eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
347 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_100 ماشين و گوشه اي نگهداشت،آوا و مهيار پياده شدن و منم ميخواستم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 چه جالب! دور يه ميز نشستيم و بعد از سفارش غذا عماد كه كنارم نشسته بود وقتي ديد آوا مشغولِ مهيارِ آروم گفت: _ حالا نميشد تنها بياي؟! _ اگه ميشد ميومدم،بعدشم بگو ببينم اصلا چه دليلي داره من تك و تنها دم به دقيقه پيش جنابعالي باشم؟! پوفي كشيد: _ يعني دوباره بايد برات توضيح بدم؟! نوچي گفتم: _ ولي حتي اوناييم كه بي هيچ لج و لجبازي و نامزدي سوري،باهمن اندازه من و تو همديگه رو نميبينن! _ شايدم اونا سوري و كذايين و من و تو واقعي! گيج شده بودم... از اين نرم شدنِ عماد گيجِ گيج بودم و شايد باورم نميشد آدمي كه يه روزي تو چشمام زل ميزد و از ته دل ميگفت ازم متنفرِ حالا داره اينطور رفتار ميكنه! با دهن باز نگاهش ميكردم و انقدر غرق فكر شده بودم كه حتي نفهميدم كي غذا آوردن و حالا با دوباره شنيدن صداش به خودم اومدم: _ يه حرفي زدم شاد شي،ولي فكر كنم داري از دست ميري! دهنم و بستم و به غذاهاي روي ميز نگاه كردم كه با خنده ادامه داد: _ چرا وايسادي؟حمله كن ديگه و بلند خنديد كه آوا سوالي نگاهم كرد و منم به تلافي اين حرفش،با دست اشاره كردم كه عقل نداره و آوا زد زير خنده كه عماد ساكت شد و با بداخلاقي گفت: _ آدمت ميكنم يلدا...بچرخ تا بچرخيم قاشق و چنگال و برداشتم و گفتم: _ كلا از بچگي دوست داشتم غذام و تو سكوت بخورم،پس توهم غذات و بخور عزيزم با شنيدن اين حرف آول لبش و گاز گرفت و با چشماش بهم فهموند كه كار بدي كردم اما من بيخيال همه چيز داشتم فكر ميكردم از كجا واسه خوردن شروع كنم كه عماد خطاب به آوا گفت: _ بي ادبه ديگه و خنديد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 اوضاع بدجوری قرمز بود، بابا داشت از چیزی حرف میزد که اگه جوابی براش پیدا نمیکردم واسم گرون تموم میشد واسه همین فکری به سرم زد و با دستپاچگی گفتم: _آها...دیشب.... حوصله بابا از اینطور حرف زدنم سررفت: _دیشب چی؟ ادامه دادم: _دیشب که بیرون بودیم یهو زنگ زدن به محسن گفتن یه مهمونی مختلط لو رفته و باید یه سر تا محل کارش بره ماهم رفتیم اونجا این سیگارم با یه سری وسایل دیگه از اونجا آورده بود میخواست به کسی تحویلش بده بابا ابرویی بالا انداخت: _با ماشین من رفتید؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _آخه یهو ماشین محسن خراب شد بابا که همچنان موجی از تردید تو چهرش بود زیر لب باشه ای گفت: _پس بهش بگو بیاد نمایشگاه مبل تحویلش بدم! و بی هیچ حرف دیگه ای از آشپزخونه زد بیرون. با رفتن بابا نفس عمیقی کشیدم که مامان نشست و زل زد بهم و آروم گفت: _نگو که گند زدی؟ حالا دیگه شرایط عوض شده بود و نمیتونستم به مامان هم حرفی بزنم که جواب دادم: _نه بابا چه گندی؟ صداش پایین تر اومد: _محسن با کلافگی از اینجا رفت ،باباتم جلو در دیده بودش که روبه راه نبوده...حرفتون شده؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم و واسه اینکه از چیزی بو نبره گفتم: _نه یه کمی سرما خورده بود نگران نباش و با یه لبخند الکی و اشتهایی که کور شده بود چند قاشق غذا خوردم، آتوهایی که دست محسن داشتم کم بود حالا باید واسه این قضیه هم التماسش میکردم تا کمکم کنه! مامان که بیرون رفت ظرف های رو میز و جمع کردم و بعد از شستنشون رفتم بالا و ذکر لب هام فحش دادن به سوگند و ارسلان و میلاد بود! دلم نمیخواست به محسن زنگ بزنم اما مجبور بودم و راهی نداشتم، شماره اش و گرفتم و منتظر جواب دادنش شروع کردم به کندن پوست لبم که صداش تو گوشی پیچید: _بله شروع کردم به حرف زدن: _سلام خوبی؟ انگار جمله آخر امروزم هنوز تو سرش تکرار میشد که خیلی سرد جواب داد: _ممنون میخواستم آسه آسه برم سراغ اصل مطلب که گفتم: _بابا جلو در خونه دیده بودت انگار روبه راه نبودی! حرف بابا رو تایید کرد: _سرم درد میکرد...حالا تو زنگ زدی که حال من و بپرسی؟ برای این زنگ نزده بودم اما جواب دادم: _آره خب نگرانت شدم تک خنده ای کرد: _جالبه فرصت و غنیمت شمردم و گفتم: _عجیب تر اینکه بابام میخواد ببینتت! بلافاصله صداش به گوشم رسید: _چی؟من و ببینه؟ شمرده شمرده گفتم: _آره راستش مربوط به دیشبه... یه پاکت سیگار افتاده تو ماشین بابا منم مجبور شدم بگم که مال توعه یعنی تو با یه سری وسایل دیگه مامور تحویل دادنشون بودی و این یه پاکت سیگار افتاده تو ماشین و... حرفم و قطع کرد: _سیگار میکشی؟ سریع حرفش و رد کردم: _نه نه حتی یه بارم به سیگار لب نزدم،این سیگار مال دیشبه مال اون دوتا پسر که دیدی تن صداش بالا رفت: _خب؟ نفسی گرفتم و گفتم: _حالا بابا میخواد پاکت سیگارو تحویلت بده پوزخندی زد: _پس میخوای اینم به لیست دروغای دیشبت اضافه کنی! حالا وقت کلکل باهاش نبود که گفتم: _اگه کمکم کنی نوچی گفت: _به اندازه کافی کمکت کردم من نمیتونم دروغ بگم! اعصابم به هم ریخت و کلافه گفتم: _پس منم همه چی و خودم به بابام میگم و همه چی و تموم میکنم چون فرقی نداره بابام یه بخشیش و بفهمه یا کلا همه چی و بفهمه! باورم نمیشد اما خیلی ریلکس جواب داد: _خیلی خب کاری نداری؟ قلبم با شدت تو سینم میکوبید نمیخواستم اعتماد بابارو از دست بدم نمیخواستم بابا جلوی خانواده صبری بی آبرو بشه که لب زدم: _واقعا نمیخوای کمکم کنی؟ پرسید: _واقعا میخوای کمکت کنم؟ اوهومی گفتم که ادامه داد: _باشه ولی قبلش باید بهت بگم که مراسم عقد افتاده جمعه آینده! از تعجب چشمام گرد شد و دهنم باز موند که دوباره گفت: _بابام امروز زنگ میزنه و همه چی و با آقای رحمتی در جریان میزاره سر درد پشت سر درد! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 هنوز سرم درد میکرد، نمیدونستم دیشب چه زهرماری خورده بودم اما حالا داشتم از سردرد میمردم که سرم و بین دوتا دستام گرفتم و همزمان بابا وارد اتاق شد: _دیگه میتونیم بریم خونه نگاهی بهش انداختم: _ولی من هنوز سردرد دارم بابا جلوتر اومد: _رئیست بهم گفت که رفتید به یه مهمونی در خصوص کارهای شرکت و اونجا تو به اشتباه نوشیدنی الکلی خوردی با چشمهای گرد شده نگاهش کردم: _نوشیدنی الکلی؟ نفس عمیقی کشید: _آره، ولی از این به بعد حواست و جمع کن، قرار نیست بخاطر سرکار رفتنت به خودت صدمه بزنی. سری تکون دادم و تو فکر فرو رفتم، دیشب... دیشب اون دختر که فکر میکنم اسمش رویا بود من به اون میز دعوت کرد و بعد... بعد بهم نوشیدنی تعارف کرد، من دستش و پس نزدم و بعدش چه اتفاقی افتاد؟ درد سرم بدتر شد، تاحالا همچین سردردی و تو خودم سراغ نداشتم و حالا همراه بااین سردرد بقیه ماجرارو داشتم به یاد میاوردم، من رفتم تو تراس، شاد و شنگول بودم و یهو شریف سر رسید... حالا داشت یادم میومد، همه چیز داشت یادم میومد، من دیشب... من دیشب چه غلطی کرده بودم؟ من اون حرفارو... من یه عالمه چرت و پرت به شریف گفته بودم؟ من رو لباسای شریف گند بالا آورده بودم؟ صدای نفس کشیدن هام بلند و بلندتر میشد نمیتونستم چیزایی که داشت یادم میومد و باور کنم و داشتم پس میفتادم که یهو صدای مردونه آشنایی گوشم و پر کرد، صدایی که متعلق به کسی نبود جز شریف: _سلام...