°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_129 با شنيدن اين حرفم انگشتاي دستش كه روي بدنم حركت ميكردن،ثابت ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_130
_سوخت...كيكم سوخت!
با دستم محكم كوبيدم به پيشونيم،لعنتي!
يه كيك ميخواستيم بخوريما
تيشرت خودم و يه جا گم و گور كردم و
فوري از كمد عماد يكي از تيشرت هاي مارك دارش و برداشتم و بدو بدو به سمت پايين رفتم و ديدم عماد توي آشپز خونه پشت به من با دستاش به ميز تكيه داده.
رفتم و رو به روش ايستادم:
_شاهكار آقارو
و بعد پوزخند صدا داري زدم
كه سرش و بالا آورد و خونسرد گفت:
_خيليم عالي شده
نشستم رو صندلي و دستم و زير چونم گذاشتم:
_خب منتظرم
رفت و ظرف و چاقو آورد و شروع كرد به برش زدن و گذاشت جلوم:
_ميبينم كه سوزونديش
در حالي كه پشت صندلي مينشست و براي خودش كيك برش ميزد جواب داد:
_نخير،نسوخته،شكلاتيه
پوزخندي زدم و مشغول خوردن شدم،
صداي خرت خرت من و عماد آشپزخونه رو برداشته بود كه نگاهش كردم و همينجوري با دهن پر كه اون كيك آجري رو ميجويدم گفتم:
_لعنتي از اون شكلاتي سوخته هاست!
و زدم زير خنده...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_130
استرس بیدار شدن بابا و لو رفتن و داشتم که محسن دوباره پیام داد:
' خر و پف بود نترس، در و باز کن'
نفس آسوده ای کشیدم و به جون بابا غر زدم،
آخه این دیگه چه خر و پف ترسناکی بود پدر من؟
دوباره در و باز کردم و سرم و بردم بیرون محسن آروم آروم داشت قدم برمیداشت به سمت اتاق و لحظات نفس گیری و داشتیم پشت سر میزاشتیم که این بار مامان داد زد:
_نه به جون مرجان اگه قبول کنم!!!!
قلبم ریخته بود تو دهنم و قیافه محسن خبر از حال بدتر محسن میداد که آروم گفتم:
_چیزی نیست... داره تو خواب با خالم حرف میزنه بیا تو!
و به هر سختی ای که بود این ماموریت به پایان رسید و محسن به داخل اتاق راه پیدا کرد...
در اتاق و بستم و تکیه به در گفتم:
_حالا چجوری میخوای برگردی؟
نشست رو تخت و جواب داد:
_همینجوری که اومدم
خمیازه ای کشیدم و رفتم سمتش:
_خب حالا چرا اومدی؟
جدی نگاهم کرد:
_اومدم که خوابت ببره
خمیازه دوم و کشیدم:
_نمیومدیم میبرد!
و خودم و جا کردم رو تخت و دراز کشیدم،
با لبخندی که رو لبهاش جاخوش کرده بود داشت نگاهم میکرد و من سنگین پلک میزدم که سرش و پایین آورد و تو گوشم گفت:
_خیالم راحت باشه که با حال خوب میخوابی؟
خواب از سرم پرید و دستم و گذاشتم پشت گردنش تا سرش و بیاره پایین تر و جواب دادم:
_الان حالم خیلی بهتره... اگه بهم کمتر گیر بدی بهترم میشم!
و آروم خندیدم که سرش و عقب کشید و گفت:
_این یه مورد دیگه دست خودم نیست، دلم نمیخواد کسی نگاهت کنه
نشستم تو جام و گفتم:
_مهم اینه که من به کسی نگاه نکنم... نگاه بقیه که اهمیتی نداره
یه تای ابروش و بالا انداخت:
_من هم جنسای خودم و میشناسم، یه کم رعایتم و کن عزیزم
چپ چپ نگاهش کردم:
_اومدی این حرفارو بزنی؟
و ادامه دادم:
_اگه برا این حرفا اومدی باید بگم که من بعد از 24 سال این مدلی بودن نمیتونم مدل دیگه ای باشم پس دیگه...
حرفم و قطع کرد:
_حداقل رژ قرمز نزن به اون لبات
و نگاهی به لب هام انداخت که با شیطنت چشمی گفتم:
_از این به بعد فقط جیگری!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_130
سینی و از دستم گرفت و نفس عمیقش و فوت کرد تو صورتم:
_برحسب تجربه سریع عمل کردم تا فاجعه ای رخ نده!
نگاه گیجم تو چشم هاش قفل شد،
هنوز تو فکر حرفهاش بودم،
تو فکر اینکه گفته بود بخاطر من اومده و حتی پلک هم نمیزدم که صدای دایی جمال دراومد:
_بخاطر جانا اومدید؟
متوجه نشدم!
و شنیدن صدای دایی باعث شد تا نگاهم و از شریف بگیرم و کنار بایستم،
حالا سینی تو دست شریف بود که اول از همه سینی رو روی میز عسلی گذاشت و بعد جواب داد:
_بله بخاطر ایشون اومدم...
همه خانواده زوم بودن رو شریف،
دل تو دلم نبود و عین اون دفعه که فکر میکردم قراره ازم خواستگاری کنه فکر و خیال برم داشته باش،
اونهم بی اینکه کنترلی روش داشته باشم و شریف بالاخره ادامه داد:
_خانم علیزاده چند روزه که شرکت نیومدن،
کارهای شرکت همه عقب افتادن وفکر کنم ایشون حتی یادشون رفته
فردا ظهر یه قرار کاری تو رشت داریم و میخوام بعد از اون قرار خانم علیزاده با من برگردن تهران،
کلی کار عقب افتاده داریم!
حرفهاش سطلی پر از آب یخ بود که دوباره رو سر و تنم ریخته شد و البته خیال بقیه رو راحت کرد که مامان لبخندی زد:
_جانا بخاطر من چند روز از کارش افتاد،
من از شما معذرت میخوام اگه باعث بهم ریختن کارهای شرکت شدم!
شریف نشست سرجاش و زیر لب یه "خواهش میکنم" هم به مامان گفت و من همچنان ایستاده بودم،
منی که سر از کارها و افکارم درنمیاوردم؛
منی که عین اون بار منتظر شنیدن حفهایی غیر از این ها که شریف گفت بودم و نمیفهمیدم این انتظار برای چیه؟
نمیفهمیدم ته دلم داره چی میگذره که این بار مامان جون گفت:
_عزیزم شربت!
و با چشم هاش به سینی دست نخورده شربت اشاره کرد...