eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
نجوای انگشتانت را دوست میدارم ، آن زمان که در وطن آغوشت آرام میگیرم ...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_136 ترجيح ميدم ديگه سر كلاس يه گوسفند كه گرگا تشنشن نباشم! و بعد د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بيتا با نگاه پر نفرتي چشم از عماد گرفت و از كلاس رفت بيرون و با رفتنش دوباره كلاس بهم ريخت كه عماد با كلافگي 'روز بخيري' گفت و به سرعت از كلاس خارج شد! ميدونستم الان قشنگ آب روغن قاطي كردع و اگه شرايط مهيا باشه حتي دلش ميخواد بيتا رو از چوبه ي دار آويزون كنه تا آروم بگيره اما خب اين ممكن نبود و قطعا تركش اتفاقات امروز فقط ميخورد تو فرقِ سرِ من بيچاره! با شنيدن صداي پونه از فكر عماد بيرون اومدم و به سمت پونه برگشتم كه دوباره با سرعت نور شروع به حرف زدن كرده بود: _ پاشو...پاشو بريم يلدا جونم كه يه عالمه حرف دارم باهات! بي هيچ حرفي همراهش از كلاس خارج شديم و رفتيم تو محوطه ي دانشگاه و روي يه نيمكت نشستيم اما حالا پونه فقط مثل بزي كه ذوق الف تازه داره به چمنا و گلاي پشت سرمون زل زده بود و چيزي نميگفت كه لپش و محكم كشيدم و گفتم: _تعريف كن ديگه،نكنه زير لفظي ميخواي؟ چپ چپ نگاهم كرد و دستم و از رو لپش كشيد: _محض اطلاع آخر هفته جشن عقدِ من و مهرانمه خانم! ابرويي بالا انداختم: _ مهرانم؟الان ميارم بالا! و زدم زير خنده كه لب پايينش و آويزون كرد و گفت: _ خيليم دلت بخواد خندم و جمع كردم و گفتم: _ عمرا دلم بخواد،حالا چرا به اين زودي داريد عقد ميكنيد؟ لبخند مسخره اي تحويلم داد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
موجه ترین دلیل"دوست داشتن" است لبخند بی اختیاری که دلیلش لبخند دیگری ست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
دوست داشتن تو مثل دریاست مثل هوا مثل نفس است مثل یک جاده بی انتهاست که من بارها و بارها این راه را رفته ام ...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
How Lovely You Are When You're Mine چقدر دوس داشتنى هَستى❣ وَقتى مـالِ منی💕❣💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
•°•فاصله را باور نمی کنم❣ °•°حتی به اندازهٔ یک واژه...❣ •°•چنان میان دلم جا خوش کرده ای❣ °•°که با هر تپش❣ •°•تصویرت تمام ذهن مرا پر می کند💕❣💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
میدونۍ خیلۍ ؟❣ میدونستۍ ❣ میدونستی وآسہ دآشتنت چقدر ممنونِ خدآم ❣ میدونۍ چہ ذوق میکنم ❣ وقتۍ میبینم روم حسآسۍ؟❣ 😍💕❣💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_137 بيتا با نگاه پر نفرتي چشم از عماد گرفت و از كلاس رفت بيرون و ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _ تو يكي ديگه اصلا حرف نزن كه هيچوقت يادم نميره تا ديدي اين استادِ اومد خواستگاريت زرتي صيغه محرميت و برقرار كردي كه مبادا در بره و تا ابديت بترشي! و لبخندش تبديل به قهقهه شد كه اداش و درآوردم: _ تو كه ميدوني من فقط ميخواستم حالش و بگيرم و همه چي سوريه تا چند وقت ديگه ام كه همه چي تمومه و استاد و به خير و مارو به سلامت! و مثل خودش لبخند مزخرفي زدم كه گفت: _تو واقعا يه احمق بي همتايي! زير لب زهرماري گفتم و ادامه دادم: _حالا منم دعوتم به اين مراسم كوفتيت؟ رو ازم گرفت و آه عميقي كشيد: _مردم رفيق دارن ماهم رفيق داريم،مراسم كوفتي ديگه؟ خنديدم: _خب كوفت دوست نداري،مراسم زهر ماري،چطوره؟ و همین حرف کافی بود برای اینکه کیفش و محکم بکوبه رو پام و همزمان صدای زنگ گوشی من بلند شه! بین همین کتک خوردنا گوشیم و از جیبم بیرون آوردم و خطاب به پونه گفتم: _هیس!صدات در نیاد که ابن ملجم پشت خطه! و وسط خنده های پونه جواب دادم: _بله استاد؟! که صداش توی گوشی پیچید: _خوب گند زدی سر کلاس خانم! با خنده جواب دادم: _وقتی پای گرگ و میکشی وسط باید یه گوسفندیم در کار باشه دیگه...گوسفندِ من! و بعد قبل از اینکه پشت تلفن قورتم بده گوشی رو قطع کردم و از ته دل خندیدم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
عشق است و همین لذتِ رسواییِ عالم! عاشق که شوی، عقل به سَر راه ندارد...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_138 _ تو يكي ديگه اصلا حرف نزن كه هيچوقت يادم نميره تا ديدي اين اس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دستم و گرفته بودم جلو دهنم و ميخنديدم كه مبادا حراصت محترم برسن و ممنوع التحصيل شم و پونه كه ديگه داشت از شدت خنده از حال ميرفت پشت سرهم نفسش و عميق بيرون ميفرستاد و زير لب ميگفت 'تو روحت يلدا'! چشم هام رو كه حالا به خاطر خنده ي زياد ازشون اشك ميومد و پاك كردم و از روي نيمكت بلند شدم: _پاشو بريم پونه ي ديوونه! چشم غره اي اومد و بلند شد: _صدبار بهت گفتم به من نگو ديوونه! پوفي كشيدم و همينطوري كه راه افتاده بودم جواب دادم: _خب اگه بگم پونه ي رواني كه ديگه قافيه نداره! و آروم خنديدم كه ديدم صداي پونه نمياد! متعجب ايستادم و به سمت عقب برگشتم كه ديدم پونه همونجا ايستاده و داره با بيتا حرف ميزنه! دختره ي زيگيل جرئت حرف زدن با من و نداشت و مثل هميشه پونه رو كرده بود واسطه! كلافه رفتم و كنار پونه وايسادم و ابرويي بالا انداختم: _ چيشده؟ كه پونه پوزخندي زد: _ بگو ديگه زبون درازت و موش خورد؟ و آروم خنديد كه بيتا از مقنعش گرفت و خواست چيزي بگه كه نيشگوني از دستش گرفتم و همين باعث شد تا صداش در بياد و دست قناصش از رو مقنعه پونه بيفته! حسابي داشتيم از خجالت هم درميومديم كه با شنيدن صداي فرزين از هم جدا شديم 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼