فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یاشیخالائمہ¹⁹⁵
اصلاً این مرد مگر پایِ دویدن دارد
پیرمردے ڪه خمیده است
کشیدن دارد...؟
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【👌】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
【👌】⇉ #امامصـــعـادق
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلاممنبهبقیعوبهتربتامامصادق
سلاممنبهمدینهبهغربتامامصادق..💔
#شهادتامامصادقعلیهالسلام
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【👌】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
【👌】⇉ #امامصـــعـادق
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #استوری
❤️ شهادت امام جعفر صادق علیه السلام
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【👌】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
【👌】⇉ #امامصـــعـادق
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره بیرق🏴 مشڪے
بہ دسٺ دل گیرم
زنم بہ سینہ ڪہ آمد
👈🏻#محرمصادق💔
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【👌】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
【👌】⇉ #امامصـــعـادق
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_140
با شنیدن صدای هستی چشم باز کردم،
نفهمیده بودم کی و چطوری خوابم برده بود امارو تخت خودم و تو اتاق!
هستی که متوجه بیداریم شد لبخندی زد:
_بالاخره بیدار شدی؟
متعجب نگاهش کردم:
_مگه ما نرفته بودیم مهمونی؟
با خنده گفت:
_چرا دیشب مهمونی بودیم...یادت نیست؟
نشستم و جواب دادم:
_یادمه ولی یادم نیست که چیشد و کی برگشتیم
ابرویی بالاانداخت:
_خیلی مست بودی همونجا خوابت برد و من که حالم بهتر از تو بود و مستی زودتر از سرم پریده بود آوردمت خونه
از رو تخت بلند شد و ادامه داد:
_حالا پاشو بیا پایین همه منتظرن که بیای و ناهار بخوریم
باشه ای گفتم:
_تو برو منم میام.
با رفتن هستی بلند شدم و به سمت آینه رفتم چشم های باد کردم خبر از ساعات طولانی خواب بودنم میداد،
خمیازه کشون دستی تو موهام کشیدم و خواستم برم بیرون که یهو چشمم افتاد به کبودی رو گردنم!
چشمام گرد شد و جلوتر رفتم و با مطمئن شدن از این کبودی زیر لب با خودم گفتم:
_من...من دیشب چیکار کردم؟
چشم هام و بستم و سعی کردم ئیشب و به یاد بیارم...
تصویرهای مبهمی تو ذهنم درحال عبور بود که یهو یادم اومد تو اتاق خونه شهرام هستی و بوسیدم!
بزاق دهنم و به سختی پایین فرستادم باورم نمیشد انقدر مست بودم که به همین زودی به هستی دست زده بودم که صداش و شنیدم:
_نمیخواد تعجب کنی یا شرمنده باشی
تو چهارچوب درایستاده بود و انگار هنوز پایین نرفته بود که گفتم:
_من بابت دیشب...
حرفم و برید:
_میدونم مست بودی ولی عیبی نداره ما قراره به زودی اهم ازدواج کنیم...بهش فکر نکن
و ادامه داد:
_من دیگه واقعا میرم پایین...زود بیا تا مامانم و مامانت صداشون درنیومده
و با خنده شیطنت باری از اتاق رفت بیرون.
هستی رفت اما من هنوز گیج بودم...
و هنوز این بوسه رو باور نکرده بودم منی که دلم داغ الی بود و حسی به هیچ زنی نداشتم هستی و تو مستی بوسیده بودم...!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_141
پوفی کشیدم:
_من هنوز خوابم میاد
بالاسرم وایساد:
_پاشو انقدر تنبل نباش تو دوروز دیگه میخوای بچه بزرگ کنی کم خوابی تجربه کنی...
همینجوری داشت حرف میزد که حرفش و قطع کردم:
_دو روز دیگه نه و حداقل 7،8 ده سال دیگه تااونموقع هم خدا بزرگه
با خنده ابرویی بالا انداختم:
_خیلی بشه دوساله، خودت و گول نزن
با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم:
_حالا تااونموقع، الان برام ناهار درست کن که بد گشنمه
سری به نشونه باشه تکون داد:
_چند تا تخم مرغ برات گذاشتم کنار، میتونی املت درست کنی میتونی اب پزشون کنی یا حتی نیمرو بخوری!
چپ چپ نگاهش کردم:
_واو... چه هیجان انگیز
صدای خنده هاش بالاتر رفت:
_پاشو این هیجان و تجربه کن...
....
3ماه بعد
روزها به همین روال میگذشت،
رابطم با محسن خوب شده بود خیلی خوب،
حسابی به دلم نشسته بود و گیر دادناشم خیلی جدی نمیگرفتم و البته اون هم خیلی اصرار نمیکرد...
انگار هر دومون داشتیم باهم کنار میومدیم و حس دوست داشتنی که بینمون به وجود اومده بود باعث جلوگیری از بحث و دعوا میشد!
حالا سه ماه از عقدمون میگذشت و امشب مراسم عروسیمون برپا بود،
یه آپارتمان شیک و جمع و جور نزدیک خونه بابا اینا گرفته بودیم و دیزاین و چیدمان خونه که من فقط رنگش و انتخاب کرده بودم و ترکیبی از صورتی روشن و طوسی بود، حسابی خوشگل و باب میلم بود...
غرق همین افکار با شنیدن صدای محسن به خودم اومدم:
_به چی داری فکر میکنی؟
لبخندی بهش زدم،
تو کت و شلوار عسلی تیرش با پیرهن سفید، فوق العاده شده بود:
_به اینکه همه چی چقدر زود گذشت!
اوهومی گفت:
_کاش این چند دقیقه هم زودتر تموم شه
و با دستمال تو دستش عرق پیشونیش و گرفت و من خوب میدونستم این عرق به سبب حضورش تو قسمت زنونست و داره حسابی خجالت میکشه:
_یه پیام بده به آقا مجتبی بگو اگه همه پذیرایی شدن و دیگه چیزی نمونده مهمونی و تموم کنیم
باشه ای گفت و از رو مبل بلند شد که دستی واسه سوگند تکون دادم که بیاد پیشم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
‹💙🦋›
سر رشتہے شادیست
خیال خوش تو . .💕
🦋⃟💙¦⇢ #رفیقانهـ
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ
『 #دختران_چادری 』