°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_135 كبودي گردنتون! و بعد از اين تك خنده ها كه قشنگ بود ميخواد دلِ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_136
ترجيح ميدم ديگه سر كلاس يه گوسفند كه گرگا تشنشن نباشم!
و بعد در كلاس و باز كنم و بخوام برم بيرون اما عماد از كيفم بگيره و من و برگردونه سمت خودش و در حالي كه همه دارن نگاهمون ميكنن بهم نزديك تر بشه و با لحن مهربوني بگه:
_اين گوسفند عاشقته!عاشقِ تو يلدا!
و من در حالي كه دستام و دور گردنش حلقه كردم با صداي رسايي جواب بدم:
_منم عاشقتم گوسفند!
و بعدهم يه بوسه ي عاشقانه...
آخ كه چه صحنه ي فوق العاده اي بود و همه داشتن برامون دست ميزدن اما يه دفعه با ضربه ي محكمي كه تو سرم خورد انگار همه چي و از ياد بردم و هاج و واج اطرافم و نگاه كردم.
تازه فهميدم بله!
من روي صندلي كنار پونه نشسته بودم و نه خبري از عماد بود و نه بوسه و تشويقي و حالا همه ي چشم ها روي من زوم شده بود و صداي خنده هاشون داشت گوشم و كر ميكرد كه پونه از چونم گرفت و سرم و به سمت خودش چرخوند:
_كجا سير ميكردي ديوونه؟
و بعد واسم سري تكون بده!
صورتم و از بين دوتا انگشتش بيرون كشيدم و نگاهي به عماد كردم كه متعجب بهم زل زده بود و چيزي نميگفت كه يهو بيتا در حالي كه چشماش به من بود به نزديك تر شد و لبخند مزخرفي زد كه زير لب زهرماري نثارش كردم و نگاهم و ازش گرفت كه صداي چندشش توي كلاس پيچيد:
_استاد من كه فكر ميكنم يه رابطه اي بين اون گرگا كه شما گفتيد و گوسفندي كه خانم معين گفت،باشه!
و روبه همه ادامه داد:
_نظر شما چيه؟!
و همين حرفاي موذيانه اش باعث شد تا صداي خنده ها دوباره بالا بگيره و عماد بدون اينكه حتي لبخندي بزنه به سمتش برگرده و با اخم بگه:
_ بيرون!بفرماييد بيرون خانم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_136
با گفتن یه شب بخیر تو گوشم،
از رو تخت بلند شد:
_من میرم پایین
لبخندی بهش زدم و پاشدم و رفتم سمت در:
_بزار ببینم همه چی خوبه
گفتم و در و باز کردم که یهو متوجه مامان شدم
سر پله ها وایساده بود و من و نمیدید و مشغول حرف زدن با بابا بود:
_نصفه شبی نرفته باشه خونه خودشون؟برو ببین ماشینش دم دره؟
و از پله ها پایین رفت
انگار قضیه بد لو رفته بود،
بابا بیدار شده بود و دیده بود جا تره و بچه نیست!
حسابی تو فکر بودم که صدای محسن و پشت سرم شنیدم:
_چیشد؟
سری به اطراف تکون دادم و تو همون حالت برگشتم سمتش:
_بدبخت شدیم، فهمیدن نیستی!
رنگ و روش عینهو گچ دیوار شد:
_چی؟ اگه بابات بفهمه من تا آخر عمر نمیتونم تو صورتش نگاه کنم
و کلافه دستی تو موهاش کشید که زل زدم بهش و گفتم:
_دستشویی خونه!
متعجب جواب داد:
_چی؟
ادامه دادم:
_برو تو دستشویی، زیر پله هاست!
پوزخندی زد:
_اونوقت چطوری؟
نفسی گرفتم تا هم استرسم کم شه هم بتونم خوب براش توضیح بدم:
_شنیدم که مامان مریم داشت به بابا میگفت بره بیرون و یه نگاهی بندازه پس الان بابا بیرونه!
منتظر چشم دوخته بود بهم که ادامه دادم:
_من اول میرم پایین اگه مامان پایین بود مشغولش میکنم اگه هم نه که تو سریع برو تو دستشویی
سری به نشونه تایید تکون داد که از اتاق رفتم بیرون،
سرش و از لای در بیرون آورده بود و منتظر بود تا من بهش علامت بدم،
نگاهی به خونه انداختم خبری از مامان و بابا نبود و چراغای روشن حیاط خبر از بیرون بودنشون میداد که سریع گفتم:
_محسن بدو مامان اینا نیستن!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_136
دل و به دریا زدم و چادر و برداشتم،
پوشیدمش و نگاهی به مامان و مامان جون انداختم،
غرق خواب بودن که آروم آروم قدم برداشتم و بیرون رفتم،
شریف وسط حیاط و روبه روی هردوتا ساختمون داشت قدم میزد و انگار عقل از سرش پریده بود که سریع از پله ها پایین رفتم و خودم و بهش رسوندم،
من نفس نفس مسزدم و داشتم از ترس میمردم و آقا با تعجب نگاهم میکرد:
_چرا انقدر با عجله اومدی که نفس نفس بزنی؟
دستم و به نشونه سکوت بالا آوردم،
بالاخره اینجا که رئیسم نبود!
_دارم سکنه میکنم از ترس،
اگه بیدار شن و مارو اینجوری ببینن فاجعه به بار میاد!
چشماش از تعجب گرد شد:
_چرا؟
مگه داریم کاری میکنیم؟
بی حیا بود که رو ازش گرفتم و شریف صدایی تو گلو صاف کرد:
_منظورم اینه که فقط داریم حرف میزنیم،
اونم اینجا تو این فضای باز تو حیاط!
دوباره نگاهش کردم:
_آخه الان وقت حرف زدنه؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_من که خوابم نمیبرد،
توهم که بیدار بودی،
پس وقت خوبی بود...
و قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد:
_به پیشنهادم فکر کردی؟
نفسم و فوت کردم تو صورتش:
_به همین زودی باید جواب بدم؟
پلکی زد:
_لازم نیست خیلی بهش فکر کنی،
فقط یه تایم خیلی کوتاهه و پیشنهادم هم پیشنهاد بدی نیست!
با تردید نگاهش کردم،
دوباره حرفهای رضا تو ذهنم یادآوری شد،
شریف آدمی که روبه روم ایستاده بود ازم میخواست فقط بخاطر اینکه مجبور نشه تن به ازدواج با اون دختره رویا بده باهاش همکاری کنم،