eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
353 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 در خونه رو که باز کردم ترمز زد و این یعنی همزمان باهم رسیده بودیم! در و بستم و سوار ماشین شدم: _سلام جواب سلامم و داد و گفت: _همینجا وایسم یا بریم؟ اگه رانندگی میکرد و نگاهش سمتم نبود راحت تر میتونستم حرف بزنم که گفتم: _اطراف خونه یه چرخی بزنیم سری به نشونه تایید تکون داد و ماشین و به حرکت درآورد: _منم در جریان نبودم ولی ظهر که رفتم خونه بابا گفت همچین برنامه ای داره منم نتونستم مخالفت کنم و سر چرخوند سمتم: _بعدشم این ازدواج هر جوری که هست سر میگیره چه زود چه دیر! سوار بر خر شیطون پایین اومدنی نبود که سری به نشونه تایید تکون دادم: _آره ولی ما که نمیتونیم تو ده دوازده روز همه کارامون و بکنیم ابرویی بالا انداخت: _کدوم کار؟یه آزمایش و خرید حلقه که خیلی وقت نمیبره هرچی بیشتر میگفت بیشتر پی به ازدواج رویاییمون میبردم نفسی گرفتم و جواب دادم: _محسن هومی گفت که ادامه دادم: _اگه میخوای با من ازدواج کنی باید من و همینطور که هستم بخوای...میتونی؟ بی اینکه نگاهم کنه گفت: _اون هم درست میشه نوچی گفتم: _درست نمیشه جواب داد: _نکنه من باید عوض شم؟ حرفش و تایید کردم: _ممکنه! پوزخندی زد: من تو زندگیم کار اشتباهی نکردم که بخوام بابتش پشیمون باشم یا دیگه تکرارش نکنم _ازدواج با من تبدیل میشه به بزرگترین اشتباهت...حالا خوددانی کلافه نگاهم کرد: _میشه انقدر نری رو مخم؟میتونی؟ و با صدای بلند تر ادامه داد: _د آخه من نتونم تو یه علف بچه رو هم آدم کنم که ... حرفش و با نفس عمیقی نصفه گذاشت و بعد چند ثانیه گفت: _دیشب گند کاری خودت و درست کردم دوستمم خلاص کردم امروز هم پاکت سیگار تو ماشین بابات و گردن گرفتم پس انقدر با چرت و پرتات رو مخم نرو که یهو قید همه چی و بزنم و هرچی که بوده و نبوده رو به خانواده ها بگم! و آروم لب زد: _یه چیز دیگه هم هست که قبل عقد باید معلوم شه منتظر نگاهش کردم که ماشین و کنار خیابون نگهداشت و خیره تو چشمام گفت: _تو...تو دختری؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
❤️ 😍 با این حرفش رنگ از روم پرید نمیدونستم راجع بهم چه فکری کرده که داره همچین حرفی میزنه واسه همین طلبکار جواب دادم: _تو پیش خودت چه فکری کردی؟فکر کردی چون یه دورهمی رفتم حتما... حرفم و قطع کرد: _من نمیخوام راجع بهت فکری کنم واسه همین دارم میپرسم و توهم فقط جواب بده...آره یا نه؟ رو ازش گرفتم، یه مهمونی مسخره حیثیتم و اینجوری به خطر انداخته بود. با صدای گرفته جواب دادم: _من حد و مرزم و میدونم...توهم نمیخواد نگران باشی دستش و رو دستم گذاشت: _خیلی خب حالا نگاهم کن با بی میلی سر چرخوندم سمتش اما قبل از اینکه اون بخواد چیزی بگه من گفتم: _تو مهمونی ای که رفته بودم هیچ خبری نبود همه اونایی که اونجا بودن یا همکلاسی دانشگاهم بودن یا به یه طریقی آشنا...اون هم که بهت گفتم این مهمونیا واسم عادیه همش دروغ بود من 5 بار بیشتر مهمونی نرفتم تو این دفعاتم هیچ اتفاق بدی نیفتاده سری به نشونه تایید تکون داد: _میدونم متعجب نگاهش کردم که ادامه داد: _تا حالا صد بار مهمونی لو رفته داشتیم هیچوقت تو و اکثر اونایی که اون شب گرفتیم و ندیده بودم دستم و محکم تو دستش گرفت: _من میدونم که تو بد نیستی و با لبخند نگاهم کرد که دماغم و بالا کشیدم: _ولی بد نبودنم دلیل بر این نمیشه که این ازدواج درسته پوفی کشید: _روی سگ منو بالا نیار بزار همه چی خوب پیش بره سکوت کردم . اون نمیخواست قبول کنه که داریم اشتباه میکنیم و تموم تلاش من هم بی فایده بود من چاره ای نداشتم جز ازدواج بااون... کسی که تو عصبانیت چشم میبست رو همه چی قطعا تموم تهدیداش رو هم عملی میکرد و ابرویی برام نمیذاشت... من باید باهاش ازدواج میکردم تا حرمت ها سرجاش بمونه تا بابا سرش بالا بمونه تا همه چی خوب باشه اما این ازدواج زوری قلبم و از هر حس خوبی خالی کرده بود خالی از تموم رویاها... خالی از هر برنامه ای برای آینده! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌹 یا ایهاالعزیز دلم مبتلایتان دارد دوباره این دل تنگم هوایتان 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 از حال ما اگر که بپرسی ملال نیست جز دوری شما و فراق صدایتان 🌿 - ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【💖】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: يَجى ءُ الرَّجُلُ يَوْمَ الْقيامَةِ وَ لَهُ مِنَ الْحَسَناتِ كَالسَّحابِ الرُّكامِ اَوكَالْجِبالِ الرَّواسى فَيَقولُ: يا رَبِّ، اَنّى لى هذا وَ لَمْ اَعْمَلها؟ فَيَقولُ: هذا عِلْمُكَ الَّذىعَلَّمْتَهُ النّاسَ يُعْمَلُ بِهِ مِنْ بَعْدِكَ؛ 🌼 ☘️ انسان، در روز قيامت مى آيد و با خود كارهاى نيكى چون ابرهاى انبوه يا كوه هاى سربه فلك كشيده دارد، پس مى گويد: پروردگارا! اينها را كه من انجام نداده ام، اينها ازكجايند؟ [خداوند ]مى فرمايد: اين، دانش توست كه به مردم آموختى و پس از تو، به آن عمل كردند. ☘️ 🌸 .بصائر الدرجات، ص ۲۵، ح ۱۶. 🌸
❤️ 😍 تو سکوت سنگین بینمون ماشین و به حرکت درآورد: _برسونمت خونه؟ _آره و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدیم به مبدا با گفتن خداحافظ از ماشین پیاده شدم و خواستم در و ببندم که صدام زد: _الی منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: _برو و با خیال راحت با جلو افتادن عقد موافقت کن بهت قول میدم که کنار من خوشبخت باشی! سری تکون دادم و در ماشین و بستم و زنگ ایفون و زدم و بعد از اینکه در باز شد دستی واسه محسن تکون دادم و رفتم تو خونه. حرفاش تو سرم تکرار میشد. حرفهای خوبش امیدوارم میکرد و حرفهای تندش میترسوندم! با شنیدن صدای مامان به خودم اومدم: _دیگه نمیخواد بری بالا لباس عوض کنی بیا بشین. بی هیچ حرفی رو مبل روبه رویی مامان و بابا نشستم که بابا تلویزیون و خاموش کرد و گفت: _فکر کنم محسن بهت گفته باشه ولی اگه در جریان نیستی باید بگم که حاجی صبری میخواد عقد و بندازه جلوتر سری به نشونه تایید تکون دادم: _میدونم این بار مامان گفت: _نظر ما بستگی داره به نظر خودت...تو موافقی؟ با چند ثانیه مکث جواب دادم: _آره...من مشکلی ندارم و لبخند مصنوعی ای زدم: _حالا امری نیست؟ مامان جواب داد: _یه آبی به دست و روت بزن بیا شام بخوریم بلند شدم سرپا: _من یه چیزی خوردم گشنم نیست و رفتم تو اتاق.... .............. از نیمه های شب گذشته بود امشب انقدر بی حوصله بودم که حتی با سوگند هم حرف نزده بودم و حالا تموم پیام های سیاوش هم بی جواب مونده بود که دوباره پیام داد: < صبح شد نمیخوای جواب بدی؟> حالا که تکلیف همه چی معلوم شده بود باید خیال سیاوش روهم راحت میکردم برای همین با تموم بی حوصلگیم براش نوشتم: <جوابم منفیه.من نمیخوام به اون رابطه برگردم لطفا دیگه حرفش و نزن.> میدونستم حالا میخواد شروع کنه به دلیل خواستن که چرا؟ که من همه چیز و درست میکنم که لطفا برگرد اما دیر بود. اون خیلی دیر فهمیده بود که من تو رابطه باهاش کاری نکرده بودم حالا دیگه من نه میتونستم ببخشمش و نه هیچوقت حتی میتونستم بهش فکر کنم. من داشتم ازدواج میکردم! کلمه ای که برام غریب بود اما چند روز دیگه بااومدن اسم مردی که با زور و تهدید من و مجبور به این کار کرد، بهش تن میدادم! گوشی و رو میز کنار تخت گذاشتم و چشمای مدام خیسم و بستم و نفهمیدم کی اما خوابم برد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
【🤤💕】 - غــم‌مخورجوانيم‌ولشـگرتوييم‌آقا توعلـي‌وآقايـي‌،قنــــــبرتوييم‌آقا اي‌رهبرفرزانه،«سيدعلي»اي‌مولا درجبــهه‌جنگ‌نرم، افسـرتوييم‌آقا«انشاءالله» ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【💕🤤】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
❤️ 😍 جواب آزمایشارو گرفتم و سوار ماشین شدم. حالا همه چی برای عقد فردا فراهم بود که گوشی و گرفتم تو دستم و به الناز زنگ زدم و بعد از چند تا بوق صداش تو گوشی پیچید: _سلام بله با لحن مهربونی جواب دادم: _سلام چطوری؟ و قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم: _جواب آزمایشارو گرفتم...حلقه هارو هم دارم میرم بگیرم آهانی گفت: _خیلی خب منم با سوگند بیرونم یه کم خرید دارم خوشم نمیومد از رفت و اومدش بااین دختره اما فعلا قصد نداشتم چیزی هم بهش بگم که جواب دادم: _باشه کارت تموم شد بهم خبر بده و خواستم خداحافظی کنم که سریع گفت: _میگم که محسن... ابرویی بالا انداختم: _جونم؟ آروم گفت: _میخوام اون لباسی که واسه فردا دیدمش و تحویل بگیرم میخوای بیای ببینیش؟ کم کم داشت یخش باز میشد و من هم همین و میخواستم که گفتم: _آره حتما کی کارت تموم میشه بیام؟ جواب داد: _یه ده دقیقه دیگه سوگند میره آدرس و برات میفرستم بیا اینجا و بعد از خداحافظی گوشی و قطع کرد. تلفن و قطع کردم و با لبخندی که بی اختیار رو لب هام جا خوش کرده بود منتظر پیام الی بودم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره مرضیه جواب دادم: _سلام جانم زنداداش مثل همیشه سلام و احوالپرسی کرد و ادامه داد: _کسی خونه نیست ستایش هم بهونه میگیره دارم میبرمش خونه مامانم شما کلید داری؟پشت در نمونی؟ کلید همراهم بود که جواب دادم: _نه کلید همراهمه باشه ای گفت: _پس فعلا گوشی و که قطع کردم پیام الناز هم رسیده بود و آدرس مزون رو برام فرستاده بود، دور نبودم و چند دقیقه ای میتونستم برسم که ماشین و به حرکت درآوردم و راهی شدم... با رسیدنم ماشین و گوشه خیابون پارک کردم و چشمی به اطراف چرخوندم حتما توی مزون بود. پیاده شدم و راه افتادم سمت مزون که چشمم بهش افتاد یه کم بالاتر از مزون مشغول حرف زدن با گوشی بود که رسیدم پشت سرش و گفتم: _سلام! چرخ زد سمتم و قبل از اینکه جواب سلامم و بده خطاب به مخاطب پشت تلفن گفت: _من باید برم فعلا! و گوشی و قطع کرد: _سلام اومدی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم که گوشیش و گذاشت تو کیفش: _مامانم بود میخواست ببینه کارا خوب پیش میره! لبخندی بهش زدم و همزمان با قدم برداشتن به سمت مزون گفتم: _فقط مونده همین لباس دیگه کاری نداریم! شونه به شونم قدم برمیداشت: _این لباس و کت و شلوار شما نگاهم چرخید سمتش: _من با کت و شلوار راحت نیستم با یه اخم ساختگی نگاهم کرد: _بخاطر منم که شده باید راحت باشی و تکرارکرد: _باید! خنده ام گرفت، هرچی بیشتر میگذشت وجودش بیشتر من و به وجد میاورد که گفتم: _خیلی خب کت و شلوار میخریم ولی به کراوات و این چیزا اصلا فکر هم نکن! با خنده گفت: _کراوات بااون یقه کیپت؟ با ورود به مزون حرفمون ادامه پیدا نکرد و فروشنده که دختر خوش برخوردی بود به سمتمون اومد: _سلام بالاخره با آقای دوماد اومدی؟ و به سمت لباس ها راهنماییمون کرد. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
سلام مردم دنیا✋🏻 بدانید ڪه اگر تمام شما مرا به خاطر چادرم رها ڪنید من مے مانم و خدا❤️ من مے مانم و چادرم❤️ چه باڪ! خدایے دارم مهربان از تار و پود چادرم به من نزدیڪتر 『
❤️ 😍 لباس های پر زرق و برقی که هنوز نمیدونستم الناز کدوم و پسندیده! با رسیدن به طبقه بالا الناز جلوتر از من رفت سمت یه لباس با رنگ صورتی روشن و کنارش ایستاد: _من این و انتخاب کردم...چطوره؟ نگاهی به سرتا پای لباس انداختم با اصطلاحات زنونه اش آشنا نبودم اما پیراهن شیک و ساده ای بود که گفتم: _قشنگه فروشنده کنار الناز ایستاد: _برو تو اتاق پرو برات میارمش و چشمکی بهش زد و الناز مطابق حرفش راهی اتاق پرو شد. چند دقیقه ای و پشت در اتاق منتظر بودم که گوشه در باز شد: _محسن جلو در ایستادم که درو باز کرد و پرده رو کنار زد: _چطوره؟ ماتم برده بود! سکوت که کردم چرخی زد: _به نظر من که خوشگه.. تو لباسی یقه بازی که تا پایین جذب تنش بود حسابی دیدنی بود! با این وجود نباید بیشتر از این تو سکوت نگاهش میکردم که گفتم: _آره خوشگله!همین خوبه.. و همون لباس رو گرفتیم و از اونجا زدیم بیرون. تصویرش لحظه ای از جلوی چشمام نمیرفت هیکل ظریفش و پوست روشن تنش عجیب تو اون لباس خود نمایی میکرد! لباس و گذاشتم عقب و نشستم تو ماشین و همزمان صداش و شنیدم: _کت و شلواری هم که برات دیدم یه خیابون پایین تره...یه کت و شلوار طوسی خوشگل! ماشین و به حرکت درآوردم و چند دقیقه بعد همونجایی که الناز آدرس داده بود متوقفش کردم و همون کت و شلواری رو خریدیم که از قبل دیده بود کت و شلوار خوش دوختی که خوب به تنم نشسته بود! حالا همه کارها تموم شده بود و میتونستیم با خیال راحت به فکر فردا باشیم! چند دقیقه ای میشد که تو مسیر بودیم،دم ظهر بود و بدجوری گشنم بود که گفتم: _ناهار چی بخوریم؟ تو فکر بود و با حرفم به خودش اومد که گفت: _چی؟ نگاهی به ساعت انداختم: _ناهار! شونه ای بالا انداخت: _تا ببینیم آشپزهای خونه چی درست کردن و ادامه داد: _مامان گرامی بنده و زنداداش شما! جواب دادم: _آشپز دوم امروز خونه نیست! ابرویی بالا انداخت: _پس سر راهت 4 تا تخم مرغ بخر نیمرو که بلدی درست کنی؟ نوچی گفتم: _یه بار نشد نسوزه! خندید: _پس از بیرون غذا بگیر...پیتزا مثلا و چشماش و بست: _پیتزای مکزیکی...تند و دلچسب! و لباش و با زبونش تر کرد که رو ازش گرفتم، امروز بدجوری داشت با روح و روانم بازی میکرد ! صدایی تو گلو صاف کردم: _پیتزا دوست داری؟ اوهومی گفت: _اوهوم پیتزا مکزیکی و برگر با قارچ و پنیر غذاهای مورد علاقمن فکری به سرم زد و گفتم: _خیلی خب الان میریم میخوریم...میریم همونجا که دیدمت و به زور شماره ام و ازم گرفتی! این و گفتم و زدم زیر خنده که حرصش گرفت: _اولا کارم گیر بود دوما اون به زور بود؟خیلی هم با اشتیاق شماره ات و تقدیمم کردی! میگفت و من میخندیدم که یهو بطری آب کنار در و برداشت و با بطری ضربه محکمی به پام زد: _انقدر نخند! از درد پام اخمام رفت توهم اما مانع خندیدنم که نشد هیچ بلکه انگیزم واسه اذیت کردنش هم بیشتر شد که بطری و از دستش کشیدم و به قصد تلافی حمله ور شدم سمتش که یهو در بطری باز شد و هرچی آب توش بود خالی شد رو لباسای الناز! خیس خالص شده بود که جیغ زد: _من و خیس میکنی؟ دهنم باز مونده بود و حرفی نمیزدم که ادامه داد: _محسن! تازه به خودم اومدم و گفتم: _درش و شل بسته بودم به جون تو عمدی نبود! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟