♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_51 سعی کردم صدام نلرزه... خواست بره که صداش زدم...: +وایسا! بلندشدم...
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_52
نشستم و توخودم جمع شدم!
سرمو تکیه دادم به دیوار ...
دلم برای رادین تنگ شده بود!
برای سیلی زدناش!
برای عصبانیتش!
برای سربه سر گذاشتناش!
برای غرزدناش!
برای خنده هاش!
حاضربودم ۱۰۰۰۰۰۰ تا سیلی ازرادین بخورم ولی پام به اینجا باز نشه!
استرس و ترس تموم جونمو غارت کرده بود.....
ترس ازدست دادن پاره تنم!
ترس ازدست دادن پشتوانم!
تموم امیدم برای زندگی رادین بود!
شاید چون ته تغاری بودم انقدر حساسم...
اره! بخاطر همینه! اگر حساس نبودم و بخاطریه سیلی و دعوای کوچیک از خونه نمیزدم بیرون الان با جون منو داداشم بازی نمیشد!
چرا جلوش واینستادم؟
یه دختر بلبل زبون که توی بحثا کم نمیاورد الان تبدیل شده به یه دختر ترسو و ساکت !
ترسیدم! ازاینکه عصبانیتش برابر بشه با ازدست دادن را...
با پیچیدن طعم خون تو دهنم رشته افکارم پاره شد.....
دستمال کاغذی که تو جیبم بود رو گذاشتم کنار لبم...
بدجور زد...
لبم پاره شده بود...
دراز کشیدم و تو خودم جمع شدم..
بدجور سردم بود...
نمیدونم چقدر گریه کردم که خوابم برد......
~~~~~~~~~~~~~~~~
|#رادین|
ساعت ۱۱ شب بود و من و حامد دیوونه شده بودیم....
+حامد چه گلی به سرم بگیرم!
بیچاره شدم! اگه بلایی سرش بیاد....
_توکلت به خدا باشه! نترس! اتفاقی نمیوفته!
آرام خانوم بچه نیست! .
+بچه ست! بچه ستتت! اگه بچه نبود از خونه نمیرفت!
حامد من میرم دنبالش!
تو بمون ...اگر برگشت خونه زنگ بزن بهم!