eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
348 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
【📲】⇉ •⋮❥ 【🌸】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
【📲】⇉ •⋮❥ 【🌸】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
❤️ 😍 با شنیدن صدای هستی چشم باز کردم، نفهمیده بودم کی و چطوری خوابم برده بود امارو تخت خودم و تو اتاق! هستی که متوجه بیداریم شد لبخندی زد: _بالاخره بیدار شدی؟ متعجب نگاهش کردم: _مگه ما نرفته بودیم مهمونی؟ با خنده گفت: _چرا دیشب مهمونی بودیم...یادت نیست؟ نشستم و جواب دادم: _یادمه ولی یادم نیست که چیشد و کی برگشتیم ابرویی بالاانداخت: _خیلی مست بودی همونجا خوابت برد و من که حالم بهتر از تو بود و مستی زودتر از سرم پریده بود آوردمت خونه از رو تخت بلند شد و ادامه داد: _حالا پاشو بیا پایین همه منتظرن که بیای و ناهار بخوریم باشه ای گفتم: _تو برو منم میام. با رفتن هستی بلند شدم و به سمت آینه رفتم چشم های باد کردم خبر از ساعات طولانی خواب بودنم میداد، خمیازه کشون دستی تو موهام کشیدم و خواستم برم بیرون که یهو چشمم افتاد به کبودی رو گردنم! چشمام گرد شد و جلوتر رفتم و با مطمئن شدن از این کبودی زیر لب با خودم گفتم: _من...من دیشب چیکار کردم؟ چشم هام و بستم و سعی کردم ئیشب و به یاد بیارم... تصویرهای مبهمی تو ذهنم درحال عبور بود که یهو یادم اومد تو اتاق خونه شهرام هستی و بوسیدم! بزاق دهنم و به سختی پایین فرستادم باورم نمیشد انقدر مست بودم که به همین زودی به هستی دست زده بودم که صداش و شنیدم: _نمیخواد تعجب کنی یا شرمنده باشی تو چهارچوب درایستاده بود و انگار هنوز پایین نرفته بود که گفتم: _من بابت دیشب... حرفم و برید: _میدونم مست بودی ولی عیبی نداره ما قراره به زودی اهم ازدواج کنیم...بهش فکر نکن و ادامه داد: _من دیگه واقعا میرم پایین...زود بیا تا مامانم و مامانت صداشون درنیومده و با خنده شیطنت باری از اتاق رفت بیرون. هستی رفت اما من هنوز گیج بودم... و هنوز این بوسه رو باور نکرده بودم منی که دلم داغ الی بود و حسی به هیچ زنی نداشتم هستی و تو مستی بوسیده بودم...! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: اِتَّقوا دَعْوَةَ الْمُعْسِرِ؛ 🌼 ☘️ بترسيد، از نفرين تنگدست. ☘️ 🌸 .كنزالعمال، ج ۶، ص ۲۲۰، ح ۱۵۴۲۴. 🌸
❤️ 😍 پوفی کشیدم: _من هنوز خوابم میاد بالاسرم وایساد: _پاشو انقدر تنبل نباش تو دوروز دیگه میخوای بچه بزرگ کنی کم خوابی تجربه کنی... همینجوری داشت حرف میزد که حرفش و قطع کردم: _دو روز دیگه نه و حداقل 7،8 ده سال دیگه تااونموقع هم خدا بزرگه با خنده ابرویی بالا انداختم: _خیلی بشه دوساله، خودت و گول نزن با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم: _حالا تااونموقع، الان برام ناهار درست کن که بد گشنمه سری به نشونه باشه تکون داد: _چند تا تخم مرغ برات گذاشتم کنار، میتونی املت درست کنی میتونی اب پزشون کنی یا حتی نیمرو بخوری! چپ چپ نگاهش کردم: _واو... چه هیجان انگیز صدای خنده هاش بالاتر رفت: _پاشو این هیجان و تجربه کن... .... 3ماه بعد روزها به همین روال میگذشت، رابطم با محسن خوب شده بود خیلی خوب، حسابی به دلم نشسته بود و گیر دادناشم خیلی جدی نمیگرفتم و البته اون هم خیلی اصرار نمیکرد... انگار هر دومون داشتیم باهم کنار میومدیم و حس دوست داشتنی که بینمون به وجود اومده بود باعث جلوگیری از بحث و دعوا میشد! حالا سه ماه از عقدمون میگذشت و امشب مراسم عروسیمون برپا بود، یه آپارتمان شیک و جمع و جور نزدیک خونه بابا اینا گرفته بودیم و دیزاین و چیدمان خونه که من فقط رنگش و انتخاب کرده بودم و ترکیبی از صورتی روشن و طوسی بود، حسابی خوشگل و باب میلم بود... غرق همین افکار با شنیدن صدای محسن به خودم اومدم: _به چی داری فکر میکنی؟ لبخندی بهش زدم، تو کت و شلوار عسلی تیرش با پیرهن سفید، فوق العاده شده بود: _به اینکه همه چی چقدر زود گذشت! اوهومی گفت: _کاش این چند دقیقه هم زودتر تموم شه و با دستمال تو دستش عرق پیشونیش و گرفت و من خوب میدونستم این عرق به سبب حضورش تو قسمت زنونست و داره حسابی خجالت میکشه: _یه پیام بده به آقا مجتبی بگو اگه همه پذیرایی شدن و دیگه چیزی نمونده مهمونی و تموم کنیم باشه ای گفت و از رو مبل بلند شد که دستی واسه سوگند تکون دادم که بیاد پیشم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌷ســــــــلام 🌷صبح زيـــباتوووون بخير 🌷صبحانه تون سرشار از عشق 🍃روزتون پر از نور خــدا 🌷روزتون پر ازشادى و لبخند 🍃روزتون پر از عـشق و امـيد
‹💙🦋› سر رشتہ‌ے شادیست خیال خوش تو . .💕 🦋⃟💙¦⇢ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ 『
【📲】⇉ •⋮❥ 【😍】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… …………‹🍃🌺🍃›…………