°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_387 _هیچی نشده معمولی شدم برات؟ حداقل میزاشتی بعد
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_388
نگاهی به حلقه تو دستم انداختم،
یه حلقه ساده همراه با پشت حلقه جواهر که بدجوری تو دستم خودنمایی میکرد!
با قرار گرفتن دست معین کنار دستم،
توجهم به سمتش کشیده شد،
مثل من غرق تماشا بود و حلقه ازدواجمون به دستهای کشیده مردونه معین هم میومد که لبخندی زدم:
_بهت میاد!
نگاهم کرد:
_به دست تو انقدر میاد که دلم میخواد بعد از عقد و تا آخر دنیا،
این حلقه رو تو دستت ببینم!
هنوزهم گاهی باورش برام سخت میشد،
باورم نمیشد این مرد که روزی حس میکردم از سنگه،
که روزی ازش بیزار بودم حالا ازم میخواست تا ابد حلقه شو تو دستم نگهدارم،
همه چیز مثل یه خواب بود و گذر زمان مارو به اینجا رسونده بود!
_همین کار و میکنم،
بعد از مراسم تا همیشه این حلقه رو تو دستم میبینی!
و کمی دستم و بالا آوردم:
_ولی سلیقت همچین بدهم نیستا،
اولش فکر میکردم اون یکی طرح قشنگ تر باشه ولی الان میبینم که اینطور نیست!
گفتم و دستم و کنار صورتم گرفتم و معین که کنارم نشسته بود نگاهش و بین حلقه و صورتم چرخوند:
_کلا بد سلیقه نیستم!
منظورش و خوب فهمیده بودم که لبهام و باز بون تر کردم:
_اونکه بله،
انتخاب من نهایت خوش سلیقگیت بود!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_388 نگاهی به حلقه تو دستم انداختم، یه حلقه ساده
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_389
لبخند که زد خندیدم و اما نگاه اون رو اجزای صورتم چرخید و حالا که فاصله بینمون کم بود یه دفعه دستش و پشت گردنم حس کردم،
شالم از روی موهام افتاده بود و حالا احساس گرمی دست معین روی گردنم باعث شد تا خنده هام ادامه پیدا نکنه،
دستش و نوازش وار رو گردنم تکون داد و فاصله بینمون و کمتر از قبل کرد،
نگاهش روی صورتم زوم بود و من حدس میزدم باید انتظار یه بو.ه نو رو داشته باشم که بی اختیار و واسه لحظه ای لبهام تو دهنم جمع شد و اما تا خواستم به حالت عادی برگردونمشون دست معین از گردنم جدا شد و چونم و بین انگشت هاش گرفت:
_انقدر با لبهات بازی نکن
چشمام گرد شد،
منتظر بودم حرفش و ادامه بده اما اینطور نشد که سرش و جلو آورد و لبهای داغش روی پیشونیم نشست،
این بار چشم هام و بستم...
دومین بوسمون رقم خورده بود و کمی متفاوت از قبل بود!
انگار قصد نداشت به این زودی سرش و عقب بکشه و این بوسه طولانی بعد از یکی دو دقیقه بالاخره به پایان رسید،
سرش و که عقب کشید چشم باز کردم،
نگاهش متفاوت از همیشه بود،
سفیدی چشمهاش به سرخی میزد و تن صداش عوض شده بود:
_من در برابرت مقاومتی ندارم و نمیتونم بیخیالت بشم!
حتی نفس کشیدن هم برام سخت شد،
بازهم از اون تعریف و تمجید هایی که باعث سیخ شدن مو به تنم میشد کرده بود که چند باری پشت سرهم پلک زدم و اما انگار این پایان ماجرا نبود که دوباره فاصله بین صورت هامون پر شد،
بااین تفاوت که آروم هولم داد و حالا سرم رو دسته مبل بود....
دیگه زیادی داشت پیشروی میکرد...
_داری...
داری چیکار میکنی؟
_اروم باش فقط میخوام ببینمت!
و شنیدن صداش تو گوشم باعث شده بود تا حالم بدتر از قبل بشه...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_389 لبخند که زد خندیدم و اما نگاه اون رو اجزای صور
پارت جذاب بعدی رو همین الان اینجا بخونید عالیه😍😍👇❤️❤️
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
عاشقش میشی برو بالای تبلیغات بخونش❤️🌹
دو پارت جذاب مخصوص امروز فقط اینجا میتونید بخونید😍😍👇🔥
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
#شهادت_امام_سجاد(ع)
بزرگ مرد مناجات،
سید سجده کننده آل طه،
امام عابدان و عارفان،
بر همه جوانان جوینده راه سبز وصال تسلیت باد!🏴 🥀
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_390
موهای بهم ریخته شدم و جمع کردم و بالای سرم بستم و همزمان صدای معین گوشم و پر کرد:
_موهات...
موهاتم به قشنگی ابریشمه!
سر چرخوندم به سمتش و جواب دادم:
_خلاصه برای هرچیزی یه تشبیهی داری!
صدای خنده هاش خونه رو پر کرد و همزمان با گذاشتن یه لیوان آبمیوه روی میز نگاهم کرد:
_اگه بی شباهت بود هیچوقت نمیگفتم!
تیشرتم و تو تنم مرتب کردم ،میخواستم مانتوم روهم بپوشم که مانعم شد:
_ میخوای بری؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_مامان جوانه تنهاست باید برم
به لیوان آبمیوه اشاره کرد:
_آبمیوه ات و بخور بعد میریم
دستم که سمت لیوان رفت ادامه داد:
_بابت اتفاق چند دقیقه پیش هم...
معذرت میخوام،نمیخواستم تا قبل از عقد...
خیلی مظلوم داشت عذرخواهی میکرد که با تاخیر اما لبخندی تحویلش دادم،هنوز یخم اونقدری باز نشده بود که بتونم راجع به این موضوع باهاش حرف بزنم!
آبمیوه ام و سر کشیدم،
بابت اتفاقی که افتاده بود حس خوبی داشتم،
یادآوری شیرینی بود بااین وجود نباید اینجوری غرق افکارم میشدم....
sticker_mazhabi(54).mp3
7.03M
🕯🥀🍂
🥀
❇️ نوآهنگ| فقط حسین
🌴 چی بــــهتر از ایــن ســــفره
🥀 رو خــــاکا خــــوابت میبره
🌴 دلـــم هــمون خوابُ میخواد
🥀 آخ دلــ💔ــم اربــابُ میخواد
🎙 کربلایی محمد اسداللهی
🖤 #محرم
🖤 #اربعین
🖤 #امام_حسین علیهالسلام
🥀
🕯🥀🍂
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_391
لباسو تنم کردم و شالم و رو سرم مرتب کردم و میخواستم بگم بریم و من و برسونه اما با بلند شدن صدای گوشیش مجبور شدم کمی صبر کنم و حالا بعد از یکی دو دقیقه تماسش به پایان رسیده بود که رو کرد بهم و با خوشرویی گفت:
_عمران دوستم بود،
بخش زیادی از اون پولی که قراره به اسمت سهام بخریم جور شده و چند روز دیگه باقیش هم جور میشه،بااینکه یه کمی تاخیر پیش اومده اما تا چند روز دیگه اون پول به حسابم واریز میشه و خیالمون از بابت امیری و دار و دستش هم راحت میشه!
لبخندی زدم:
_پس همه چی داره خوب پیش میره!
تکیه داد به پشتی مبل و نفس عمیقی کشید:
_بااینکه خیلی سخت بود اما آره،
همه چی داره همونطور که میخواستم پیش میره و من مطمئنم بعد از اوکی شدن همه چی مامان و باباهم کوتاه میان و میتونیم با خیال راحت زندگی کنیم!
ته دلم شاد شدم،
اگه خانوادش من و میپذیرفتن واقعا دیگه هیچی نمیخواستم!
کارهای پیوند مامان در حال انجام بود،
تا چند روز دیگه به عقد مرد مورد علاقم درمیومدم و این مرد بخاطر ازدواج با من موقعیتش و از دست نمیداد و اینطور که میگفت کم کم خانوادش هم دست از مخالفت برمیداشتن و اونوقت بود که زندگی شروع میشد!
بالاخره روزهای خوب زندگیم داشت از راه میرسید و من از این بابت خوشحال بودم و شادی به این بزرگی رو به یاد نداشتم!
غرق همین افکار صداش و شنیدم:
_بریم؟
به خودم اومدم،سرم وبه بالا و پایین تکون دادم و طولی نکشید که از خونه بیرون زدیم.
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻کارنامه شگفتآور رئیسی در کمتر از ۱ سال!(#قسمت_اول)
🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد!
#منصف_باشیم
@Cafe_Lave
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_392
تو مسیر بودیم، با موزیک ملایمی که درحال پخش بود همخونی میکردم که یهو صدای موزیک و بست:
_خوب داری با آهنگه میخونی و هرچی خواننده به مخاطبش میگه توهم زمزمه میکنی!
چشمام گرد شد:
_چیه؟
حتما توهم مثل مامان باباها میخوای بگی اگه درساتم اینجوری حفظ میکردی الان یه چیزی شده بودی؟
حرفم و رد کرد:
_نه فقط فکر میکردم بلد نیستی از این حرفا بزنی و این کلمه هارو به زبون بیاری ولی الان میبینم بلدی ولی تا حالا به من نگفتی!
چشمام گرد موند،
یعنی این آقای همیشه مغرور داشت طلب شنیدن حرفهای خوب و عاشقانه رو از زبون من میکرد؟
باورش مثل خیلی چیزهای دیگه سخت بود که لب زدم:
_الان میخوای حرفهای قشنگ بهت بزنم؟
نگاه گذرایی بهم انداخت:
_حق ندارم همچین چیزی ازت بخوام؟
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم.
حق داشت ولی من هنوز بهش عادت نکرده بودم،
هنوز تو ذهنم 50 درصد شریف بود و 50 درصد معین و اصلا تو دهنم نمیچرخید؛
حرفهای عاشقانه و قشنگ اصلا تو دهنم نمیچرخید که پوست لبم و جویدم و دوباره صدای معین و شنیدم:
_چیشد؟
من هنوز چیزی نشنیدم!
سعی کردم خودم و ریلکس و آروم نشون بدم،
تموم اون تصویری که به عنوان رئیسم ازش داشتم و پس زدم و اون شبی که تو عالم مستی اون حرفها رو زد و باعث شد تا بفهمم علاقم بهش یه طرفه نیست ،
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_392 تو مسیر بودیم، با موزیک ملایمی که درحال پخش بو
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_393
اونشب تو دبی که بالاخره اعتراف کرد،
و تو خاطرم نگهداشتم و موقتا باقی چیزهارو فراموش کردم و با صدای آرومی گفتم:
_دوستدارم!
دستش و پشت گوشش گذاشت:
_صدات نمیاد،
بلند تر بگو!
صدم و کمی بالا بردم:
_گفتم دوستدارم!
بلندی صداش دوبرابر من بود:
_نمیشنوم،
بلندتر!
میدونستم میشنوه و از قصد این بازی وراه انداخته اما دل به دلش دادم و تقریبا داد زدم:
_دوستدارم،
دوستدارم!
لبخندی از سر رضایت روی لبهاش نشست و عین دیوونه ها با صدای خیلی بلندی گفت:
_یه چیزایی شنیدم،
حالا اگه مثل من بخوای دوست داشتن من و به یه چیزی تشبیه کنی به چی تشبیه میکنی؟
صدای داد و فریاد احمقانمون برای هرکسی غیر از خودمون آزاردهنده بود و خوب بود که این خل و چل بازی هارو تو ماشین داشتیم از خودمون نشون میدادیم و حالا منی که ادبیات و به زور پاس میکردم باید برای آقا دوست داشتن و به چیزی شبیه میکردم
و یه جمله عاشقانه تحویلش میدادم و هرچی تو ذهنم پرسه میزدم هیچی پیدا نمیکردم که یه جمله عاشقانه بگم و ذوق زده اش کنم و عین بز زل زده بودم به یه نقطه نامعلوم و داشتم به مغزم فشار میاوردم تا یه جمله خفن بگم و نمیدونم چرا این فشارهای بی امان هیچ تاثیری نداشت،
بازهم نخود مغزیم گل کرده بود و حالا با شنیدن صدای بلند معین نه تنها از فکر درومدم بلکه شوکه شده، تنم هم لرزید:
_چیشد پس؟
میخواستم جفت پا برم تو دهنش و بهش بفهمونم بااین داد یهوییش تا مرز سکته پیش رفتم اما خودم و نگهداشتم ،
به سختی خودم و کنترل کردم و فقط نفس عمیق کشیدم و اونکه انگار قصد بیخیال شدن نداشت و میخواست همسر آینده اش و تو درس ادبیات محک بزنه نگاه منتظرش و یکی دو ثانیه ای ای بهم دوخت:
_من و مثل چی دوست داری؟
بگو دیگه!
میخواستم بگم هرچی دوست داشتن بود بااین داد و بیدادش به باد داد اما نگفتم،سری به مغزم زدم،
همچنان خالی بود و معین عین یه پسر بچه جواب میخواست و اصلاهم صبر نداشت:
_بگو مثل چی؟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_393 اونشب تو دبی که بالاخره اعتراف کرد، و تو خاط
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_394
و دهن من بالاخره باز شد و پر شور با صدایی رسا گفتم:
_مثل…
تورو مثل…
و انگار تو ذهنم جرقه ای خورد که با اعتماد به نفس ادامه دادم:
_بابام،
مثل بابام دوستدارم!
گفتم و راضی از خودم که بالاخره تونسته بودم جوابش و بدم با نیش باز داشتم نگاهش میکردم و به کل شوکه شدن بخاطر صدای بلندش و از یاد برده بودم اما نمیدونم چرا این جمله عاشقانم انگار خیلی برای معین خوشایند نبود که بی ذوق جواب داد:
_یعنی حسی که به بابات داری و به منم داری؟
یعنی من و همسن و سال بابات میبینی؟
از یه چیزایی میگفت که من حتی بهشون فکرهم نکرده بودم و تند تند سرم و به اطراف تکون دادم:
_نه منظورم اینه که علاقم بهت مثل علاقه ایه که بابام دارم و...
لب زد:
_علاقه پدر دختری؟
بازهم سر تکون دادم:
_نه یعنی...
بین حرفهام پرید:
_نخواستم،
نخواستم جمله عاشقانه بگی!
دهنم همونجوری باز موند ،
انگار گند زده بودم،
بی اینکه بخوام گند زده بودم و حالا نمیتونستم بهش بفهمونم منظورم اینه که به اندازه بابا دوستش دارم و هرچی تلاش میکردم فقط خراب تر میشد که صدای نفس عمیقش گوشم و پر کرد:
_اختلاف سنی بابات با تو 12 ساله؟
بهش نمیخوره تو این سن صاحب بچه شده باشه!
حیرون نگاهش کردم،
داشت حرص میخورد!
داشت به تفاوت سنی ای که من اصلا بهش فکر نکرده بودم فکر میکرد و قیافش حسابی دیدنی بود که خنده ام گرفت و واسه جلوگیری از بیرون پاشیدن این خنده،
لبهام و تو دهنم جمع کردم و اون همچنان غر میزد: