°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_350 بلند شدم و گفتم: _من ميرم خونه توهم بشين اينجا به مسخره بازيا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_351
تا رسيدن به ماشين دستم و گرفته بود و غرق در رويا باهام از فرداشب حرف ميزد:
_به نظرت بازم ميگن من و تو بريم يه گوشه اي باهم سنگامون و وا بكنيم؟
با خنده جواب دادم:
_مگه حرفيم داريم ما باهم؟
سريع جوابم و داد:
_نه ولي اگه بگن من واسش برنامه ها دارم!
همينطور كه قدم برميداشتيم سمت ماشين منتظر نگاهش كردم كه ادامه داد:
_بالاخره نبايد زمان و از دست داد،ميشه يه سري شيطنت به ياد ماندني انجام داد!
با رسيدن به ماشين منتظر موندم تا در رو باز كنه و گفتم:
_ديگه واسه ما از شيطوني گذشته فقط اميدوارم قبل از ابنكه بريم سر خونه زندگيمون حامله نشم!
و قهقهه زدم كه سري به نشونه تاسف واسم تكون داد:
_سوار شو دختره ي بي حيا!
لبخند رو لبم ماسيد و بي هيچ حرفي سوار ماشين شدم و پشت سر من هم عماد سوار شد و ماشين و به حركت درآورد.
مثل دختراي خوب و البته ضايع شده نشستم سرجام و هيچ حرفي نزدم كه بعد چند دقيقه گفت:
_الان ناراحت شدي؟
نوچي گفتم و ادامه دادم:
_نه من يه دختر بي حيام كه ناراحت نميشه!
آروم خنديد:
_خب حالا گفتي بيا بگير منو اومدم،حالا هم دوست داري تو دوران نامزدي حامله شي
و با يه كن مكث ادامه جملش و گفت:
_اونم به روي چشم،شما فقط بگو چي دوست داري بچه دار بشیم
اداي خنديدنش و درآوردم و بعد همينطور كه آرنجم و به دسته ي در تكيه داده بودم و صورتم و گذاشته بودم روش و به روبه رو نگاه ميكردم جواب دادم:
_اگه اون ماه كه اومدي اونقدر بهت رو نميدادم كه اون غلطا رو كني الان اينطوري نميشد،تقصير خودمه!
صداي خنده هاش بالاتر رفت:
_اول و آخرش كه مال من بود
ميگفت و ميخنديد كه نيمرخ صورتم و چرخوندم سمتش و نفس عميقي كشيدم:
_رو كه رو نيست!سنگ پاي قزوينه!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_351 تا رسيدن به ماشين دستم و گرفته بود و غرق در رويا باهام از فردا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_352
وسايلام و جمع و جور كردم و بعد از خداحافظي با خانواده دايي با آژانس راهي تهران شدم.
خيلي دلم ميخواست با عماد برگردم اما از جايي كه بعد از تماس مامان اينا من بايد امشب برميگشتم تا يه كمي حرف بزنيم و عماد فردا تو دانشگاه كار داشت و همون فردا هم ميخواست راه بيفته و بياد ناچارا با آژانس اومدم تهران.
دم عصر بود كه رسيدم.
حالا بعد از يكي دوماه برگشته بودم تهران و اين برگشتن با همه برگشن ها فرق داشت،حداقل براي من!
كليد انداختم تو قفل و بعد وارد خونه شدم،اواسط دي ماه بود و برخلاف دفعه آخري كه از حياط رد شده بودم خبري از برگ هاي زرد و نارنجي نبود و تقريبا درخت هاي تو حياط خالي از هر برگ و سر سبزي اي بودن!
در ورود به داخل خونه رو كه باز كردم مهيار بدو بدو اومد بيرون:
_عه خاله يلدا اومده!
با خنده خم شدم و يه بوس از لپش كردم:
_بازم كه شما اينجايين خاله!
آوا و مامان اومدن پيشواز و البته آوا قبل از سلام و احوالپرسي جواب داد:
_ببخشيد كه نميتونم دوتا بچه رو نگهدارم!
و همين حرفش همزمان شد با بلند شدن صداي گريه ي بچه تو خونه!
از ته دل خنديدم و با عجله رفتم تو خونه:
_واي اين قند من كجاست؟
و در جست و جوي بچه تازه به خانواده ملحق شدمون تو خونه قدم برميداشتم كه آوا با خنده گفت:
_از نحس بودن قدمت تا رسيدي بچه از خواب و خوراك افتاد و زد زير گريه!
بدون توجه به حرف آوا و غر غراي مامان كه داشت دعواش ميكرد نوزاد كوچولومون و تو بغلم گرفتم و محكم بوسيدمش:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼