•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_21
|#آرام|
خونریزی دماغم بند نمیومد و اعصابم رو خورد کرده بود!
پنج دقیقه ای میشد که آقای احمدی(مدیر حراست)
به رادین زنگ زده...
لحظاتی بعد قامت رادین تو چهار چوب نمایان شد.
سلامی به احمدی میده ...
نگاهی کوتاه میکنم و سرم رو پایین میندازم.
هنوز کار صبحشو یادم نرفته!....
|#رادین|
احمدی:بفرمایید بشینید...
نشستم روبروی آرام..
احمدی:آقای مستوفی خواهرتون با یکی از دانشجو ها جر و بحث کردند!
آرام:آقای احمدی!500 دفه گفتم اون پسره ی بز....
احمدی:توهین نکن خانم! عه...
دیگه نتونستم ساکت بمونم!
+پسر؟
رنگ پریدگی صورت آرام رو متوجه شدم...
احمدی: بله!
نگاه تیزی به آرام میندازم!
آرام ترسیده لب زد:
ب...ب..بخدا من...
رو کرد به آقای احمدی:آقای احمدی نمیزارم به همین آسونی قضاوتم کنید!
من گفتم اون آقا اومدن تیکه انداختن بهم !منم جوابشو دادم!
احمدی:ولی خودشون اینجوری نمیگن!
آرام:متوجه نمیشم؟!
احمدی:اون آقا (پسره) میگن که شما وقتی وارد دانشگاه شدید،پیشنهاد دوستی دادید بهشون!
......
پ.ن:پیشنهاد دوستیییییی!!!!؟؟؟؟