مهم نیست بعدا چی میشه
مهم اینه الان وقت گذروندن با تو
بهترین لحظات عمرمو رقم میزنه😍😘
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_470 امشب انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی و چطوری اما همینطور که سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_471
با وجود بچه ها اما به خونه میرسیدم وحالا هم اشپزخونه تمیزو مرتب بودو همه چیز برق میزد،
از تستر نقره ای وست یخچالولباسشویی وظرفشویی گرفته ،میز غذا خوری و گلدون روش!
با حال خوبم،وسایل صبحونه ای که میخواستم به وقت بخورمش واسه خودم چیدم رو میزوتازه مشغول خوردن شده بودم که عماد پستونک به دست امدتو اشپزخونه وهمین طور که ابی به پستونکا میزد گفت:
-به نظرت یکم چشات پف نکرده واسه اتیلیه امروز؟
خوشحال از این حرفش لقمه تو دهنم وسریع قورت دادم و گفتم:
-یعنی بعد گذشت این همه وقت ،بالاخره نق زدنام جواب داد وامروز میریم؟
چرخید سمتم:
-اگه بخوای!
حسابی ذوق کرده بودم،هر دختری با هر فکر وسلیقه ای ته دلش همیشه رویای پوشیدن لباس عروس سفید عروسو داره ومنم به مثل بقیه دوست داشتم که یبار اون لباس وتنم کنم و چند تا عکس خاطره انگیز باهاش بندازم هر چند که میدونستم وقتی دخترابزرگ شن !با دیدن عکس عروسی که خودشونم توش بودن حسابی به ریشمون میخندیدن!
با طولانی شدن افکارم عماد دستش وجلو صورتم تکون داد:
به چی فکر میکنی ؟؟
لبخندی تحویلش دادم:
-سریع ناهار بخوریم بریم یه لباس عروس کرایه کنیم بعدشم بریم چنتا عکس بگیریم!
متعجب گفت:
-ارایشگاه ؟
هر چی نازو عشوه بود ریختم تو چشام و با تک پلک سنگینی خطاب بهش گفتم :
-اولا که نیازی نیس دوما....
با همون اولی زد تو برجکم:
-والا خوب اعتماد به نفس داری!
لبام و جمع کردم و به دو طرف صورتم تکونش دادم:
-یعنی میخوای بگی من زشتم؟
زرنگ تر از این حرفا بود که بحث و عوض کرد:
-من برم پستونک اینارو بذارم دهنشون تا صداشون در نیومده
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بیش از اندازه تو را دوست دارم
خلاصه بگویم
دیووونه ی توام 😍😘❤️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
صُبح است بیا پرواز کنیم
دروازه دل به دوستی باز کنیم
#نظامی_گنجوی
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_47 خیلی رک و مستقیم داشت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_48
با اتفاقای امروز، دیگه نه تو خونه پدریم راحت بودم و نه تو خونه شاهرخ!
انگار تبدیل شده بودم به یه موجود اضافی!
به آدمی که بلاتکلیف بود،
که نمیدونست باید چیکار کنه و خسته بود از این همه دروغ گفتن!
گاهی حتی گیج میشدم و نمیدونستم کدوم حرفم راسته و کدوم دروغ؟!
نمیدونستم راه درستی رو انتخاب کردم یا تو غلط ترین راه ممکنم!
بازهم درگیری های فکریم تمومی نداشت و انقدر من من و به خودش مشغول کرده بود که غافل از همه جا، با رسیدن به خونه شاهرخ قبل از اینکه به خودم بیام ماشین و کوبوندم به یه ماشین که جلو خونه بود و با ترس صاف نشستم سرجام!
خدارو شکر ماشین جلویی چیزیش نشده بود اما تکلیف ماشین شاهرخ که حامی حسابی بهش خط و خش انداخته بود و حالاهم انگار یکی از چراغ هاش شکسته بود که صداش و به وضوح شنیدم و همون جا از ماشین پیاده شدم و با شاهرخ تماس گرفتم تا بیاد بیرون.
با رسیدن شاهرخ همینطور که لم داده بودم به ماشین، بیخیال چشمی تو کاسه چرخوندم و سوییچ و گرفتم سمتش:
_گفتم که بیای ماشینت و تحویل بگیری!
و منتظر موندم تا سوییچ و ازم بگیره که ناباورانه ماشین و نگاه کرد و لب زد:
_رانندگی بلد نبودی نه؟
شونه ای بالا انداختم:
_نگفتم بهت؟ گواهینامه ندارم!
قشنگ معلوم بود داشت تو دلش به خودش بد و بیراه میگفت که چرخی دور ماشین زد و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم:
_یه پسر عموی سیریشم دارم که اعصاب نداره!
چرخ زدنش کامل شد و ایستاد روبه روم که با یه کم مکث گفتم:
_اینم نگفته بودم؟
جدی زل زد بهم:
_پسرعموت چرا باید همچین کاری کنه؟
راستش و گفتم:
_خب معلومه، عاشقمه!حالاهم براش غیرقابل تحمله که من تو اون خونه نیستم و مثلا میرم سرکار!
به نظرم حرفم براش خوشایند نبود که مثل برج زهر مار شده بود با این حال حرفم ادامه داشت:
_فکر کن امروز معشوقش و دیده با یه ماشین که مال صاحب کارشه، خودت و بذار جای اون چه حالی میشی؟!
و منتظر نگاهش کردم که یه تای ابروش و انداخت بالا:
_خیلی بیخود کرده که...
حرفش و نصفه گذاشت!
لبخند کجی گوشه لبام نشست و سر کج کردم:
_که؟
سعی داشت خودش و مثل همیشه سرد و مغرور باشه که با نفس عمیقی جواب داد:
_که خط انداخت رو ماشین من!
حتم داشتم که حرفش و عوض کرده و حالا داره چیز دیگه ای میگه، تک خنده آرومی کردم و قبل از اینکه برم تو خونه گفتم:
_از سر عشقه، حساسه روم و نهایتش میشه این!
انگار دیگه نمیتونست خودش و نگهداره که حرصی جواب داد:
_مردتیکه خیلی غلط کرده!
نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش، کلافگی تو چهرش موج میزد و به نظرم زورش گرفته بود که ادامه داد:
_بهش بگو لازم نیست اینطوری ابراز علاقه کنه!
و قبل از من رفت تو خونه که پشت سرش رفتم:
_خیلی خب، حالا بیا تکلیف این تصادف و روشن کن خسارت هم از همون 500میلیون کم کن!
بی اینکه وایسا جواب سرسری ای داد:
_ماشین غریبه نیست، بیا برو تو اتاقت و کاری به این کارها نداشته باش!
خیالم راحت شد و نفس آسوده ای کشیدم،
توقع داشتم با این تصادف و خط و خش بیشتر از اینا قاطی کنه و برخلاف انتظارم حرص دادنش جواب داد و باعث شد تا یه کمی حس های مردونش به چالش کشیده بشه!
هرچند که ما به هم علاقه ای نداشتیم و جز تنفر چیزی بینمون نبود اما تو این نقشه، گاهی کارهایی ازمون سر میزد که شاید اختیاری روش نداشتیم...!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
چه داری در اعماق چشمانت
که این چنین جان مرا به
اسارت می برد..؟!
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
آخـہ قلبـــم
فقط بـه عشق تـــو
میتپـه ....
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
دیـــــوانـہ ی تـو هر دو جهـان را
چـــــه کُنــــــــــد ؟
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
زنـده بـودن
به نفس کشیدن نیست ؛
به هم نفس داشتنه
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_471 با وجود بچه ها اما به خونه میرسیدم وحالا هم اشپزخونه تمیزو مر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_472
قبل از رفتن جواب دادم :
-عرضم به حضورت که هرچقدرم منکر این زیبایی بشی،بازهم وجود خواهد داشت و حالا بخاطر اینکه دلت نشکنه یه کمی هم خودمو ارایش میکنم!
قهقهه زد:
-اره فقط بخاطر دل من،نه بخاطر اینکه یه کم به
صورت زشتت رنگ و رخ بدی!
یجوری بلند اسمشو صدا زدم که تو جاش خشک شد:
-عماد !اصلا باهم نمیسازیما
چند بار پشت سر هم پلک زد تا صدای بلندم
وهضم کنه و گفت :
-اصلا تو خوشگل،تو سیندرلا تو زیبای خفته
که تازه بیدار شده ودیگه نخفته،چرا داد میزنی؟
لبخند تحقیر کننده ای بهش زدم:
-چه خوبم شخصیتای کارتنای دخترونه رو میشناسی،همرو دیدی نه؟
ادای لبخندم ودر اورد وجواب داد:
-ارغوان میدید منم یه چیزایی شنیدم،همین!
یه لباس عروس نه چندان پف دار که خیلی هم
گل ومنجق و مروارید بهش وصل نبود و استینهاش بلند بود وبقیه بازش تا رو شونه هام
باز بود ،انتخاب کردم و بعد از خریدن یه دسته گل فوق العاده شیک که تماما رز سرخ بود راهی اتلیه ای شدیم کهعکس و فیلم مراسم عقدمون
رو هم خودش گرفته بود.
لباس عروس و تنم کرده بودم وحالا بعد از چند تا عکس و ژست های عکس های عروس دومادی ،
عکاس نگاهی به بچه ها که روی مبل گذاشته بود
انداخت و گفت:
-خب عماد جان،نفری یه قل بردارید عکسهای عروس ودومادیتون ۴ نفرتون بگیریم!
عماد با خنده جواب داد:
-تا حالا سوژه عکس عروسی به این خفنی داشتی؟
چشم دوخت به ما که حالا تیدا و ترانه روبغل کرده بودیم و گفت:
-نه والا؟
وعکس های چهار نفرمون شروع شد!
دوساعتی تو اتلیه بودیم تا بالاخره تموم شد و ساعت ۷ از اتلیه زدیم بیرون:
توراه بودیم که گوشیم زنگ خورد.
بادیدن اسم شیما جواب دادم:
-سلام حاج خانم،احوال شما؟!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بیشتـــر از اونـی کـه نشون میـدم
دوستت دارم ♥️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
مــن یـه روز زنـدگی با تـــ♡ــو رو
به یه عمر
زندگی بدون تو ترجیح میدم
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣