#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_119
از استرس اون چند دقیقه قلبم تند تند میزد...
سیاوش تو این اوضاع شده بود غوز بالاغوز و محسن آدمی نبود که بشه به سادگی قانع و آرومش کرد.
ناچار گوشیم و زدم تو شارژ و خودمم رو مبل نشستم که صدای قدم هاش به گوشم رسید
داشت میومد پایین که خودم و جمع و جور کردم و همزمان با اومدنش گفتم:
_بریم؟
و قبل از اینکه چیزی بگه بلند شدم رفتم تو آشپزخونه و مانتو و شالم و برداشتم که صداش و شنیدم:
_واسه فردا دیگه کاری نمونده؟
مانتوم و پوشیدم و جواب دادم:
_نه فکر نمیکنم...راستی حلقه هارو گرفتی؟
تکیه به یخچال جواب داد:
_یادم رفته بود...میرم میگیرمشون
سری به نشونه تایید تکون دادم و بعد از اینکه کاملا آماده شدم از خونه زدیم بیرون و محسن من و رسوند.
دم عصر بود که سوگند اومد پیشم و حالا داشت لباسم و که پوشیده بودم بررسی میکرد:
_وای الی خیلی خوشگله..
و با یه کم مکث ادامه داد:
_دنباله اش و نگاه کن!
لبخندی بهش زدم و چرخیدم سمت آینه
تو لباس صورتی ملیح مدل ماهیم که تا روی سر شونه هام برهنه بود و با گل های همرنگش قشنگی خاصی داشت به نظر زیبا میومدم!
سوگند خندید و ادامه داد:
_راستی از نظر آقای دوماد لباست مورد دار نیست؟
چپ چپ نگاهش کردم:
_وقتی زنونه مردونه جداست،میتونه حرف از مورد بزنه؟
همونطور که میخندید نشست رو صندلی میز آرایش و زل زد بهم:
_آخه اینم شد جشن عقد؟
و غر زد:
_من و بگو دل خوش کرده بودم یه شوهر از تو فامیلاتون برای خودم دست و پا کنم!
سری به نشونه تاسف براش تکون دادم:
_محسن بیراه نمیگه که باهات نگردم...میدونه چه خرابی هستی!
گفتم و خندیدم که ادای خندیدنم و درآورد:
_اینطور که معلومه توهم حسابی تحت تاثیری
خنده هام به پوزخند تبدیل شد:
_تاثیر زوری!
از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم:
_الی تو هنوز از محسن دلخوری؟
نگاهش کردم:
_سوگند من دارم به اجبار با اون ازدواج میکنم...میفهمی؟
پوفی کشید:
_همه اش بخاطر اون شبه...اگه من بهت نمیگفتم کیانا دعوتمون کرده اگه نمیرفتیم اونجا اگه...
حرفش و قطع کردم:
_تو تقصیری نداری...من با بد کسی درافتادم!
گفتم و خودم و انداختم رو تختم که کنارم نشست:
_چیکار کنم اینطوری نبینمت؟
بااین حرفش لبخندی رو لبم نشست:
_کنارم باش
تو اوج احساس زد زیر خنده:
_اگه آقاتون گذاشت چشم در غیر این صورت همیشه به یادت خواهم بود!
دلم گرفت از این حرفش من نمیخواستم به اجبار محسن از سوگند هم بگذرم نمیخواستم از دستش بدم
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#به_یاد_شهدا
#شهید_محمدجواد_تندگویان
هرگاه در منزل كاری نداشت،از نوارهای قرآن كه در خانه داشتیم، استفاده میكرد. من ندیدم وقت را به بطالت طی كند. همیشه میگفت: «اگر امروزم با دیروزم یكی باشد، از غصه دق میكنم.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#به_یاد_شهدا
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
گفت:«توی خیلی ازعملیــاتها تعدادنیروهــای مـــاازدشمــن کمتربودامــاایمـان وتـوکل واخلـاص بچــه هـامـون باعـثپیــروزی مون شــد!
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_119
عین بچه ها بغضم گرفت و سرم و انداختم پایین که صدای خنده های سوگند قطع شد و از چونم گرفت و سرم و آورد بالا:
_بغض کردی؟دیوونه دارم شوخی میکنم من تا تهش باهاتم...محسن که هیچی گنده تر از اونم نمیتونه مارو از هم جدا کنه!
سوگند یکی از دردهام بود.
دلم از دست محسن پر از غصه بود...
هیچوقت ازش بدم نیومده بود اما بااین کارهاش حسابی دلگیر و دلخور بودم و بیشتر از اون از خودم بدم میومد که با یه حماقت بچگانه داشتم تن به ازدواج باهاش میدادم!
یادآوری یهویی همه چی باعث شده بود تا دیگه حتی صدای سوگند روهم نشنوم و بی اختیار گریه ام گرفته بود که تو آغوشش کشیده شدم...
سرم و گذاشتم رو شونش و گفتم:
_سوگند...
دستش و نوازشوار پشتم میکشید:
_جونم؟
حرفم و ادامه دادم:
_خیلی دلم گرفته
از آغوشش جدام کرد و خیره تو چشمام لب زد:
_خب حق داری بالاخره یکی اومده گرفتت...منم بودم از خوشی بیش از حد دلم میگرفت!
میدونستم طاقت ناراحتیم و نداره
میدونستم تو دلش بیشتر از من غصه نباشه کمتر هم نیست و حالا داره قصدا بحث و عوض میکنه که دیگه ادامه ندادم و بین گریه خندیدم و با مشت کوبیدم به بازوش:
_کم شعور!
همینطور که میخندید شروع کرد به پاک کردن اشک هام:
_یه روزی فکرش رو هم نمیکردی که بتونی سیاوش و فراموش کنی اما فراموشش کردی و حالا حتی بهش اهمیت هم نمیدی...من مطمئنم که تو میتونی دوباره عشق و تجربه کنی مطمئنم دل میبندی به محسن سری به نشونه تایید تکون دادم:
_البته اگه سیاوش بفهمه که دیگه تو زندگیم جایی نداره!
با تعجب نگاهم کرد:
_مگه وقتی رفتی دیدنش نگفتی که نمیخوای برگردی؟
جواب دادم:
_چرا گفتم ولی هنوز زنگ میزنه هنوز پیام میده
و با پوزخند ادامه دادم:
_امروز ظهرم که زنگ زده بود گفت حاضره امشب بیاد خواستگاری!
چپ چپ نگاهم کرد:
_میگفتی خیلی غلط کردی...یه کم دیر قدرم و ندونستی؟
و با مکث ادامه داد:
_مردتیکه دیونه...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_120
چپ چپ نگاهم کرد که خندیدم و ادامه دادم..
همه دار و ندار منی
تو همیشه بهار منی
بدجور میای به حال و هوام
تورو دیگه نمیشه نخوام...
این بار محسن پرید تو آهنگ:
_حالا یه ذره استراحت کن...کنسرت که نیست!
لب و لوچم آویزون شد و تکیه دادم به صندلی که خندید:
_داریم میرسیم قیافت و اینجوری نکن خودت و جمع و جور کن
ریلکس جواب دادم:
_جمع و جورم
پوفی کشید:
_ببین داری میزنی زیر حرفات...گفتم یه مراسم ساده بگیریم گفتی نه گفتم باشه ولی دیگه قرار نیست آبروی من و ببری!
صدای ضبط و بستم و جواب دادم:
_من دارم آبروت و میبرم؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_هرکسی که فکرش و کنی دعوته...من نمیخوام آتویی دست کسی داشته باشم
پوزخندی زدم:
_من که گفتم ازدواج ما اشتباهه
با رسیدن به تالار حرفمون نا تموم موند و محسن با لبخندی نگاهم کرد:
_بابام و مجتبی دارن میبیننمون کاری که گفتم و بکن
جواب دادم:
_اتفاقا بابای منم داره میبینتمون
و با لبخند با بابا حال و احوالی کردم که محسن ناچارماشین و خاموش کرد و پیاده شد و بعد در سمت من و باز کرد و بی احساس بدون اینکه دستم و بگیره عین بز وایساد و تماشام کرد تا پیاده شدم و بین دست و سوت فامیلهای ما و سکوت طایفه دوماد راهی جایگاه عروس و دوماد شدیم.
کنار محسن نشستم و با لبخند به مهمونا نگاه کردم که صدای محسن و بیخ گوشم شنیدم:
_امروز و یادت باشه
با همون لبخند نگاهش کردم:
_یادمه...
و ابرویی بالا انداختم:
_توهم بهتره بدونی بااینکه تونستی به این ازدواج مجبورم کنی اما نمیتونی من و مثل خودت کنی من قید یه سری کارهای مجردیم و زدم اما یه درصد هم فکر نکن که چادر سرم کنم و بشم زنی که تو میخوای!
حرفم و بهش زدم و رو ازش گرفتم...
نمیخواستم مراسم با دلخوری بیشتری بگذره اما محسن باید میفهمید که عقاید هرکسی برای خودش محترمه و اون نمیتونه من و عوض کنه!
بااومدن مامان از فکر بیرون اومدم و چشم دوختم بهش
تو کت و دامن آبی نفتی ای که به تن داشت حسابی میدرخشید که گفت:
_عزیزم عاقد میخواد خطبه عقد و بخونه
محسن سری به نشونه تایید تکون داد و صاف تر از قبل نشست و بعد از سابیده شدن قند بالاسرمون و دوبار گل چیدن من و گرفتن زیرلفظی که یه سرویس طلا از طرف پدر محسن بود من با یه جلد قرآن و یه جفت آینه شمعدون و 300 تا سکه و 100 تا شاخه گل رز قرمز به عقد محسن دراومدم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
-
تشنہرادرطلبِآبِگواراتاکِے؟!
اینهمہفاصلہباحضرتِدریاتاکِے؟!
شیعیانجزتوندارند #پناهے ؛ برگرد . .
انتظارِفرجایدادرسِما ؛ تاکِے(:؟💔
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💖】⇉ #پست_مناسبتی
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_121
نگاه کلافه ای بهم انداخت و با خنده گفت:
_حیف روز عقدمونه
به روی خودم نیاوردم:
_دیر شد!
و بالاخره سوار ماشین شدین.
ماشینی که آقا محسن فقط یه کارواش برده بودش و هیچ دیزاینی نداشت!
تا تالار مسیر زیادی باقی بود که گفتم:
_حاج آقا امروز میتونیم دوتا آهنگ گوش بدیم؟
نگاهش چرخید سمتم:
_آره چرا که نه!
وضبط ماشین و روشن کرد که البته با روشن نبودنش فرقی نداشت
ضبط رو رادیو پیام بود و حالا شنونده آهنگی بودیم که کمه کم سی سال قدمت داشت!
با قیافه وا رفتم نگاهش کردم:
_محسن!
با آهنگ همخونی میکرد که جوابی نداد،
ادامه دادم:
_روز عقدمونه!
صدای ضبط و بالاتر برد:
_خب گوش کن دیگه آهنگ به این خوبی!
دیگه تحمل نکردم و صدای ضبط و بستم:
_آهنگای تو خوب نیستن...آهنگای خودم و میزارم
و بلوتوث گوشیم و روشن کردم و به ضبط متصلش کردم و رفتم تو موزیکام که صداش و شنیدم:
_مجاز باشه ها!
چپ چپ نگاهش کردم:
_رضا صادقیه...
شونه ای بالا انداخت که آهنگ
رضا صادقی و بابک جهانبخش <تو که حساسی> و پلی کردم
آهنگی که وقتی خیلی شارژ بودم گوش میدادم و حالا هم میخواستم با شنیدنش حسابی روبه راه باشم:
تنها دلیل حال خوب من
روز روشن بی غروب من
حاشیه نرو حرفت و بزن
طاقتم طاق شده
نزدیکم بمون مرگه فاصله
هرچی تو بگی گله بی گله
اسم تو هنوز روی این دله
دلی که داغ شده
همین خوبه که مال منی
دلواپس حال منی
بدجور میای به حال و هوام
تو رو دیگه نمیشه نخوام....
با آهنگ میخوندم و محسن فقط مشغول رانندگی بود که گفتم:
_تا اینجا که مشکل نداشته؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#سلام_امام_زمانم
تو مپنـدار کـه از یـاد تـو را خـواهـم برد
من بدون تو به یک پلک زدن خواهم مرد
💚🌹
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
AUD-20210401-WA0087.
1.22M
【🤲】
-
تجدیدعھدروزانھبـــــا
#امامزمـــــان(عج)
باصداۍاستاد: 👤فرهمند
✨الـلہمـعجـلولـیکـالفـرج✨
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🤲】⇉ #پست_مناسبتی
【🤲】⇉ #دعاۍ_عھد
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_122
حلقه ساده نقره ای رنگ به انگشتم نشست و ما رسما به هم محرم شدیم.
محرمیتی که دائمی بود و آغازگر زندگی جدیدی بود.
با انگشت عسل به خورد محسن دادم و دهان خودمم مزه عسل و چشید و تموم این لحظه ها تو دوربین فیلمبردار ضبط شد.
همیشه خیال میکردم توهمچین روزی بهترین حال ممکن و تجربه میکنم اما حالا فقط سکوت کرده بودم و زل زده بودم به حلقه تو دستم و هر چند لحظه یه بار با یه لبخند جواب تبریکهارو میدادم.
با بلند شدن صدای موزیک خاله مرجان اومد کنارم و بعد از تبریک تو گوشم گفت:
_پاشو برقصا...همچین خشک و خالی مراسم تموم نشه!
زیرلب چشمی گفتم و سر چرخوندم سمت محسن که قبل از من گفت:
_من برم؟
خاله ابرویی بالا انداخت:
_آقا محسن کجا به این زودی؟
تازه الناز میخواد واست برقصه!
رنگ پریدگی و به وضوح تو صورت محسن میدیدم که خاله بهم اشاره کرد بلند شم و برخلاف محسن همینکار و هم کردم
انگار کمر همت بسته بودم واسه تلافی اذیت کردناش و حسابی داشتم جبران میکردم!
رفتم وسط و با شروع آهنگ <کی بهتر از تو> عارف شروع کردم به تنهایی رقصیدن...
#محسن
الناز تیرخلاص و زد و با اصرار خالش بلند شد و حالا مشغول رقصیدن بود و صدای آهنگ هم تو صدای دست و جیغ مهمونا گم شده بود که مرضیه اومد کنارم و همینطور که دست میزد گفت:
_آقا محسن دیگه سخت نگیر...پاشو به عروست شاباش بده
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم:
_زنداداش!
منتظر نگاهم کرد و وقتی چیزی نگفتم ادامه داد:
_میخوای به عروست هدیه بدی و این هیچ عیبی نداره...پاشو محسن!
هیچی تو این مهمونی سرجاش نبود...
ناچار بلند شدم و به سمت الناز رفتم که صدای دستا بلند تر شد و شروع کردم به شاباش دادن به عروسی که حسابی حالم و گرفته بود...
عروسی که امشب فوق العاده شده بود و من با تموم عصبانیتم نمیتونستم منکر زیباییش بشم...
صورتش ناز تر از هروقتی بود و رقصیدنش و کش و قوسهایی که بدنش میداد حال دلم و زیر و رو میکرد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#به_یاد_شهدا
#شهید_بهنام_محمدی_راد
فــرزندان خود را اهـــل مبـــارزه
و #جهــاد در راه خدا بار بیارید.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات