°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_137 بيتا با نگاه پر نفرتي چشم از عماد گرفت و از كلاس رفت بيرون و ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_138
_ تو يكي ديگه اصلا حرف نزن كه هيچوقت يادم نميره تا ديدي اين استادِ اومد خواستگاريت زرتي صيغه محرميت و برقرار كردي كه مبادا در بره و تا ابديت بترشي!
و لبخندش تبديل به قهقهه شد كه اداش و درآوردم:
_ تو كه ميدوني من فقط ميخواستم حالش و بگيرم و همه چي سوريه تا چند وقت ديگه ام كه همه چي تمومه و استاد و به خير و مارو به سلامت!
و مثل خودش لبخند مزخرفي زدم كه گفت:
_تو واقعا يه احمق بي همتايي!
زير لب زهرماري گفتم و ادامه دادم:
_حالا منم دعوتم به اين مراسم كوفتيت؟
رو ازم گرفت و آه عميقي كشيد:
_مردم رفيق دارن ماهم رفيق داريم،مراسم كوفتي ديگه؟
خنديدم:
_خب كوفت دوست نداري،مراسم زهر ماري،چطوره؟
و همین حرف کافی بود برای اینکه کیفش و محکم بکوبه رو پام و همزمان صدای زنگ گوشی من بلند شه!
بین همین کتک خوردنا گوشیم و از جیبم بیرون آوردم و خطاب به پونه گفتم:
_هیس!صدات در نیاد که ابن ملجم پشت خطه!
و وسط خنده های پونه جواب دادم:
_بله استاد؟!
که صداش توی گوشی پیچید:
_خوب گند زدی سر کلاس خانم!
با خنده جواب دادم:
_وقتی پای گرگ و میکشی وسط باید یه گوسفندیم در کار باشه دیگه...گوسفندِ من!
و بعد قبل از اینکه پشت تلفن قورتم بده گوشی رو قطع کردم و از ته دل خندیدم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_138
#سیاوش
حالم بد بود انقدر بد بود که حد نداشت...
تموم فکرم پی الی بود و حالا دختر دیگه ای تو اتاقم بود.
دختر خاله ای که تازه از آلمان برگشته بود و مامان پیشنهاد ازدواج باهاش و بهم داده بود..
تو این چند روز که باهم بودیم ازش خواسته بودم تا موهاش و قهوه ای کنه درست رنگ موهای الی
ازش خواسته بودم موهای موج دارش و همیشه صاف و اتوکشیده به رخ چشمام بکشه و اون چقدر ذوق میکرد بابت این همه توجه!
با تکون های دستش جلوی چشمام به خودم اومدم:
_حواست کجاست سیاوش؟
و به سر و وضعش اشاره کرد:
_من آماده ام بریم؟
سری به نشونه تایید تکون دادم و سوسیچ ماشین و برداشتم و از اتاق زدیم بیرون.
مامان که صدای با تلفن حرف زدنش تو خونه پیچیده بود با دیدن ما روبه روی پله ها ایستاد و با لبخند نگاهمون کرد:
_عروس دوماد آینده کجا دارن میرن؟
هستی لبخندی زد و جواب داد:
_قربونت برم خاله...داریم میریم یه دورهمی با دوستای سیاوش
لبخند همچنان رو لب های مامان باقی بود که از کنارش رد شدیم و دوباره صداش و شنیدیم:
_پس حواستون باشه چون اینجا این مهمونیا آزاد نیست ممکنه دردسر شه
زیر لب باشه ای گفتم:
_حواسم هست...فعلا!
و از خونه زدیم بیرون.
هستی یه ریز باهام حرف میزد از خاطراتش تو هامبورگ میگفت و من هیچ چیز نمیشنیدم و تموم فکرم پی اتفاقی بود که چند ساعت قبل افتاده بود و باعث شده بود تموم تلاشهام برای فراموشی تا امروز هدر بره...
کاش نمیدیدمش
کاش فکرم اینجوری درگیرش نمیشد که هم گند بزنم به حال خودم و هم حال این دختر گرفته بشه!
با رسیدن به خونه شهرام از فکر به الی بیرون اومدم و ماشین و یه گوشه پارک کردم و همراه هستی راهی شدیم.
دستش دور بازوم حلقه شده بود و قرار بود امشب به بقیه معرفیش کنم این دختر با کیانا خیلی فرق داشت
نه عوضی بود نه خودخواه!
از 10 سالگی از ایران رفته بود و حالا برگشته بود...
سلام و احوالپرسی ها که تموم شد روی مبل دو نفره نشستیم یه مهمونی 30،40 نفره خودمونی بود به مناسبت تولد شهرام و بساط همه چی هم به راه بود.
با شنیدن صدای هستی به خودم اومدم:
_دوستات چه دوست دخترای خوشگلی دارن!
با خنده نگاهش کردم و بعد چشم چرخوندم سمت دخترایی که هستی داشت نگاهشون میکرد یکی از یکی پلنگ تر!
رو صورتشون جایی برای عمل جراحی باقی نمونده بود و از همونایی بودن که هیچوقت برام جذابیتی نداشتن...
دوباره برگشتم سمت هستی و جواب دادم:
_خوشگلی این چیزا نیست
و با صدای آروم ادامه دادم:
_ما به اینا میگیم پلنگ!
آروم خندید:
_یه چیزایی شنیدم
تکیه دادم به مبل و چیزی نگفتم که شهرام نشست کنارم و همینجور که زیر لب با موزیکی که داشت پخش میشد میخوند گفت:
_شما چرا هیچی نخوردید؟
و شروع کرد به ریختن ودکا و ادامه داد:
_بخورید که میخوایم بترکونیم!
روبه هستی پرسیدم :
_میخوری که؟
قبل از من ظرف ودکاش و برداشت و یه نفس سرکشید!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_138
نمیدونستم حالا باید خوشحال باشم یا ناراحت،
نمیدونستم حالا باید پیشنهادش و قبول کنم یا دست رد به سینش بزنم اما فکر به مامان،
فکر به اینکه ته این ماجرا حال مامان روبه راه میشد باعث حال خوبی میشد که حالا هرلحظه بیشتر از قبل داشتم به پیشنهاد شریف فکر میکردم،
اگه فقط یه مدت کوتاه جلوی این و اون یه کمی باهاش خودمونی میشدم حال مامان روبه راه میشد...
خلاص میشد از این همه سرفه و نفس تنگی!
خلاص میشد و خوب زندگی میکرد!
غرق همین فکر قشنگ چادر و رو سرم مرتب کردم و همین باعث دراومدن صدای خنده آروم شریف شد:
_راستی این چادر گلگلی هم خیلی بهت میاد!
چپ چپ نگاهش کردم:
_خیلی ممنون!
حالا بریم تو؟
قدم برداشت به سمت جلو:
_هنوز هم خوابم نمیاد
دنبالش رفتم:
_شما خوابتون نمیاد ولی ممکنه بقیه بی خواب شن و بیدار شن،
مثلا دایی جمال اگه بیدار شه و مارو باهم ببینه میدونید چقدر بد میشه؟
گوشش شنوای این حرفها نبود،
مثل همیشه قد و یه دنده بود که به قدم هاش ادامه داد:
_از داییت بعیده که بخواد به قدم زدنمون تو حیاط ایرادی بگیره
و یهو از حرکت ایستاد و برگشت به سمتم:
_در ضمن بد نیست یه کم قدم زدن باهام و یاد بگیری ،
دیگه نه مثل یه رئیس و منشی،
به عنوان دختری که باهاش تو رابطه ام!
و بااون چشمهاش زل زده بود بهم که با قیافه وا رفته نگاهش کردم: