°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_433 حرف زدن با عماد ادامه داشت و بدون خستگی ازم پرستاری میکرد و خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_435
صبحونم و که خوردم سر و کله عماد پیدا شد و مامان رفت خونه.
رو ویلچر نشسته بودم و عماد به سمت جایی که بچه ها بودن هدایتم میکرد:
_دکتر گفت حال جفتشونم خوبه، کمبود وزن و هیچ مشکل خاص دیگه ای هم ندارن و یه کم دیگه از زیر این دستگاه ها میان بیرون.
بیتاب دیدنشون بودم و حرفی نمیزدم تا اینکه رسیدیم.
نگاهم و دوخته بودم به اتاق دیوار شیشه ای و بچه هایی که توش بودن که عماد کنارم وایساد و با دقت تو اتاق و نگاه کرد و خیره به سمت چپ اتاق و دوتا بچه ای که اونجا بودن گفت:
_اونان، ببینشون!
و با لبخند به دوتا نوزاد کوچولو زل زد...
دلم میخواست بغلشون کنم اما فعلا این اجازه رو نداشتم و باید تنها به نگاه کردنشون رضایت میدادم!
خیلی نگذشت تا عماد کارای ترخیصم از بیمارستان و انجام داد و بدون بچه ها رفتیم خونه.
با دیدن ماشین ارغوان و رامین جلو در خونه فهمیدم جمع مهمونا حسابی جمعه و صاحب خونه هم حالا داشت بهشون ملحق میشد...
وارد خونه که شدیم مامان نسرین اومد سمتم:
_خوش اومدی عزیزم
و گونم و بوسید و حال احوال پرسی ها شروع شد تا وقتی که رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم،چند روزی نیاز به استراحت داشتم و زایمان یلدایی که مثل پلنگ از اینور به اونور میشد و بدجوری از پا درآورده بود!
مامان نسرین پتو رو روم کشید و خطاب به مامان آذر که بالشتم و تنظیم میکرد گفت:
_آذر جون، بیا بریم بذاریم استراحت کنه!
مامان با حالت خاصی نگاهم کرد و بعد جواب داد:
_آره بریم، اینطوری بهش خدمت میکنیم یه وقت فکر میکنه خبریه!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_435 صبحونم و که خوردم سر و کله عماد پیدا شد و مامان رفت خونه. رو و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_436
مامان اینا که رفتن بیرون،
دوتا ارازل که با نهایت شرمندگی یکیشون خاله بچه هام و اونیکی عمه اشون بود اومدن تو اتاق.
آوا نشست رو لبه سمت چپ و ارغوانم هیکل مبارکش و رو لبه سمت راست فرود آورد و دوتایی با لبخند خیره شدن بهم که گفتم:
_اینطوری نگاهم نکنین، میترسم حس میکنم تو اتاق عمل تموم کردم شماهم فرشته های عذابمین!
به طور همزمان لبخند رو لباشون ماسید و آوا گفت:
_چیه پاچه میگیری؟نکنه ما به زور فرستادیمت اتاق عمل؟
چپ چپ نگاهش کردم:
_تو یکی هیچی نگو که خبر دارم چجوری بند و آب دادی و مامان اینارو خبر کردی از ماجرا!
با دست چپش چند تا ضربه زد پشت دست راستش و گفت:
_بشکنه این دست که نمک نداره!
همچنان نگاهم بهش بود که ادامه داد:
_بد کردم که همه چی و گفتم و راحتتون کردم؟
ارغوان از اینور با نفس عمیقی گفت:
_من ساده ام که بابا و مامانم و با خبر کردم حتما منم مثل تو شدم آدم بده آوا جون!
و دوتایی حالت طلبکارانه ای به خودشون گرفتن و برای نشون دادن ناراحتیشون تند تند نفس عمیق میکشیدن و چند لحظه یه بار تکرار 'هی' ای زیر لبشون میگفتن که سرم و چرخوندم سمت جفتشون و گفتم:
_باشه فرشته های الهی، شما به من و شوهرم و زندگیم لطف بزرگی کردید فقط الانم یه لطف دیگه کنید و این همه زور نزنید واسه نفس کشیدن که نفس کم آوردم!
هر دوشون خندیدن و آوا خم شد روم و آروم تو گوشم گفت:
_آفرین، دیگه با این دو قلویی که زاییدی جای پات و محکم کردی داری خوب خودت و نشون میدی جلو خواهر شوهرت!
قبل از اینکه سرش و ببره عقب جواب دادم:
_البته جلو شما درس پس میدم استاد!
و به بدبختی خندیدم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼