eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_439 من غر میزدم و عماد میخندید که کلافه شدم: _زهرمار! با یه اخم ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 داشتم تو اقیانوس عشق و احساس این لحظه ها شنا میکردم و منتظر بودم تا عماد با جمله ای فراتر از جمله عاشقانه من جوابم و بده که یهو ازم فاصله گرفت و با چشمایی که برق رضایت توش میدرخشید گفت: _دیدی گفتم خودت و بهم انداختی؟ الانم داری زبون میریزی که از دستم ندی، اصلا فکر کردی من نفهمیدم حامله شدنت کار خودت بود؟ با این حرف های اعصاب خورد کنش قشنگ رو مخم رژه را انداخته بود که مثل تموم دفعاتی که عصبانیتم اوج میگرفت، سوراخای دماغم گشاد شد و گفتم: _همش به درک، فقط بگو بدونم من چجوری خودم و حامله کردم؟ ابرویی بالا انداخت: _این و دیگه خودت باید بگی چون تو اون مواقع حسابی گولم میزنی و حتی یادم نمیمونه چیکارا میکنم! زیر لب 'باشه' ای گفتم و ادامه دادم: _که من خودم و بهت انداختم و خودم و از تو حامله کردم و الانم دارم زبون میریزم که یه وقت ولم نکنی؟! لبخندی از سر رضایت زد: _و خیلی چیزای دیگه! رفتم جلو آینه و همینطور که موهام و میبستم جواب دادم: _تا وقتی موهام و میبندم مهلت داری، بعدش اینجا باشی خونت پای خودته! نیش خندی زد‌: _مثلا میخوای چیکار کنی؟ نگاهی به رو میز و دکوری سنگینی که کنار آینه بود انداختم و گفتم‌: _من قرار نیست کاری کنم و با اشاره به دکوری ادامه دادم: _اما وقتی این بخوره تو سرت بعید میدونم زنده بمونی! زیر لب 'یا خدا'یی گفت و یه نگاه سر سری به من که داشتم شل یا سفت بودن موهام و امتحان میکردم انداخت و خیز برداشت به سمت در اتاق و البته قبل از خروج ضربه آخرو زد: _یادم رفت بگم، این تهدیداتم بی اثر نبود! و در حالی که میخندید از دسترسم خارج شد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃زیارت نامه امام حسن مجتبی(ع) ﺍﻟﺴّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺍﺑْﻦَ ﺭَﺳُﻮﻝِ ﺭَﺏِّ ﺍﻟْﻌَﺎﻟَﻤِﻴﻦَ ﺍﻟﺴّﻼ‌ﻡُ ﻋﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺍﺑﻦَ ﺃَﻣِﻴﺮِ ﺍﻟْﻤﺆْﻣِﻨِﻴﻦَ ﺍﻟﺴّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺍﺑْﻦَ ﻓَﺎﻃﻤَﺔَ ﺍﻟﺰَّﻫْﺮَﺍﺀ ﺍﻟﺴّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺣَﺒﻴﺐَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺻﻔْﻮَﺓَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚ ﻳَﺎ ﺃَﻣﻴﻦَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺣُﺠّﺔَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﻧُﻮﺭَ ﺍﻟﻠَّﻪ ﺍﻟﺴّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺻﺮَﺍﻁَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴّﻼ‌ﻡ ﻋﻠَﻴْﻚ ﻳَﺎ ﺑَﻴَﺎﻥَ ﺣُﻜْﻢِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﻧَﺎﺻِﺮَ ﺩﻳﻦِ ﺍﻟﻠَّﻪ ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﺃَﻳُّﻬَﺎ ﺍﻟﺴّﻴِّﺪُ ﺍﻟﺰَّﻛِﻲّ ، ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋﻠَﻴْﻚَ ﺃَﻳّﻬَﺎ ﺍﻟْﺒَﺮُّ ﺍﻟْﻮَﻓِﻲُّ ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﺃَﻳُّﻬَﺎ ﺍﻟْﻘَﺎﺋِﻢُ ﺍﻟْﺄَﻣﻴﻦُ ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋﻠَﻴْﻚَ ﺃَﻳّﻬَﺎ ﺍﻟْﻌَﺎﻟِﻢُ ﺑﺎﻟﺘَّﺄْﻭِﻳﻞِ ﺍﻟﺴّﻼ‌ﻡُ ﻋﻠَﻴْﻚَ ﺃَﻳُّﻬَﺎ ﺍﻟْﻬَﺎﺩِﻱ ﺍﻟْﻤَﻬْﺪِﻱّ ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋﻠَﻴْﻚَ ﺃَﻳُّﻬَﺎ ﺍﻟﻄَّﺎﻫِﺮُ ﺍﻟﺰَّﻛِﻲُّ ﺍﻟﺴّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﺃَﻳُّﻬَﺎ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲُّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲُّ ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋﻠَﻴْﻚَ ﺃَﻳُّﻬَﺎ ﺍﻟْﺤﻖُّ ﺍﻟْﺤَﻘِﻴﻖ ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﺃَﻳُّﻬَﺎ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪُ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖُ ﺍﻟﺴّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺃَﺑﺎ ﻣﺤَﻤَّﺪٍ ﺍﻟْﺤَﺴﻦَ ﺑْﻦَ ﻋَﻠِﻲ ﻭَ ﺭﺣْﻤَﺔ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻭ ﺑﺮَﻛَﺎته
4_5983525394840553029.mp3
4.11M
🎧 فوق العاده شنیدنی 🎼 سنگین شده بر دل غم هجر ... 🎤 (ص) ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🔹
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🍃🌺 چقدر اخر این ماه سخت وسنگین است تمام آسمان و زمین بیقرار و غمگین است بزرگتر زِ غم و داغ وداع فاطمه با است
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_440 داشتم تو اقیانوس عشق و احساس این لحظه ها شنا میکردم و منتظر بو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 چند دقیقه بعد از رفتن عماد، از اتاق زدم بیرون و رفتم کنار دو قلوهام که خواب بودن و ارغوان هواشون و داشت. کنار بچه ها رو زمین نشستم و با لبخند زل زدم بهشون، یه ذره بودن! کوچولو و ظریف، طوری که میترسیدم حتی واسه طولانی مدت بغلشون کنم! ارغوان با دیدن ذوق زدگیم با خنده گفت: _آدم نگاهشون میکنه خونش به جوش میاد! زیر لب 'اوهومی' گفتم: _دخترای منن دیگه! با یه کمی مکث جواب داد: _اسماشون چیشد تا کی باید بچه صداشون کنیم؟ سرم و گرفتم بالا و خیره به ارغوان جواب دادم: _عماد میگه ترانه و ترنم، اما من تیدا و ترانه رو بیشتر دوست دارم! چشمکی زد: _قشنگه! حرفی نزدم و خمیازه کشون به مبل پشتم تکیه دادم که آوا از جلو آشپزخونه گفت: _چیه بالاسر بچه ها دارید پچ پچ میکنید؟ کف دستام و به نشونه معذرت خواهی مطابق هندی ها به هم چسبوندم: _پوزش! لبخند مسخره ای زد: _خواهش! و با خنده ادامه داد: _هوی خانم، شام امشبتم درست کردم دیگه حالت خوب شده از فردا همه چی پای خودته ها! نیش خندی زدم: _نه دیگه، ارغوان هنوز هیچ کاری نکرده از فردا نوبت ارغوانه! ارغوان با لب و لوچه آویزون گفت: _والا من هیچی بلد نیستم درست کنم، اونورم که بودم همش از بیرون غذا میگرفتم! عماد میدونه! و منتظر به عمادی که حالا مثل بچه آدم کنار رامین نشسته بود چشم دوخت که عماد سری به نشونه تایید تکون داد: _آره، جز کیک درست کردن که اونم خودم یادش دادم و درس خوندن دیگه هیچی بارش نیست‌! همه خندیدیم جز ارغوان که سعی در توجیه داشت و البته کسی هم گوش نمیداد و در نتیجه حرفاش نا نفهوم بود که از رو زمین بلند شد و گفت: _اصلا با همتون قهرم! و بعدش هم چپید تو اتاق‌! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼