°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_435 صبحونم و که خوردم سر و کله عماد پیدا شد و مامان رفت خونه. رو و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_436
مامان اینا که رفتن بیرون،
دوتا ارازل که با نهایت شرمندگی یکیشون خاله بچه هام و اونیکی عمه اشون بود اومدن تو اتاق.
آوا نشست رو لبه سمت چپ و ارغوانم هیکل مبارکش و رو لبه سمت راست فرود آورد و دوتایی با لبخند خیره شدن بهم که گفتم:
_اینطوری نگاهم نکنین، میترسم حس میکنم تو اتاق عمل تموم کردم شماهم فرشته های عذابمین!
به طور همزمان لبخند رو لباشون ماسید و آوا گفت:
_چیه پاچه میگیری؟نکنه ما به زور فرستادیمت اتاق عمل؟
چپ چپ نگاهش کردم:
_تو یکی هیچی نگو که خبر دارم چجوری بند و آب دادی و مامان اینارو خبر کردی از ماجرا!
با دست چپش چند تا ضربه زد پشت دست راستش و گفت:
_بشکنه این دست که نمک نداره!
همچنان نگاهم بهش بود که ادامه داد:
_بد کردم که همه چی و گفتم و راحتتون کردم؟
ارغوان از اینور با نفس عمیقی گفت:
_من ساده ام که بابا و مامانم و با خبر کردم حتما منم مثل تو شدم آدم بده آوا جون!
و دوتایی حالت طلبکارانه ای به خودشون گرفتن و برای نشون دادن ناراحتیشون تند تند نفس عمیق میکشیدن و چند لحظه یه بار تکرار 'هی' ای زیر لبشون میگفتن که سرم و چرخوندم سمت جفتشون و گفتم:
_باشه فرشته های الهی، شما به من و شوهرم و زندگیم لطف بزرگی کردید فقط الانم یه لطف دیگه کنید و این همه زور نزنید واسه نفس کشیدن که نفس کم آوردم!
هر دوشون خندیدن و آوا خم شد روم و آروم تو گوشم گفت:
_آفرین، دیگه با این دو قلویی که زاییدی جای پات و محکم کردی داری خوب خودت و نشون میدی جلو خواهر شوهرت!
قبل از اینکه سرش و ببره عقب جواب دادم:
_البته جلو شما درس پس میدم استاد!
و به بدبختی خندیدم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼