#یا_رسول_الله_ص
نــور نـبوت تــو امـامت بـه بار داد
یعنی که علت و سبب هل اتا تویی
محمود ژولیده
#شنبه_های_نبوی
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
🌷 حضرت امام صادق (علیه السلام) :
✍ شایسته است مؤمن هشت ویژگی داشته باشد :
1⃣ در ناملایمات روزگار، سنگین (باوقار) باشد.
2⃣ در هنگام نزول بلا بردبار باشد.
3⃣ هنگام راحتی شکرگزار باشد.
4⃣ به آنچه خداوند به او داده قانع باشد.
5⃣ به دشمنان خود ظلم نکند.
6⃣ بار خود به دوش دوستانش نیفکند.
7⃣ بدنش از او خسته باشد.
8⃣ مردم از دست او آسوده باشند.
📚 کافی ، ج ۲ ، ص ۴۷
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_139
نه تنها خودم بلکه شهرامم دهن باز مونده بود که هستی گفت:
_بازم میخوام...ظرفم و پر کن!
شهرام با خنده چشمی گفت و خواست براش بریزه که شیشه رو از دستش گرفتم و خودم واسش پر کردم تا شهرام به بقیه مهموناش هم برسه
ظرفش که پر شد منتظر نگاهم کرد:
_بزنیم به سلامتی؟
و پیکم و بالا آوردم:
_سلامتی تو!
و همزمان سر کشیدیم
انقدر تو این کار خوب بود که دلم میخواست تا صبح باهاش بخورم...
حس خوبی داشتم...
تو دنیای دیگه ای سر میکردم باهاش میرقصیدم،
مینوشیدم،
و همه چی روبه راه بود و این تولد حسابی داشت بهمون خوش میگذشت و حالا نوبت فوت کردن شمع کیک توسط شهرام بود که کنار میزش ایستاده بودیم و همه باهم داشتیم میشمردیم
یک...
دو...
سه!
و شمع 30 سالگی تولد بالاخره فوت شد.
هستی جلوم ایستاده بود و هیکل محشرش تو لباس دکلتش حسابی تو چشم بود که دستام و دور کمرش حلقه کردم و به خودم چسبوندمش!
انگار شوکه شده بود که سر چرخوند سمتم و گفت:
_خوبی؟
اوهومی گفتم:
_بهتر از این نمیشم!
دستش و رو دستام کشید:
_ولی من خوب نیستم...فکرکنم خیلی خوردم!
ابرویی بالا انداختم:
_میخوای دراز بکشی؟
پلک سنگینی زد و چیزی نگفت که دستش و گرفتم و تو شلوغی مهمونی بردمش تو یکی از اتاق های خونه شهرام.
هستی حسابی مست بود که بردمش سمت تخت:
_دراز بکش
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_اینطوری خوابم میبره
و تو همون عالم مستی طره موهاش که اومده بود تو صورتش و پشت گوشش فرستاد و نگاهش چرخیده شد سمتم:
_من یه کمی میشینم اینجا حالم که بهتر شد میام...تو برو
و خواست دستش و از دستم بیرون بکشه که بی اختیار دستش و محکم ترگرفتم و محکم بغلش کردم آروم پیشونیش و بوسیدم و سرم و عقب کشیدم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
#حجاب
آيتاللّٰهبہجت:♥
بےاعتنايےبہحجابگناھ است!
وداشتنحجابواجباست....!🙂🌹
『 #دختران_چادری 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یاشیخالائمہ¹⁹⁵
اصلاً این مرد مگر پایِ دویدن دارد
پیرمردے ڪه خمیده است
کشیدن دارد...؟
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【👌】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
【👌】⇉ #امامصـــعـادق
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلاممنبهبقیعوبهتربتامامصادق
سلاممنبهمدینهبهغربتامامصادق..💔
#شهادتامامصادقعلیهالسلام
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【👌】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
【👌】⇉ #امامصـــعـادق
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #استوری
❤️ شهادت امام جعفر صادق علیه السلام
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【👌】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
【👌】⇉ #امامصـــعـادق
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره بیرق🏴 مشڪے
بہ دسٺ دل گیرم
زنم بہ سینہ ڪہ آمد
👈🏻#محرمصادق💔
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【👌】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
【👌】⇉ #امامصـــعـادق
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_140
با شنیدن صدای هستی چشم باز کردم،
نفهمیده بودم کی و چطوری خوابم برده بود امارو تخت خودم و تو اتاق!
هستی که متوجه بیداریم شد لبخندی زد:
_بالاخره بیدار شدی؟
متعجب نگاهش کردم:
_مگه ما نرفته بودیم مهمونی؟
با خنده گفت:
_چرا دیشب مهمونی بودیم...یادت نیست؟
نشستم و جواب دادم:
_یادمه ولی یادم نیست که چیشد و کی برگشتیم
ابرویی بالاانداخت:
_خیلی مست بودی همونجا خوابت برد و من که حالم بهتر از تو بود و مستی زودتر از سرم پریده بود آوردمت خونه
از رو تخت بلند شد و ادامه داد:
_حالا پاشو بیا پایین همه منتظرن که بیای و ناهار بخوریم
باشه ای گفتم:
_تو برو منم میام.
با رفتن هستی بلند شدم و به سمت آینه رفتم چشم های باد کردم خبر از ساعات طولانی خواب بودنم میداد،
خمیازه کشون دستی تو موهام کشیدم و خواستم برم بیرون که یهو چشمم افتاد به کبودی رو گردنم!
چشمام گرد شد و جلوتر رفتم و با مطمئن شدن از این کبودی زیر لب با خودم گفتم:
_من...من دیشب چیکار کردم؟
چشم هام و بستم و سعی کردم ئیشب و به یاد بیارم...
تصویرهای مبهمی تو ذهنم درحال عبور بود که یهو یادم اومد تو اتاق خونه شهرام هستی و بوسیدم!
بزاق دهنم و به سختی پایین فرستادم باورم نمیشد انقدر مست بودم که به همین زودی به هستی دست زده بودم که صداش و شنیدم:
_نمیخواد تعجب کنی یا شرمنده باشی
تو چهارچوب درایستاده بود و انگار هنوز پایین نرفته بود که گفتم:
_من بابت دیشب...
حرفم و برید:
_میدونم مست بودی ولی عیبی نداره ما قراره به زودی اهم ازدواج کنیم...بهش فکر نکن
و ادامه داد:
_من دیگه واقعا میرم پایین...زود بیا تا مامانم و مامانت صداشون درنیومده
و با خنده شیطنت باری از اتاق رفت بیرون.
هستی رفت اما من هنوز گیج بودم...
و هنوز این بوسه رو باور نکرده بودم منی که دلم داغ الی بود و حسی به هیچ زنی نداشتم هستی و تو مستی بوسیده بودم...!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟