•• I’m single because I am saving myself for someone who deserve me
من تنهام چون خودمو واسه کسی نگه داشتم که لایق من💝
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
•• ▬▬▭❰ 𝕴 𝖓𝖊𝖊𝖉 𝖞𝖔𝖚 𝖎𝖓 𝖆𝖓𝖞 𝖘𝖎𝖙𝖚𝖆𝖙𝖎𝖔𝖓 ❱▭▬▬
تویِ هر شرایِط این تویی که لازِمَمی!♡
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_271 چند دقيقه اي ميشد كه ماشين و به حركت درآورده بودم و يلدا مثل خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_272
_آره اما به شرطي كه خانواده هامونم جمع كنن بيان اينجا!
متعجب نگاهش كردم و اون ادامه داد:
_ميدوني كه دوري از پسر يكي يه دونه خيلي سخته حالا شايد نبود تو سخت نباشه ولي نبود من قطعا سخته!
با مشت كوبيدم به بازوش:
_هرهرهر!
از پله هايي كه به ايوون اين ويلا و بعد هم سالنِ داخليش منتهي ميشد بالا رفتيم كه عماد جواب داد:
_فعلا بيا بريم تو برام يه غذاي خوشمزه بپز ببينم اصلا زن زندگي هستي،بعد راجع به زندگي تو تهران يا اينجا حرف ميزنيم!
و در و باز كرد و منتظر ايستاد تا وارد خونه بشم،
همزمان با ورودم گفتم:
_برات كوفت ميپزم عزيزم،كوفت!
پشت سرم اومد تو:
_لعنتي آخه اونم بلد نيستي!
و بلند بلند خنديد...
با حالت خسته اي خودم و انداختم رو يكي از مبلاي راحتي كه توي سالن پذيرايي چيده شده بود و نگاهي به اطراف انداختم.
يه ويلاي خوشگل كه سالن نسبتا جمع و جوري داشت به همراه يه آشپزخونه و يه اتاق كنارش و اما پله هايي وسط سالن بود كه به طبقه ي بالا منتهي ميشد و من فعلا نميدونستم اون بالا چه خبره!
همينطور داشتم ديد ميزدم كه يهو عماد محكم زد تو سرم:
_پاشو ببينم،نياوردمت اينجا كه لم بدي!
چشمام از تعجب گرد شده بود:
_آوردي چيكار پس؟
اشاره اي به آشپزخونه كرد:
_آشپزي!
بيخيال شونه اي بالا انداختم:
_من خستم ولم كن!
و به شدت لم دادنم اضافه كردم!
يه جوري عميق نفس كشيد كه دلم از دست خودم گرفت،
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
•• мeɴυ υ-ѕнαped ѕyɴce нαмιм вυт αlѕo тнιɴĸ ɴoт !
منو تو شکل همیم
ولی هم فکر هم نه !💙
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
نفس من تویی ،
تویی که به هوات نفس میکشم ،
تویی که نباشی نفسم بند میاد😘💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
عـشق جـــــانـم ؛ ♥️
قلب مـن مال تـوعه تا
ابــــد
مـن تـو به عشق هم
دلبستیـم ..🥰
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
○━━━─ ᶠᴵᴳᴴᵀ ᶠᴼᴿ ᵞᴼᵁᴿ ᴰᴿᴱᴬᴹˢ ───⇆
بجنگ واسه آرزوهات !
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
اون دوستت ک ازت عکس زشت داره از همه چیز خطرناکتره😐🤣
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣ا
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_272 _آره اما به شرطي كه خانواده هامونم جمع كنن بيان اينجا! متعجب ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_273
من چقدر اين مرد بيچاره رو اذيت ميكردم! تو دلم به افكارم خنديدم و كم كم دراز شدم رو ميل دو نفره كه عين وحشيا دستم و كشيد و من و كشوند دنبال خودش:
_همين امروز آدمت ميكنم،شوخي كه نيست بحث يه عمر زندگيه من كه تا آخر عمرم نميتونم خودم غذا درست كنم و خانم لم بدن!
حرف ميزد و من و ميكشوند و حالا با رسيدن به آشپزخونه از حركت ايستاد و دستم و ول كرد:
_من غذا ميخوام يالا!
چپ چپ نگاهش كردم و بعد بلند شدم و خودم و به يخچال رسوندم و كش و قوسي به سر و گردنم دادم و خيلي با افاده در يخچال و باز كردم تا به خيال خودم يه عالمه مواد غذايي بريزم بيرون و يه چي درست كنم تا آقا سير شه ولي با مواجه شدن با يه يخچال كه از جيباي منم خالي تر بود كل اون افاده و كش و قوسه رو يادم رفت و پوكيدم از خنده!
مثل بز خنده هام و تماشا ميكرد ،
بين خنده بريده بريده گفتم:
_خا...خاليه! و خم شدم و دستام و گذاشتم رو زانوم و با صداي بلند تري خنديدم كه سريع اومد و نگاهي به يخچالي انداخت كه فقط آب توش بود و بعد پوف عميقي كشيد...
همچنان داشتم ميخنديدم كه روبه روم وايساد:
_رو آب بخندي!
ناباورانه قد راست كردم و با خنده اي كه كوفت شده بود گفتم:
_خب خاليه!
يه كمي كه اومد جلو رسيد به دو قدميم،
انگار بيخيال غذا و يخچالِ فاقد خوراكي شده بود كه فقط به صورتم چشم دوخته بود! با خجالت لب هام و با زبون تر كردم كه نزديك تر شد و انگشت اشارش و روي لبم كشيد:
_ولي به نظرم تو آشپزخونه عاليه!
و با يه تك خنده ي گوشه لبي دو طرف صورتم و گرفت و یه هویی منو بوسید
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
𝓅𝓇ℴ𝓋ℯ 𝓈ℴ𝓂ℯ 𝓉𝒽𝒾𝓃ℊ𝓈 𝒶𝓇ℯ 𝓊𝓃𝒾𝓆𝓊ℯ 𝓉ℴ
𝓎ℴ𝓊؛𝓁𝒾𝓀ℯ 𝒽𝒾𝓂𝓈ℯ𝓁𝒻،𝓁𝒾𝓀ℯ 𝓎ℴ𝓊
و تو مثال خدایی برای اینکه ثابت کنه
بعضی چیزا بی همتان؛ مثل خودش،مثل تو
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣