eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 گوشی و دادم تا درستش کنن و رفتم پایگاه، هرکسی رو که میدیدم باید جواب تبریکش رو هم میدادم اما دلم سیاه پوش بود. به غرور و غیرتم لطمه وارد شده بود قیافه اون نامرد و پیامهاش لحظه ای از سرم بیرون نمیرفت، گند زده بود به زندگیم و هیچ جوره نمیتونستم با این موضوع کنار بیام. پشت میز نشستم و سرم وبین دوتا دستم گرفتم که گوشیم زنگ خورد، با دیدن شماره خونه بابا صدام و تو گلوم صاف کردم و جواب دادم: _سلام جانم صدای بابا تو گوشی پیچید: _سلام آقای داماد..خوبی؟ اتفاقات دیشب و به روی خودم ندادم و به گرمی با بابا حرف زدم... واسه امشب دعوتمون کرد برای شام و من هیچ جوره نتونستم از این دعوت منصرفش کنم از خستگی و گشنگی تو اتاق خوابم برده بود و حالا با شنیدن صدای محسن چشم باز کردم: _پاشو حاضر شو نشستم و پرسیدم: _کجا؟ جواب داد: _شام خونه بابا دعوتیم... آماده شو از رو تخت بلند شدم و به سمت آینه رفتم، کبودی کم رنگ رو چونم و لب پاره شدم بدجوری تو ذوق میزد که گفتم: _با این صورت؟ سرچرخوند سمتم: _چیه؟ نکنه باید معذرت خواهی کنم ازت؟ پوزخندی زدم: _نه لازم نیست ادامه داد: _فکر نکن دیشب همه چی تموم شد و مظلوم نمایی نکن،همین روزها ازش شکایت میکنم واسه توهم دارم! چهرم بی اختیار نگران شد، نمیخواستم سیاوش تو روند زندگیمون نقش داشته باشه که گفتم: _محسن من چجوری باید بگم که همه چی مربوط به گذشته بوده؟ بلافاصله جواب داد: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
「💙✨」 • 💙 «و قلبي لايميل إلا اليك.» وقلبم‌به‌هیچکس‌جزتـوراغب‌نیست✨ 🦋✨¦⇢ 🦋✨¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 『
❤️ 😍 _من چطوری باید قبول کنم وقتی با من بودی باهاش قرار میزاشتی؟ و یه قدم بهم نزدیک شد و عصبی ادامه داد: _چطوری؟ تکیه دادم به میز آرایش و گفتم: _رفتم و بهش گفتم که دارم ازدواج میکنم گفتم که دیگه مزاحمم نشه ولی چند روز قبل از عقد دوباره سر و کله اش پیدا شد. زل زدم بهش: _من تموم این مدت فقط ازش خواستم بره و از دوستداشتن تو گفتم، ولی تو اصلا گوش نمیدی تو اصلا... حرفم و قطع کرد‌: _هرچی هم که بگی نمیتونی گندی که زدی و جبران کنی... تو اگه ریگی تو کفشت نبود همون وقت که این حرومزاده مزاحمت شد به من میگفتی اونوقت میدیدی چجوری شرش و کم میکردم دستی تو صورتم کشیدم: _من میخواستم همه چی به خوبی و خوشی تموم شه نیش خندی زد: _چرا فکر میکنی عقل کلی؟ به من خیانت کردی به من دروغ گفتی که به خوبی و خوشی تموم شه؟ هرچی میگفتم باز حرف خودش و میزد و همین باعث بغضم شده بود، همینکه نمیتونستم ثابت کنم قضیه اونجوری که فکر میکنه نیست، با صدای لرزونم گفتم: _باشه محسن من اشتباه کردم فقط میخوام همه چی تموم شه، میخوام دوباره خوب شیم ما تازه اول زندگیمونه اوهومی گفت: _آره اول زندگیمونه ولی امیدوارم آخرش نباشه... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
Ali Fani - Doaa Faraj.mp3
3.55M
「🥁✨」 • 🦋اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ... هر‌زمان ... جوانی‌دعای‌فرج‌مهدی"عج" رازمزمه‌کند همزَمان‌‌امام‌زمان"عج" دست‌هاےمبارکشان‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌ برای‌آن‌جوان‌دعامیفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که حداقل‌روزیی‌یک‌باردعآی‌فرج را‌زمزمه‌میکنند 🍃 .عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَـــ.الْفَـــرَج🍃 🍓✨¦⇢ 🍓✨¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 『
❤️ 😍 تنم یخ کرده بود و همچنان ساکت بودم که سر بلند کرد و زل زد تو چشمام: _بیا جوابش و بده بزاق دهنم و به سختی قورت دادم و حرفی نزدم که این بار داد زد: _چیه لال شدی؟ نباید میزاشتم، دلم نمیخواست بخاطر دوتا پیام احمقانه امشب خراب شه واسه همین سعی کردم صدام و صاف کنم و گفتم: _محسن اینا همه مربوط به قبله... مربوط به خیلی وقت پیش چشماش عصبی بود مثل همون شب که مهمونی و فهمیده بود، قدم برداشت به سمتم: _مربوط به قبله که حتی تاریخ عروسیتم میدونه؟ مربوط به قبله که برات پیام دوستدارم فرستاده؟ و عربده زد: _فکر کردی من بی غیرتم؟ بی اختیار چشم بستم، ترس همه وجودم و گرفته بود که ادامه داد: _ رمز این گوشی کوفتیت و باز کن چشم باز کردم نمیخواستم بیشتر از این شرایط سخت بشه که گفتم: _اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟امشب بهترین شب عمرمو... حرفم و قطع کرد: _گفتم رمز و گوشی و گرفت به سمتم هیچ پیامی و از سیاوش پاک نکرده بودم و همه حرفهاش تو گوشی بود و حالا من ناچار فقط داشتم به صفحه گوشی نگاه میکردم که گوشی و جلو چشمم تکون داد و همین باعث شد تا رمز و بزنم و بعدهم عقب تر برم. شروع کرد به خوندن پیامها هر پیامی که میخوند رگ پیشونیش نمایان تر میشد که یهو چشم ریز کرد و بعد از چند دقیقه سر بلند کرد: _این...همونی نیست که تو خیابون افتاده بود دنبالت؟ با عصبانیت گوشی و پرت کرد و صدای برخورد گوشی به دیوار بیشتر تنم و لرزوند تو یه قدمیم وایساد: _مزاحم بود و تو نمیشناختیش نه؟ لبم تکون میخورد اما حرفی نمیزدم انگار نمیتونستم! ادامه داد: _چند بارم رفتی دیدیش ها؟ گفت و داد زد: _وقتی اسمم روت بود؟ آروم اسمش و صدا زدم: _محسن...من میتونم همه اینارو برات توضیح... مهلت نداد حرفم تموم شه و با پشت دست تو دهنم کوبید: _دهنت و ببند باورم نمیشد، اون قول داده بود اما دوباره وحشیانه صورتم و نوازش کرده بود چشم هام پر شده بود و هرلحظه ممکن با صدای بلند بزنم زیر گریه که تصمیم گرفتم برم تو اتاق،اما همینکه قدم اول و برداشتم دستم و سفت چسبید و پشت سر خودش کشوندم تو اتاق و در و بست. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: عَليٌّ يَعْسوبُ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمالُ يَعْسوبُ الْمُنافِقينَ؛ 🌼 ☘️ على پيشواى مؤمنان و ثروت پيشواى منافقان است. ☘️ 🌸 .الأمالى طوسى، ص ۳۵۵. 🌸
❤️ 😍 چشمام سوسو میزد: _یعنی چی؟ جوابی در این خصوص نداد: _آماده شو دیره، یه فکریم به حال صورتت کن گفت و از اتاق رفت بیرون و من موندم و چشمای پر تر از دلم و لوازم آرایشی که شاید همه چیز و میپوشوند اما نمیتونست واسه چشمام معجزه کنه! تموم تلاشم و کردم تا کسی چیزی نفهمه، بغضم و قورت دادم و با رژ لب به داد لب هام رسیدم و پوستم و زیر لایه ای از کرم پودر پوشوندم و این بار محسن هیچی نگفت، محسنی که همیشه واسه آرایش غر میزد این بار که هنرنمایی کرده بود هیچی نگفت و تو تموم مسیر رسیدن به خونه پدرش باهم حرفی نزدیم... چند دقیقه ای از رسیدنمون میگذشت، ناچار کنار محسن نشسته بودم و عین دوتا زن و مرد خوشبخت و مهربون به بقیه لبخند ژکوند تحویل میدادیم که آقا مجتبی گفت: _خب... زندگی مشترک چطوره ؟ اگه همه چی سرجاش بود قطعا لبخندم عمیق تر میشد اما حالا لبم تو صورتم جمع شد و قبل از اینکه من چیزی بگم محسن با لبخند نگاهم کرد و جواب مجتبی رو داد: _تا اینجا که خدارو‌شکر عالی بوده آقای صبری زیر لب شکری گفت و ازم پرسید: _محسن که اذیتت نمیکنه؟ تو نگاهش مهربونی میدیدم و عشق واسه همین هرچند سخت اما به دروغ گفتم: _نه بابا جون ما زندگی خوبی و شروع کردیم مرضیه که رو مبل کنار شوهرش نشسته بود بلند شد و گفت: _خب حالا بریم سراغ شام و ادامه داد: _همه هنر آشپزیم و امشب به نمایش گذاشتم بخاطر شما دونفر و قبل از هر اتفاق دیگه ای زهرا که شوهر نظامیش اینجا نبود و فقط خودش تو این مهمونی بود از رو مبل بلند شد: _منم میام کمکت مرضیه جان و دوتایی راهی آشپزخونه شدن و از جایی که معذب بودم خودم و بهشون رسوندم و تو آشپزخونه مشغول آماده کردن بساط شام شدیم. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
1_414483086.mp3
1.22M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚 📖 با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج🌤 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
「💙✨」 • بیـن فـرهنـگ لغـت نام تو استثنایـے است ...! واجـب الـعشـق تـریـن واژه ے دنیا مهـدیے (عج ) ﴿اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج﴾ +وحنینے‌الیڪ‌یقٺلنے +ودݪٺنگــے‌ٺومرا‌میڪشد💔 _عجـل اللھ _مــ🌙ـاھ زـهرا (س) 🦋✨¦⇢ 🦋✨¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 『
❝🐚🌻❝ 🦋| اَزخاطِره‌ی‌چادُری‌شُدنش‌ تعریف‌میکرد ... مےگُفت🧕🏻↶ فاطِمیه‌نزدیڪ‌بود؛ خواستَم‌بَرایِ‌روضہ‌مادَر بِهترین‌لباس‌رابِپوشَم ؛ وابَستہ‌شُدمツ♥✨ 『