمامو به زور باز نگه داشتم..
گوشام جز صدای داد و بیداد مردم چیزی نمیشنید...
سرم تیری کشید که چشمامو بستم و سیاهی مطلق...
....................
#آرام
تو آشپزخونه بودم که گوشی رادین زنگ خورد...
رادین نگاهی بهم انداخت و رفت بیرون...
آیفون رو برداشتم و آروم گذاشتم رو گوشم...
ماشینش قشنگ روبروی آیفون بود...
سوار ماشین شد و بعد ۵ دیقه حرصی پیاده شد..
آیفونو نزدیک گوشم کردم که صداشون به گوشم خورد...
با داد حامد پرده گوشم پارع شد...!
_رادین صبر کن!
حق نداری دراین مورد دخالت کنی! این بستگی به آرام داره که منو میخاد یا نه!
رادین نیشخندی زد و گفت:
_اتفاقا خودش اینو بهم گفت! گفت نمیخامش!از چشمم افتاده!اگه تونستی از دلش دربیاری من حرفی ندارم!!
۲۴ مرداد ۱۴۰۳