#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_144
#محسن
گوشی و دادم تا درستش کنن و رفتم پایگاه،
هرکسی رو که میدیدم باید جواب تبریکش رو هم میدادم اما دلم سیاه پوش بود.
به غرور و غیرتم لطمه وارد شده بود قیافه اون نامرد و پیامهاش لحظه ای از سرم بیرون نمیرفت،
گند زده بود به زندگیم و هیچ جوره نمیتونستم با این موضوع کنار بیام.
پشت میز نشستم و سرم وبین دوتا دستم گرفتم که گوشیم زنگ خورد،
با دیدن شماره خونه بابا صدام و تو گلوم صاف کردم و جواب دادم:
_سلام جانم
صدای بابا تو گوشی پیچید:
_سلام آقای داماد..خوبی؟
اتفاقات دیشب و به روی خودم ندادم و به گرمی با بابا حرف زدم...
واسه امشب دعوتمون کرد برای شام و من هیچ جوره نتونستم از این دعوت منصرفش کنم
از خستگی و گشنگی تو اتاق خوابم برده بود و حالا با شنیدن صدای محسن چشم باز کردم:
_پاشو حاضر شو
نشستم و پرسیدم:
_کجا؟
جواب داد:
_شام خونه بابا دعوتیم... آماده شو
از رو تخت بلند شدم و به سمت آینه رفتم،
کبودی کم رنگ رو چونم و لب پاره شدم بدجوری تو ذوق میزد که گفتم:
_با این صورت؟
سرچرخوند سمتم:
_چیه؟ نکنه باید معذرت خواهی کنم ازت؟
پوزخندی زدم:
_نه لازم نیست
ادامه داد:
_فکر نکن دیشب همه چی تموم شد و مظلوم نمایی نکن،همین روزها ازش شکایت میکنم واسه توهم دارم!
چهرم بی اختیار نگران شد،
نمیخواستم سیاوش تو روند زندگیمون نقش داشته باشه که گفتم:
_محسن من چجوری باید بگم که همه چی مربوط به گذشته بوده؟
بلافاصله جواب داد:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍏✨」
•
اللهمعجللولیڪالفرج✨
🍏✨¦⇢ #مهدوۍ_استورۍ
🍏✨¦⇢ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』
「💙✨」
•
#سلامآقاجانم💙
«و قلبي لايميل إلا اليك.»
وقلبمبههیچکسجزتـوراغبنیست✨
🦋✨¦⇢ #مھدوۍ
🦋✨¦⇢ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_145
_من چطوری باید قبول کنم وقتی با من بودی باهاش قرار میزاشتی؟
و یه قدم بهم نزدیک شد و عصبی ادامه داد:
_چطوری؟
تکیه دادم به میز آرایش و گفتم:
_رفتم و بهش گفتم که دارم ازدواج میکنم گفتم که دیگه مزاحمم نشه ولی چند روز قبل از عقد دوباره سر و کله اش پیدا شد.
زل زدم بهش:
_من تموم این مدت فقط ازش خواستم بره و از دوستداشتن تو گفتم، ولی تو اصلا گوش نمیدی تو اصلا...
حرفم و قطع کرد:
_هرچی هم که بگی نمیتونی گندی که زدی و جبران کنی... تو اگه ریگی تو کفشت نبود همون وقت که این حرومزاده مزاحمت شد به من میگفتی اونوقت میدیدی چجوری شرش و کم میکردم
دستی تو صورتم کشیدم:
_من میخواستم همه چی به خوبی و خوشی تموم شه
نیش خندی زد:
_چرا فکر میکنی عقل کلی؟ به من خیانت کردی به من دروغ گفتی که به خوبی و خوشی تموم شه؟
هرچی میگفتم باز حرف خودش و میزد و همین باعث بغضم شده بود،
همینکه نمیتونستم ثابت کنم قضیه اونجوری که فکر میکنه نیست،
با صدای لرزونم گفتم:
_باشه محسن من اشتباه کردم فقط میخوام همه چی تموم شه، میخوام دوباره خوب شیم ما تازه اول زندگیمونه
اوهومی گفت:
_آره اول زندگیمونه ولی امیدوارم آخرش نباشه...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
Ali Fani - Doaa Faraj.mp3
3.55M
「🥁✨」
•
🦋اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ...
هرزمان ...
جوانیدعایفرجمهدی"عج"
رازمزمهکند همزَمانامامزمان"عج"
دستهاےمبارکشانرابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآنجواندعامیفرمایند؛
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزیییکباردعآیفرج
رازمزمهمیکنند
🍃 #الّلهُـمَّ.عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَـــ.الْفَـــرَج🍃
🍓✨¦⇢ #دعای_فرج_صوتی
🍓✨¦⇢ #موسیقۍ_گرافۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_146
تنم یخ کرده بود و همچنان ساکت بودم که سر بلند کرد و زل زد تو چشمام:
_بیا جوابش و بده
بزاق دهنم و به سختی قورت دادم و حرفی نزدم که این بار داد زد:
_چیه لال شدی؟
نباید میزاشتم،
دلم نمیخواست بخاطر دوتا پیام احمقانه امشب خراب شه واسه همین سعی کردم صدام و صاف کنم و گفتم:
_محسن اینا همه مربوط به قبله... مربوط به خیلی وقت پیش
چشماش عصبی بود مثل همون شب که مهمونی و فهمیده بود،
قدم برداشت به سمتم:
_مربوط به قبله که حتی تاریخ عروسیتم میدونه؟
مربوط به قبله که برات پیام دوستدارم فرستاده؟
و عربده زد:
_فکر کردی من بی غیرتم؟
بی اختیار چشم بستم،
ترس همه وجودم و گرفته بود که ادامه داد:
_ رمز این گوشی کوفتیت و باز کن
چشم باز کردم نمیخواستم بیشتر از این شرایط سخت بشه که گفتم:
_اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟امشب بهترین شب عمرمو...
حرفم و قطع کرد:
_گفتم رمز
و گوشی و گرفت به سمتم هیچ پیامی و از سیاوش پاک نکرده بودم و همه حرفهاش تو گوشی بود و حالا من ناچار فقط داشتم به صفحه گوشی نگاه میکردم که گوشی و جلو چشمم تکون داد و همین باعث شد تا رمز و بزنم و بعدهم عقب تر برم.
شروع کرد به خوندن پیامها هر پیامی که میخوند رگ پیشونیش نمایان تر میشد که یهو چشم ریز کرد و بعد از چند دقیقه سر بلند کرد:
_این...همونی نیست که تو خیابون افتاده بود دنبالت؟
با عصبانیت گوشی و پرت کرد و صدای برخورد گوشی به دیوار بیشتر تنم و لرزوند
تو یه قدمیم وایساد:
_مزاحم بود و تو نمیشناختیش نه؟
لبم تکون میخورد اما حرفی نمیزدم انگار نمیتونستم!
ادامه داد:
_چند بارم رفتی دیدیش ها؟
گفت و داد زد:
_وقتی اسمم روت بود؟
آروم اسمش و صدا زدم:
_محسن...من میتونم همه اینارو برات توضیح...
مهلت نداد حرفم تموم شه و با پشت دست تو دهنم کوبید:
_دهنت و ببند
باورم نمیشد،
اون قول داده بود اما دوباره وحشیانه صورتم و نوازش کرده بود چشم هام پر شده بود و هرلحظه ممکن با صدای بلند بزنم زیر گریه که تصمیم گرفتم برم تو اتاق،اما همینکه قدم اول و برداشتم دستم و سفت چسبید و پشت سر خودش کشوندم تو اتاق و در و بست.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_147
چشمام سوسو میزد:
_یعنی چی؟
جوابی در این خصوص نداد:
_آماده شو دیره، یه فکریم به حال صورتت کن
گفت و از اتاق رفت بیرون و من موندم و چشمای پر تر از دلم و لوازم آرایشی که شاید همه چیز و میپوشوند اما نمیتونست واسه چشمام معجزه کنه!
تموم تلاشم و کردم تا کسی چیزی نفهمه،
بغضم و قورت دادم و با رژ لب به داد لب هام رسیدم و پوستم و زیر لایه ای از کرم پودر پوشوندم و این بار محسن هیچی نگفت،
محسنی که همیشه واسه آرایش غر میزد این بار که هنرنمایی کرده بود هیچی نگفت و تو تموم مسیر رسیدن به خونه پدرش باهم حرفی نزدیم...
چند دقیقه ای از رسیدنمون میگذشت،
ناچار کنار محسن نشسته بودم و عین دوتا زن و مرد خوشبخت و مهربون به بقیه لبخند ژکوند تحویل میدادیم که آقا مجتبی گفت:
_خب... زندگی مشترک چطوره ؟
اگه همه چی سرجاش بود قطعا لبخندم عمیق تر میشد اما حالا لبم تو صورتم جمع شد و قبل از اینکه من چیزی بگم محسن با لبخند نگاهم کرد و جواب مجتبی رو داد:
_تا اینجا که خداروشکر عالی بوده
آقای صبری زیر لب شکری گفت و ازم پرسید:
_محسن که اذیتت نمیکنه؟
تو نگاهش مهربونی میدیدم و عشق واسه همین هرچند سخت اما به دروغ گفتم:
_نه بابا جون ما زندگی خوبی و شروع کردیم
مرضیه که رو مبل کنار شوهرش نشسته بود بلند شد و گفت:
_خب حالا بریم سراغ شام
و ادامه داد:
_همه هنر آشپزیم و امشب به نمایش گذاشتم بخاطر شما دونفر
و قبل از هر اتفاق دیگه ای زهرا که شوهر نظامیش اینجا نبود و فقط خودش تو این مهمونی بود از رو مبل بلند شد:
_منم میام کمکت مرضیه جان
و دوتایی راهی آشپزخونه شدن و از جایی که معذب بودم خودم و بهشون رسوندم و تو آشپزخونه مشغول آماده کردن بساط شام شدیم.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
1_414483086.mp3
1.22M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚
#دعای_عهد 📖
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج🌤
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🧡✨」
•
نوڪری ڪردن به درگاهش
عبادت ڪردن است😍
🍊✨¦⇢ #امامرضــعـــا
🍊✨¦⇢ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
「💙✨」
•
بیـن فـرهنـگ لغـت
نام تو استثنایـے است ...!
واجـب الـعشـق تـریـن
واژه ے دنیا مهـدیے (عج )
﴿اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج﴾
+وحنینےالیڪیقٺلنے
+ودݪٺنگــےٺومرامیڪشد💔
_عجـل اللھ
_مــ🌙ـاھ زـهرا (س)
🦋✨¦⇢ #مھدوی
🦋✨¦⇢ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』
❝🐚🌻❝
🦋| #چادرانہ
اَزخاطِرهیچادُریشُدنش
تعریفمیکرد ...
مےگُفت🧕🏻↶
فاطِمیهنزدیڪبود؛
خواستَمبَرایِروضہمادَر
بِهترینلباسرابِپوشَم ؛
وابَستہشُدمツ♥✨
『 #دختران_چادری 』