eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_351 تا رسيدن به ماشين دستم و گرفته بود و غرق در رويا باهام از فردا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 وسايلام و جمع و جور كردم و بعد از خداحافظي با خانواده دايي با آژانس راهي تهران شدم. خيلي دلم ميخواست با عماد برگردم اما از جايي كه بعد از تماس مامان اينا من بايد امشب برميگشتم تا يه كمي حرف بزنيم و عماد فردا تو دانشگاه كار داشت و همون فردا هم ميخواست راه بيفته و بياد ناچارا با آژانس اومدم تهران. دم عصر بود كه رسيدم. حالا بعد از يكي دوماه برگشته بودم تهران و اين برگشتن با همه برگشن ها فرق داشت،حداقل براي من! كليد انداختم تو قفل و بعد وارد خونه شدم،اواسط دي ماه بود و برخلاف دفعه آخري كه از حياط رد شده بودم خبري از برگ هاي زرد و نارنجي نبود و تقريبا درخت هاي تو حياط خالي از هر برگ و سر سبزي اي بودن! در ورود به داخل خونه رو كه باز كردم مهيار بدو بدو اومد بيرون: _عه خاله يلدا اومده! با خنده خم شدم و يه بوس از لپش كردم: _بازم كه شما اينجايين خاله! آوا و مامان اومدن پيشواز و البته آوا قبل از سلام و احوالپرسي جواب داد: _ببخشيد كه نميتونم دوتا بچه رو نگهدارم! و همين حرفش همزمان شد با بلند شدن صداي گريه ي بچه تو خونه! از ته دل خنديدم و با عجله رفتم تو خونه: _واي اين قند من كجاست؟ و در جست و جوي بچه تازه به خانواده ملحق شدمون تو خونه قدم برميداشتم كه آوا با خنده گفت: _از نحس بودن قدمت تا رسيدي بچه از خواب و خوراك افتاد و زد زير گريه! بدون توجه به حرف آوا و غر غراي مامان كه داشت دعواش ميكرد نوزاد كوچولومون و تو بغلم گرفتم و محكم بوسيدمش: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 گریه هام ادامه داشت و با حرص لباسم و پاک میکردم که محسن اومد تو آشپزخونه: _بابا که حرف نمیزنه تو بگو چی.... وقتی صورتم و دید جا خورد و حرفش نا تموم موند، شاید زیادی گریه کرده بودم! صدام میلرزید اما گفتم: _چیزی نشده، صبر کن یه ظرف دیگه واسش سوپ آماده کنم اون دیگه یخ کرده و به سمت اجاق گاز رفتم اما مانعم شد: _من نمیخوام اینطوری ببینمت الی، نمیخوام اذیت شدنت و ببینم حرفش بیشتر احساساتم و جریحه دار کرد، اشک هام با شدت بیشتری جاری شدن و صدام گرفته تر شد: _من خوبم،تو کاری که گفتم و بکن حال و روزم مساعد نبود، دست های لرزونم مانع از این میشد که بتونم ظرف غذارو به این راحتیا پر کنم اما داشتم این کار و میکردم که محسن ظرف و از دستم گرفت: _خودم انجامش میدم، تو یه کمی استراحت کن نموندم تو آشپزخونه، رفتم تو حیاط، وسط گرمای سوزان ظهرهای تابستونی رو تاب داغ سفید رنگ حیاط نشستم، به خودم فکر کردم، به اینکه باید چی کار کنم، به اینکه چطوری باید ادامه بدم تا همه چی خوب پیش بره ناراحت بودم، اما امید داشتم به روزی که همه چی خوب بشه، به روزی که من فکر میکردم میرسه حتی اگه به قول حاج احمد با پایین اومدن آسمون به زمین من دختر بدی باشم که اون ازش متنفره... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بدترین شب عمرم امشب بود، امشبی که فکرم پی هزارتا چیز بود، امشبی که سخت میگذشت و شنیدن صدای حرفها و کنایه های راضیه که داشت گوش بابارو پر میکرد که داشت من و یه دختر سرخود که هرغلطی میخواد میکنه و نهایتا یه دختر بی آبرو میخوند، همه چی و سخت تر میکرد... …. از اتفاقات تلخی که افتاد حالا حدود ۲۴ساعت گذشته بود… یک روز گذشته بود اما چیزی عوض نشده بودم، حالم همچنان بد بود و حالا که مامان جوانه هم همه چیز و‌فهمیده بود اوضاع برام بدتر از قبل شده بود! بیشتر از نیم ساعت بود که داشتیم تلفنی حرف میزدیم و حالا با تموم شدن حرفهای مامان زیرلب “خداحافظ”ی گفتم و گوشی و قطع کردم، مامان هم همه چیز و فهمیده بود، راضیه همه چیز و کف دستش گذاشته بود تا عذابش بده و حالا مامان میخواست بیاد تهران و من هرچی تلاش کردم برای منصرف کردنش بی فایده بود و قرار شد فردا راه بیفته و بیاد تهران…. همین که گوشی و قطع کردم اسم معین رو‌صفحه گوشی نقش بست، باز هم باهام تماس گرفته بود!