eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_129 با شنيدن اين حرفم انگشتاي دستش كه روي بدنم حركت ميكردن،ثابت ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _سوخت...كيكم سوخت! با دستم محكم كوبيدم به پيشونيم،لعنتي! يه كيك ميخواستيم بخوريما تيشرت خودم و يه جا گم و گور كردم و فوري از كمد عماد يكي از تيشرت هاي مارك دارش و برداشتم و بدو بدو به سمت پايين رفتم و ديدم عماد توي آشپز خونه پشت به من با دستاش به ميز تكيه داده. رفتم و رو به روش ايستادم: _شاهكار آقارو و بعد پوزخند صدا داري زدم كه سرش و بالا آورد و خونسرد گفت: _خيليم عالي شده نشستم رو صندلي و دستم و زير چونم گذاشتم: _خب منتظرم رفت و ظرف و چاقو آورد و شروع كرد به برش زدن و گذاشت جلوم: _ميبينم كه سوزونديش در حالي كه پشت صندلي مينشست و براي خودش كيك برش ميزد جواب داد: _نخير،نسوخته،شكلاتيه پوزخندي زدم و مشغول خوردن شدم، صداي خرت خرت من و عماد آشپزخونه رو برداشته بود كه نگاهش كردم و همينجوري با دهن پر كه اون كيك آجري رو ميجويدم گفتم: _لعنتي از اون شكلاتي سوخته هاست! و زدم زير خنده... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 استرس بیدار شدن بابا و لو رفتن و داشتم که محسن دوباره پیام داد: ' خر و پف بود نترس، در و باز کن' نفس آسوده ای کشیدم و به جون بابا غر زدم، آخه این دیگه چه خر و پف ترسناکی بود پدر من؟ دوباره در و باز کردم و سرم و بردم بیرون محسن آروم آروم داشت قدم برمیداشت به سمت اتاق و لحظات نفس گیری و داشتیم پشت سر میزاشتیم که این بار مامان داد زد: _نه به جون مرجان اگه قبول کنم!!!! قلبم ریخته بود تو دهنم و قیافه محسن خبر از حال بدتر محسن میداد که آروم گفتم: _چیزی نیست... داره تو خواب با خالم حرف میزنه بیا تو! و به هر سختی ای که بود این ماموریت به پایان رسید و محسن به داخل اتاق راه پیدا کرد... در اتاق و بستم و تکیه به در گفتم: _حالا چجوری میخوای برگردی؟ نشست رو تخت و جواب داد: _همینجوری که اومدم خمیازه ای کشیدم و رفتم سمتش: _خب حالا چرا اومدی؟ جدی نگاهم کرد: _اومدم که خوابت ببره خمیازه دوم و کشیدم: _نمیومدیم میبرد! و خودم و جا کردم رو تخت و دراز کشیدم، با لبخندی که رو لبهاش جاخوش کرده بود داشت نگاهم میکرد و من سنگین پلک میزدم که سرش و پایین آورد و تو گوشم گفت: _خیالم راحت باشه که با حال خوب میخوابی؟ خواب از سرم پرید و دستم و گذاشتم پشت گردنش تا سرش و بیاره پایین تر و جواب دادم: _الان حالم خیلی بهتره... اگه بهم کمتر گیر بدی بهترم میشم! و آروم خندیدم که سرش و عقب کشید و گفت: _این یه مورد دیگه دست خودم نیست، دلم نمیخواد کسی نگاهت کنه نشستم تو جام و گفتم: _مهم اینه که من به کسی نگاه نکنم... نگاه بقیه که اهمیتی نداره یه تای ابروش و بالا انداخت: _من هم جنسای خودم و میشناسم، یه کم رعایتم و کن عزیزم چپ چپ نگاهش کردم: _اومدی این حرفارو بزنی؟ و ادامه دادم: _اگه برا این حرفا اومدی باید بگم که من بعد از 24 سال این مدلی بودن نمیتونم مدل دیگه ای باشم پس دیگه... حرفم و قطع کرد: _حداقل رژ قرمز نزن به اون لبات و نگاهی به لب هام انداخت که با شیطنت چشمی گفتم: _از این به بعد فقط جیگری! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سینی و از دستم گرفت و نفس عمیقش و فوت کرد تو صورتم: _برحسب تجربه سریع عمل کردم تا فاجعه ای رخ نده! نگاه گیجم تو چشم هاش قفل شد، هنوز تو فکر حرفهاش بودم، تو فکر اینکه گفته بود بخاطر من اومده و حتی پلک هم نمیزدم که صدای دایی جمال دراومد: _بخاطر جانا اومدید؟ متوجه نشدم! و شنیدن صدای دایی باعث شد تا نگاهم و از شریف بگیرم و کنار بایستم، حالا سینی تو دست شریف بود که اول از همه سینی رو روی میز عسلی گذاشت و بعد جواب داد: _بله بخاطر ایشون اومدم... همه خانواده زوم بودن رو شریف، دل تو دلم نبود و عین اون دفعه که فکر میکردم قراره ازم خواستگاری کنه فکر و خیال برم داشته باش، اونهم بی اینکه کنترلی روش داشته باشم و شریف بالاخره ادامه داد: _خانم علیزاده چند روزه که شرکت نیومدن، کارهای شرکت همه عقب افتادن و‌فکر کنم ایشون حتی یادشون رفته فردا ظهر یه قرار کاری تو رشت داریم و میخوام بعد از اون قرار خانم علیزاده با من برگردن تهران، کلی کار عقب افتاده داریم! حرفهاش سطلی پر از آب یخ بود که دوباره رو سر و تنم ریخته شد و البته خیال بقیه رو راحت کرد که مامان لبخندی زد: _جانا بخاطر من چند روز از کارش افتاد، من از شما معذرت میخوام اگه باعث بهم ریختن کارهای شرکت شدم! شریف نشست سرجاش و زیر لب یه "خواهش میکنم" هم به مامان گفت و من همچنان ایستاده بودم، منی که سر از کارها و افکارم درنمیاوردم؛ منی که عین اون بار منتظر شنیدن حفهایی غیر از این ها که شریف گفت بودم و نمیفهمیدم این انتظار برای چیه؟ نمیفهمیدم ته دلم داره چی میگذره که این بار مامان جون گفت: _عزیزم شربت! و با چشم هاش به سینی دست نخورده شربت اشاره کرد...