eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_435 صبحونم و که خوردم سر و کله عماد پیدا شد و مامان رفت خونه. رو و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 مامان اینا که رفتن بیرون، دوتا ارازل که با نهایت شرمندگی یکیشون خاله بچه هام و اونیکی عمه اشون بود اومدن تو اتاق. آوا نشست رو لبه سمت چپ و ارغوانم هیکل مبارکش و رو لبه سمت راست فرود آورد و دوتایی با لبخند خیره شدن بهم که گفتم: _اینطوری نگاهم نکنین، میترسم حس میکنم تو اتاق عمل تموم کردم شماهم فرشته های عذابمین! به طور همزمان لبخند رو لباشون ماسید و آوا گفت: _چیه پاچه میگیری؟نکنه ما به زور فرستادیمت اتاق عمل؟ چپ چپ نگاهش کردم: _تو یکی هیچی نگو که خبر دارم چجوری بند و آب دادی و مامان اینارو خبر کردی از ماجرا! با دست چپش چند تا ضربه زد پشت دست راستش و گفت: _بشکنه این دست که نمک نداره! همچنان نگاهم بهش بود که ادامه داد: _بد کردم که همه چی و گفتم و راحتتون کردم؟ ارغوان از اینور با نفس عمیقی گفت: _من ساده ام که بابا و مامانم و با خبر کردم حتما منم مثل تو شدم آدم بده آوا جون! و دوتایی حالت طلبکارانه ای به خودشون گرفتن و برای نشون دادن ناراحتیشون تند تند نفس عمیق میکشیدن و چند لحظه یه بار تکرار 'هی' ای زیر لبشون میگفتن که سرم و چرخوندم سمت جفتشون و گفتم: _باشه فرشته های الهی، شما به من و شوهرم و زندگیم لطف بزرگی کردید فقط الانم یه لطف دیگه کنید و این همه زور نزنید واسه نفس کشیدن که نفس کم آوردم! هر دوشون خندیدن و آوا خم شد روم و آروم تو گوشم گفت: _آفرین، دیگه با این دو قلویی که زاییدی جای پات و محکم کردی داری خوب خودت و نشون میدی جلو خواهر شوهرت! قبل از اینکه سرش و ببره عقب جواب دادم: _البته جلو شما درس پس میدم استاد! و به بدبختی خندیدم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_435 نگاهی به مامان و بابا انداختم،بااینکه باورم نم
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 باباهم همینطور و تبریک اون دوتا مهمون دیگه مختصر بود و حالا بعد از تموم شدن عقد جمع و جور و تقریبا مخفیانمون از محضر خارج شدیم. هوا پاییزی و خنک بود که نفس عمیقی سر دادم و همزمان صدای معین و پشت سرم شنیدم: _بریم ، بریم که امروز قراره حسابی بهت خوش بگذره! سرم به سمتش چرخید: _چقدر دلم میخواست عین تو فیلما بعد از عقد یه راست بریم شمال! قهقهه ای سر داد: _الانم میتونیم بریم فقط این همه تلاش برای اینکه کسی نفهمه باهم ازدواج کردیم به باد میره! محو خنده هاش شدم،هیچوقت فکر نمیکردم با رئیسم به اینجایی که الان هستم برسم، با رئیس برج زهرمار و مغرورم اما حالا مردی که به شاید کارمندهاش سالی یکبار لبخندش و میدیدن داشت اینطور قهقهه میزد و از چشم هاش میخوندم، شادی این وصال از چشم هاش پیدا بود! قبل از اینکه چیزی بگم دستم و تو دستش گرفت و من و پشت سر خودش راه انداخت که صدام دراومد: _این دیگه چه طرزشه؟ کی عروسش و اینجوری دنبال خودش راه میندازه؟ همچنان میخندید: _دیدم عروس بدجوری غرقه تو فکر و خیال، هواهم داره سرد میشه این شد که مجبور شدم اینجوری به ماشین برسونمت! و همزمان با رسیدن به ماشین دستم و رها کرد: