eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
انـتـظار ؛ ♡ مُخـدر عجیبےست ڪہ آدمھاے عاشق مےڪشند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_46 واسه منی که تا حالا ج
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 خیلی رک و مستقیم داشت بهم تهمت میزد و همین هم باعث اخم بابا شد که جلوی در وایساده بود و متعجب از حرفای این چند دقیقه نگاهم میکرد: _اینجا چه خبره؟ تو با ماشین کی اومدی؟ حرف های مفت حامی همچنان ادامه داشت: _عمو جون کلاهت و بنداز بالاتر! ماشین انداختن زیر پای دختر یکی یه دونت! و با حرص خندید که وسط راه چرخیدم سمتش و گفتم: _بفهم داری چی میگی حامی! دست به کمر ابرویی بالا انداخت: _خوب میفهمم دارم چی میگم، چند روزه گذاشتی رفتی و عموی خوش خیال منم به امید اینکه پرستار یه پیرزنی ولت کرده به امون خدا، اما من خوب میدونم تو داری چه غلطی میکنی! چشم ریز کردم و جواب دادم: _خب بگو همه بدونن! با چشم های قرمز از شدت خشمش بهم نزدیک و نزدیک تر شد و درست روبه روم وایساد اما تا خواست حرفی بزنه زن عمو خودش و انداخت بینمون و چندتا سیلی زد تو صورت خودش: _بسه آبرومون و بردید، بیا برو بیرون حامی! با اینکه زن عمو بینمون بود اما صدای نفس های بلند بلند حامی و میشنیدم، کارد میزدی خونش در نمیومد! حرفای احمقانش تو ذهنم تکرار میشد و اعصابم و بهم میریخت که رفتم پیش بابا و گفتم: _بریم تو بابا جان بابا که حرفای حامی حسابی بهش برخورده بود بی توجه به حرفم، پرسید: _تو ماشین از کجا آوردی؟ چشمام و باز و بسته کردم و شمرده شمرده جواب دادم: _خب معلومه دیگه، ماشین صاحب کارمه بهم داد که الاف تاکسی نشم واسه از اون سر شهر به این سر شهر اومدن! و بعد هم خواستم برم تو خونه که حامی نخود هر آش کنایه وار گفت: _اوهوع! خدا بده از این صاحب کارها، فقط یه سوال؟! حرفی نزدم که خودش ادامه داد: _تو فقط پرستار ننشی و انقدر بهت میرسه یا... با فریاد بابا صدای حامی تو گلوش خفه شد: _ببر صدات و حامی! و با دنیایی از اندوه اومد تو خونه، دستاش میلرزید و حتی نمیدونست باید چیکار کنه که رفت سمت پاکت سیگارش و آروم لب زد: _من دلم نمیخواد حرفی پشتت باشه، دیگه نمیخواد بری پرستاری! با این حرف بابا، حامی و تو دلم لعنت کردم و با یادآوری قراردادی که امضاش کرده بودم سعی کردم بابا رو متقاعد کنم: _بابا خودتم میدونی که حرف های حامی حتی یک درصد واسه من مهم نیست، من اومدم ببینمت بعدش هم برمیگردم سرکارم! کام های سنگینی از سیگارش میگرفت _فقط تا وقتی که اون پیرزن تنهاست حق داری شب و روز تو اون خونه باشی بعدش برمیگردی همینجا، فهمیدی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _من از خدامه زودتر بیام ور دلت! با خنده نگاهم کرد که چشمم افتاد به ساعت، دیگه داشت دیرم میشد که کیفم و از رو اوپن برداشتم: _این دفعه که این برادر زاده خل و چلت نذاشت از حضورم فیض ببری،از حالا واسه دفعه دیگه آماده باش! و داشتم میخندیدم که با دوباره به صدا دراومدن دزدگیر ماشین شاهرخ از خونه پریدم بیرون معلوم نبود باز داشت چه کرمی میریخت! خودم و که رسوندم دم در حامی چاقو به دست سر بلند کرد که با ترس یه قدم به عقب برداشتم و اون احمق با لبخند گوشه لبیش اشاره ای به ماشینی که با چاقو حسابی خط و خش انداخته بود روش کرد و گفت: _به صاحب کارت بگو دفعه بعد لاشه ماشینش و براش میفرستم! با کیفم محکم کوبیدم تو سرش: _ازت متنفرم حامی! و بی معطلی سوار ماشین شدم تا از شر این روانی که هرروز هم بیشتر از قبل تو زندگیم دخالت میکرد و نمیفهمید که زندگی من بهش هیچ ربطی نداره، راحت شم! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بـی تـــــو دلتنگ ترین عابر این شهره مـــن ڪاش پاییز تو را باز بہ من پس مےداد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
آرامـش یـنـی ♡ بدونی توی دل کسی که دوستش داری ؛ یه خونخ گرم داری واسه همیشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
مهم نیست بعدا چی میشه مهم اینه الان وقت گذروندن با تو بهترین لحظات عمرمو رقم میزنه😍😘 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_470 امشب انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی و چطوری اما همینطور که سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با وجود بچه ها اما به خونه میرسیدم وحالا هم اشپزخونه تمیزو مرتب بودو همه چیز برق میزد، از تستر نقره ای وست یخچالولباسشویی وظرفشویی گرفته ،میز غذا خوری و گلدون روش! با حال خوبم،وسایل صبحونه ای که میخواستم به وقت بخورمش واسه خودم چیدم رو میزوتازه مشغول خوردن شده بودم که عماد پستونک به دست امدتو اشپزخونه وهمین طور که ابی به پستونکا میزد گفت: -به نظرت یکم چشات پف نکرده واسه اتیلیه امروز؟ خوشحال از این حرفش لقمه تو دهنم وسریع قورت دادم و گفتم: -یعنی بعد گذشت این همه وقت ،بالاخره نق زدنام جواب داد وامروز میریم؟ چرخید سمتم: -اگه بخوای! حسابی ذوق کرده بودم،هر دختری با هر فکر وسلیقه ای ته دلش همیشه رویای پوشیدن لباس عروس سفید عروسو داره ومنم به مثل بقیه دوست داشتم که یبار اون لباس وتنم کنم و چند تا عکس خاطره انگیز باهاش بندازم هر چند که میدونستم وقتی دخترابزرگ شن !با دیدن عکس عروسی که خودشونم توش بودن حسابی به ریشمون میخندیدن! با طولانی شدن افکارم عماد دستش وجلو صورتم تکون داد: به چی فکر میکنی ؟؟ لبخندی تحویلش دادم: -سریع ناهار بخوریم بریم یه لباس عروس کرایه کنیم بعدشم بریم چنتا عکس بگیریم! متعجب گفت: -ارایشگاه ؟ هر چی نازو عشوه بود ریختم تو چشام و با تک پلک سنگینی خطاب بهش گفتم : -اولا که نیازی نیس دوما.... با همون اولی زد تو برجکم: -والا خوب اعتماد به نفس داری! لبام و جمع کردم و به دو طرف صورتم تکونش دادم: -یعنی میخوای بگی من زشتم؟ زرنگ تر از این حرفا بود که بحث و عوض کرد: -من برم پستونک اینارو بذارم دهنشون تا صداشون در نیومده 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بیش از اندازه تو را دوست دارم خلاصه بگویم دیووونه ی توام 😍😘❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
صُبح است بیا پرواز کنیم دروازه دل به دوستی باز کنیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_47 خیلی رک و مستقیم داشت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 با اتفاقای امروز، دیگه نه تو خونه پدریم راحت بودم و نه تو خونه شاهرخ! انگار تبدیل شده بودم به یه موجود اضافی! به آدمی که بلاتکلیف بود، که نمیدونست باید چیکار کنه و خسته بود از این همه دروغ گفتن! گاهی حتی گیج میشدم و نمیدونستم کدوم حرفم راسته و کدوم دروغ؟! نمیدونستم راه درستی رو انتخاب کردم یا تو غلط ترین راه ممکنم! بازهم درگیری های فکریم تمومی نداشت و انقدر من من و به خودش مشغول کرده بود که غافل از همه جا، با رسیدن به خونه شاهرخ قبل از اینکه به خودم بیام ماشین و کوبوندم به یه ماشین که جلو خونه بود و با ترس صاف نشستم سرجام! خدارو شکر ماشین جلویی چیزیش نشده بود اما تکلیف ماشین شاهرخ که حامی حسابی بهش خط و خش انداخته بود و حالاهم انگار یکی از چراغ هاش شکسته بود که صداش و به وضوح شنیدم و همون جا از ماشین پیاده شدم و با شاهرخ تماس گرفتم تا بیاد بیرون. با رسیدن شاهرخ همینطور که لم داده بودم به ماشین، بیخیال چشمی تو کاسه چرخوندم و سوییچ و گرفتم سمتش: _گفتم که بیای ماشینت و تحویل بگیری! و منتظر موندم تا سوییچ و ازم بگیره که ناباورانه ماشین و نگاه کرد و لب زد: _رانندگی بلد نبودی نه؟ شونه ای بالا انداختم: _نگفتم بهت؟ گواهینامه ندارم! قشنگ معلوم بود داشت تو دلش به خودش بد و بیراه میگفت که چرخی دور ماشین زد و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم‌: _یه پسر عموی سیریشم دارم که اعصاب نداره! چرخ زدنش کامل شد و ایستاد روبه روم که با یه کم مکث گفتم: _اینم نگفته بودم؟ جدی زل زد بهم: _پسرعموت چرا باید همچین کاری کنه؟ راستش و گفتم: _خب معلومه، عاشقمه!حالاهم براش غیرقابل تحمله که من تو اون خونه نیستم و مثلا میرم سرکار! به نظرم حرفم براش خوشایند نبود که مثل برج زهر مار شده بود با این حال حرفم ادامه داشت: _فکر کن امروز معشوقش و دیده با یه ماشین که مال صاحب کارشه، خودت و بذار جای اون چه حالی میشی؟! و منتظر نگاهش کردم که یه تای ابروش و انداخت بالا: _خیلی بیخود کرده که... حرفش و نصفه گذاشت! لبخند کجی گوشه لبام نشست و سر کج کردم: _که؟ سعی داشت خودش و مثل همیشه سرد و مغرور باشه که با نفس عمیقی جواب داد: _که خط انداخت رو ماشین من! حتم داشتم که حرفش و عوض کرده و حالا داره چیز دیگه ای میگه، تک خنده آرومی کردم و قبل از اینکه برم تو خونه گفتم: _از سر عشقه، حساسه روم و نهایتش میشه این! انگار دیگه نمیتونست خودش و نگهداره که حرصی جواب داد: _مردتیکه خیلی غلط کرده! نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش، کلافگی تو چهرش موج میزد و به نظرم زورش گرفته بود که ادامه داد: _بهش بگو لازم نیست اینطوری ابراز علاقه کنه! و قبل از من رفت تو خونه که پشت سرش رفتم: _خیلی خب، حالا بیا تکلیف این تصادف و روشن کن خسارت هم از همون 500میلیون کم کن! بی اینکه وایسا جواب سرسری ای داد: _ماشین غریبه نیست، بیا برو تو اتاقت و کاری به این کارها نداشته باش! خیالم راحت شد و نفس آسوده ای کشیدم، توقع داشتم با این تصادف و خط و خش بیشتر از اینا قاطی کنه و برخلاف انتظارم حرص دادنش جواب داد و باعث شد تا یه کمی حس های مردونش به چالش کشیده بشه! هرچند که ما به هم علاقه ای نداشتیم و جز تنفر چیزی بینمون نبود اما تو این نقشه، گاهی کارهایی ازمون سر میزد که شاید اختیاری روش نداشتیم...! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
چه داری در اعماق چشمانت که این چنین جان مرا به اسارت می ‌‌‌‌‌‏برد..؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
آخـہ قلبـــم فقط بـه عشق تـــو میتپـه .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
دیـــــوانـہ ی تـو هر دو جهـان را چـــــه کُنــــــــــد ؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave