1_414483086.mp3
1.22M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚
#دعای_عهد 📖
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج🌤
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
15529_737.mp3
3.25M
صبح جمعه و #دعای_ندبه 💚
🎤 #محسن_فرهمند 🌹
درندبه های جمعه توراجستجوکنم
زیباترین بهانه دنیای من سلام 🥀
#التماس_دعای_فرج 🤲
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_324
جلو آینه روسریم و سرم کردم و از خونه زدم بیرون میخواستم برم دفتر خانم احتشام و بهش بگم که یه جورایی انگار کارای طلاق داره راحت تر میشه و به نظر راحت تر میتونم جدا شم.
به در خونه عمو که رسیدم آروم در زدم و بعد از خداحافظی از خونه خارج شدم و سر خیابون سوار تاکسی شدم و خودم و به دفتر رسوندم...
#شاهرخ
خیلی با خودم کلنجار رفتم اما نمیتونستم بشینم اینجا و بیخیال همه چی باشم...
ساعت 4 صبح بود که راهی تهران شدم و حالا ساعت 2 ظهر بود و من تو خیابونای تهران سردرگم دنبال دلبر بودم!
و خوش خیالانه فکر میکردم پیداش میکنم!
اگه این امیدا نبود همینجا وسط خیابون پس میفتادم اصلا!
از گشت زدن تو خیابونا که خسته شدم ماشین و یه گوشه نگهداشتم و واسه چند لحظه چشمام و بستم ...
کجا ممکن بود بره؟
با خودم فکر میکردم شاید رفته باشه خونه اون دوستش یا نه خونه عموش اما بعد با خودم میگفتم با چه رویی میخواد بره؟
چجوری میخواد به عموش بگه مردی که بخاطرش به تموم خانوادم پشت کردم یه بی لیاقت بود!
کلافه نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم با تموم این حرفا یه سر برم خونه عموش بالاخره وقتی من بااین حجم از نامردی اون و به این حال و روز انداخته بودم ممکن بود مجبور شده باشه بره اونجا!
خودم و رسوندم و حالا پشت در منتظر باز شدن این در لعنتی بودم و به خودم امیدواری میدادم که دلبر پناه آورده به این خونه!
با باز شدن در و دیدن زن عموش بی سلام و علیک گفتم:
_دلبر کجاست؟بگید بیاد میخوام ببینمش
نگاهش مملو از تنفر بود و لحنش حسابی تلخ:ب
_دلبر اینجا نیست
و خواست در و ببنده که مانعش شدم و تکرار کردم:
_نمیخوای بپرسی کجاست؟چرا دارم دنبالش میگردم؟
دستپاچه جواب داد:
_خب...کجاست؟
پوزخندی به این دستپاچگیش زدم و در و باز کردم و رفتم تو
کم کم داشتم مطمئن میشدم که دلبر همینجاست بخاطر همین بی توجه به حرف های زن عموش راه گرفته بودم تو حیاط و دلبر و صدا میزدم که یهو عموش اومد تو حیاط با اخم غلیظش روبه روم ایستاد:
_مگه این خونه صاحب نداره که همین جوری سرت و انداختی پایین و اومدی تو؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•|☃|•° #عکس_استوری✾͜͡♥️
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
💚جمعه است دلم هوای دلبردارد
💚دیدار تورا همیشه درسر دارد
💚یابن النجباوالاکرمین مهدی جان
💚زهرا(س) به رهت دودیده ی تردارد
| ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج |
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
°•|☃|•° #عکس_استوری✾͜͡♥️•
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_325
حرفی که به زنش زده بودم و تکرار کردم:
_اومدم که دلبر و ببینم..کجاست؟
نگاه متاسفی بهم انداخت:
_اون اگه میخواست تو رو ببینه خب میموند تو خونت وقتی برگشته یعنی فهمیده چه غلطی کرده یعنی اومده که اشتباهش و جبران کنه پس برو...برو و دنبال این دختر نیا تاروز دادگاه که طلاقش بدی و تموم!
پوزخندی زدم:
_طلاقش بدم؟به همین راحتی؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_طلاقش و از توی عوضی میگیرم نمیذارم یادگار برادرم و بیشتر از این اذیت کنی!
ابرویی بالا انداختم:
_حالا شد یادگار برادرت؟تا چند وقت پیش که میخواستی ارثیه باباشم بهش ندی...تا چند وقت پیش که این دختر شده بود عروسک خیمه شب بازی پسرت...یادت رفته پسر بی همه چیزت باعث شد تا دلبر خودکشی کنه یادت...
با سیلی محکمی که تو گوشم خورد حرفم نصفه موند و با چشم هایی که ازش خون میبارید خیره شدم بهش:
_یاد بگیر که با بزرگترت چطور حرف بزنی...
دهان باز کردم تا پشیمونش کنم بابت این رفتارش که با شنیدن صدای دلبر همه چی عوض شد:
_بس کنید دیگه...
سرم و که چرخوندم عقب...پشت سرم بود و لباساش گویای از بیرون اومدنش بودن...
ادامه داد:
_چرا اومدی اینجا؟چرا داری یه ذره آرامشی هم که واسمون مونده ازمون میگیری؟
نگاهش انقدر سرد بود که ترسیدم...
یادم رفت واسه چی اومدم و بی هیچ حرفی فقط نگاهش کردم و اون که دلش نمیخواست بیشتر از این باهام چشم تو چشم باشه خطاب به عموش گفت:
_شما برید تو...منم ایشون و راه میندازم
و اینطوری اونارو فرستاد رفتن و بعد هم با بی تفاوتی از کنارم رد شد:
_رفتی در و هم ببند!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•|📲|•° #پروفایل🍃
°•|😍|•° #دخترانه🍃
°•|🧕|•° #چادرانه🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁❁
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃